تصویری آرمانگرایانه ازهنر متعالی
[ ]
قطعه ادبی:(روح گیاه)
نظرات

 

روح گیاه

********

   ۱

بایدازاین باغچه هجرت کنم

گویااین آب مسموم،همیشگیست

و همآغوشی پیچک ودرخت،ابدی

سایه سرم تن به هرزه پیچکی وحشی فروخت

ومن بایدازاین باغچه هجرت کنم

همسفرباریشه هایم که مراعاشقند

   ۲

میخواهم ازباغچه هجرت کنم

اماریشه هایم یاری نمیکنند

آنهابه جدائی می اندیشند

این حقیران چسبیده به خاک

طفیلان زمین!

   ۳

ازاین باغچه هجرت خواهم کرد

امانه باریشه هایم

اینجامکان مهرورزی نیست

"سودای برخورداری تن" عشق می آفریند

پس من باروحم همسفرخواهم شد

وهجرت خواهم کردبه آسمان

 

               مهردادمیخبر(۲۲مرداد۹۶)

 

تعداد بازدید از این مطلب: 5981
موضوعات مرتبط: مقالات مدیر سایت , ,
|
امتیاز مطلب : 49192
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29

یک شنبه 22 مرداد 1396 ساعت : 10:42 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
قصرویران (رمان)بخش هشتم/درحال ویرایش...
نظرات

     درحال ویرایش.....

 

اگردربطن اوضاعی اینچنین زندگی نکرده باشی وهمه آن مصائب و مشکلات را با تمامی وجود لمس ننموده باشی،عظمت اندوهی که انسان راگرفتارخود میشودبرایت قابل درک نیست . هیچ زبان و قلمی نمیتواند خستگی آن روزهای مرا شرح دهد.گرچه...خستگی فقط یک کلمه است وکلمات همواره ازبیان واقعیات جاری زندگی ناتوانند،خستگی نیز مانند بقیه کلمات واژه ایست با هزاران معنای منتزع.واژه ای ای که از فرط استعمال بسیار معمولی بنظر میرسد ولی فقط کسی معنای واقعی آن را میفهمد که کل بدن و تک تک سلولهایش،کل روح و روانش باتمام زوایای آشکار و نهان آن،همه احساسات و کل آن چیزی که (بودن) و (هستی) او را میسازد به آن مرحله رسیده باشد که برای لحظه ای ، فقط لحظه ای سکون و سکوت و آرامش له له بزند و حتی گاهی بقدری تشنه آرامش و فراغبال باشدو نتواند به آن دست بیابد که چاره را در مردن ببیند،انسان خسته به مرحله ای میرسدکه از ته دل باور میکند آسایش در (نبودن) است و از زنده بودن و درنتیجه دیدن و شنیدن وکلا ادراکات بیرونی باحواس پنجگانه بیزاری میجوید.اواز بودنش ،فکرهایی که به مغزش راه میابند،ماندن و زیستنش در هر مکان و هر موقعیتی،دیدن هر چیز و هر کسی،شنیدن هر آوا و هر صدا و هر کلامی و تجربه کردن هر حس و حالی احساس دردشدید میکندوعمیقا آزار میبیند.

درآن ایام شوم من مانند کسی بودم که محکوم است به هزار بار اعدام. کسی که قراراست طناب دور گردنش بیاندازند و زیر پایش را خالی کنند و آنگاه در مرز مردن فقط برای کشیدن یک نفس طناب را شل کنند و بگذارند زنده بماند که صدبار و هزاربار دیگر عذاب مرگ را به او بچشانند...آری من تا این حد خسته بودم ،تا حدمرگ !

من و خانواده ام سالیان درازی را در آرامش و آسایش زیسته بودیم و تجربه جنگ و اشغال و نفس نفس بودن با دشمنی که از او بیزار بودیم برایمان تجربه بسیار سختی بود.شاید حکایت من،پدر من،خانواده من،و شهرمن برای شما داستانی مهیج و جذاب بنظر بیاید ولی برای من زنده کردن یاد آن دوران مانند نمک پاشیدن بر یک زخم کهنه است که بااراده خود و عمدا باعث سرباز کردنش شده ام.بخصوص که واگویه خاطرات دوران اشغال توام است با زنده شدن خاطرات پدر .اوئی که گرچه در قید حیات نیست ولی تا زنده ام دلم در گروی محبتش است و هنگامی که چهره نورانیش را باآن حالت مهربان بیاد میاورم دلم میخواهد بسویش پر بکشم و همچون او به ملکوت بپیوندم.

پدرها با دخترانشان بسیار مهربانند .پدر منهم اینگونه بود .چون ما برادر نداشتیم و پدرتنها مرد خانه بود . در آن اوضاع بحرانی اندیشه از دست دادن چنین پدری سخت دهشتناک و آزار دهنده بود و بدلیل موقعیت متزلزلی که پدر داشت و تحت تعقیب بودنش از فکر و خیالهای ناجور در امان نبودم و هرچقدر که سعی میکردم ذهنم را از افکار و خیالات نگران کننده خالی کنم نمیتوانستم. از سوئی دیگر استرس و دلهره گرسنه ماندن امید و ضعف مفرط و لاغری رقیه وسعید و مریضی سخت حمید مزید بر علت شده بودو بر حساسیت من نسبت به مشکلات میافزود.

 

 

* * *

 

 

به خانه عمه نازار یا .شوهر عمه ام،استادفاضل برگشتیم.عبدالله،پسرعمه ام خیلی دلش برای امید میسوخت . همیشه خدا توجه زیادی به وضعیت طفلکم داشت و یک دلش پیش او بود .آنشب وقتی بی تابی اورادیدطاقت نیاورد و راه حلی پیشنهاد کرد.آخرمن خیلی در دادن شیرخشک به امید خساست بخرج میدادم و همیشه خدا نیمی ازشکمش سیر بود و نیمی دیگر گرسنه و زار میزد.محلولی هم که خانم آقای نعیمی دستورش را داده بود برای معده اش سنگین بود و زیاد نمیدادم بخورد .مگر در مواقعی که ناچار بودم.عبدالله پیشنهادی داد که بد نبود ولی خطر داشت.او میگفت :

- دختر دائی ،دیروز که رفته بودم حوالی باغهای نصرآباد دوتا ماده گاو بی صاحب را دیدم که آن دوروبرها داشتند ول میگشتند.با آن همه علف تازه که اطراف الوند سیز میشود پستانهایشان پرشیر بود .نمیدانم گوساله هاشان کجا بودند .یا خمپاره هلاکشان کرده بود و یا خوراک عراقیها شده بودند. ولی در هر صورت پستانهایشان از شدت پر بودن داشت میترکید.فردا باید بروم و شیرشان را برای امید بدوشم.

بعد لپهای پلاسیده طفلکم را نیشگون نرمی گرفت و افزود:

- قربانش بروم ،کاری میکنم که این لپهایش بازهم تپلی و سرخ و سفید بشود.

حمید پرسید:

- بلدی شیر بدوشی مگر؟

- آره ...ولی...نه والله!! بلد نیستم .اما یک کاریش میکنم .

فردا صبح علی الطلوع عبدالله دبه ای کوچک وشیشه شیرامید را براداشت وراهی نصرآباد شد.راضی نشداحدی با او همراه شود.دائی گفت:

- عبدالله...خانه خمیر! دور و بر باغهای نصر آباد پر از عراقیست .حتی میگویند توی باغ حاتم مستقر شده اند .بگذار باهم برویم .کله شق نباش.

- نه داش حسن،شما همپای من نمیتوانی بدوی از هم جدا می افتیم و بلائی سرت میآید .من چندین بار از دست عراقیها گریخته ام ،اینبار هم میتوانم فرار کنم.

استادفاضل که از همه بیشتر نگران بود گفت:

- چموش بازی در نیاورپسر...لااقل صبرکن شب بشود،آنوقت برو.

- بابا اگر میخواستم توی تاریکی بروم همان دیشب که بحثش شد راهی میشدم.روز بهتر از شب است عراقی جماعت شبها بیشتر حواسش جمع است تا روز.ناجنس ها مثل خفاشند شبها میخوابند و روزها میگردند.

سپس نگاهی انداخت به صورت زردنبوی حمید و ادامه داد:

- شاید شیر برای تو هم بیاورم حمید آقا.برایت خوب است ،قوت میگیری.

- زیاد توی فکر من نروعبدالله جان...همین که بتوانی اندازه چند وعده برای این بی زبان شیر تازه بیاوری انگار زیارت مکه رفته ای. میبینی چقدر لاغر شده بچه ام؟

عبدالله رفت...

یکساعت،یکساعت و نیم بعد سرآسیمه بازگشت و در حالیکه سخت نفس نفس میزد خودش را توی خانه انداخت و در را پشت سرش بست.

- عراقیها تعقیبم کردند .ولی گیجشان کردم . نفهمیدند از کجا رفتم . توی کوچه بغلی از چشمشان پنهان شدم . الآن حوالی همینجاها را دارند میگردند .فکر کنم توی کوچه شاطر الماس هستند. باید لباسهایم را عوض کنم که اگر هم اینجا آمدند مرا نشناسند.چهره ام را ندیدند ولی از روی لباس میتوانند تشخیصم بدهند.

بسرعت لباسی برایش گیر آوردیم که تنش کند. متاسفانه فقط توانسته بود شیشه شیر را پر کند .دبه خالی بود.پستانک را توی دهان امید چپاندم و او هم با ولع همه را تا قطره آخر بلعید و عارق زد.سپس رفتم و به بقیه کمک کردم تا گونیهای شن را پشت در خانه بچینیم .صدای عراقیها و ماشینهایشان از بیرون بگوش میرسید.کارمان که تمام شد همگی گوشه ای از هال نشستیم و نفس در سینه حبس کردیم.صداها دقیقه به دقیقه بما نزدیک و نزدیکتر میشد و بحدی نزدیک شدند که احساس کردیم دارند درب خانه دیوار به دیوارمان را میکوبند چون صدای نعره هایشان خیلی قوی بگوش میرسید:حرس خمینی...جیش الخمینی...چیزهائی دیگر هم میگفتند که من معنیشان را نمیفهمیدم.

صدای رگباری بگوش رسید و بعد صدای شکسته و ازجاکنده شدن درب .حالا وارد خانه همسایه شده بودند .استاد فاضل بآهستگی گفت:

- خانه سید عابدین است...کسی تویش نیست.

صداها ضعیف تر و کم حجم تر شد. من پیاپی آیت الکرسی و چهارقل میخواندم و از خدا میخواستم که چشم عراقیها محل اختفای ما را نبیند و بگذرند و بروند.صداها حالا دیگر قطع شده بود .استاد فاضل گفت:

- اثاثیه خانه سید عابدین چشمشان را گرفته انگار. سکوتشان بهمین خاطر است.

سکوت بر همه جا حکمفرماشده بود .سکوت انقدر طولانی شد که کم کم داشتیم باور میکردیم عراقیها رفته اند.ولی باورش مشکل بود .اگر وارد خانه سید عابدین شده بودند و اگر اثاثیه چشمشان را گرفته بود پس چرا صدای جابجا کردن وسایل یا خروجشان از خانه را نمیشنیدیم؟

دائی با حرکت دست از همه خواست کماکان ساکت بمانند . عبدالله پاورچین خودرا به پشت در و کنار گونی های شن رساند و با لال بازی و اشارات به ما فهماند که احتمالا عراقیها رفته اند. هنوز در حال شکلک درآوردن بود که تکان سختی به در وارد شد و یکی از گونیهای شن ازبالاترین ردیف تالاپی جلوی پایش بر زمین سقوط کرد.خدا رحم کرد چون اگر فقط بیست، سی سانتیمتر آنطرفتر افتاده بود روی سرش سقوط کرده وگردنش را میشکست.صدای نکره و ضخیمی از پشت در بگوش رسید:

- فاضل...فاضل!!!

داشتم از تعجب شاخ در میآوردم.برایم قابل باور نبود که یک عراقی دارد شوهر عمه ام را به اسم صدا میزند.حتما کار آن خائنین وطن فروش بود.صدا بقدری قوی ورسا بودکه انگاربغل گوشمان داشت دادمیزد.امیدکه صداوحشتزده اش کرده بوددهان گشودتاگریه کند.شانس یاریم کرد که زود متوجه شدم و سریعا دستم رامحکم جلوی دهانش گرفتم .استادفاضل با چالاکی دستمالی آورد و دهانش را بست. د لم داشت برایش آتش میگرفت. فشار حاصل از گریه توی گوشهایش پیچیدو چرک و خون ازگوش آسیب دیده اش بیرون زد.آه از نهادم برخاست.تاآن لحظه گمان میکردم زخم گوش طفلکم التیام یافته است اما حالا تازه داشتم متوجه میشدم که پرده گوشش دچار آسیب جدی شده و اگر به آن رسیدگی نشود ممکن است یک گوشش بر اثر عفونت کر شود.

عراقیها دست بردار نبودند و هی با مشت و لگد به در میکوفتند .بااشاره دائی حسن همگی خودمان را به دیوار های کناری چسباندیم .حقیقتا کار بجائی بود و در لحظه حساسی انجام گرفت چون بلافاصله پس از این حرکت رگباری به در شلیک شد وگلوله ها پس از سوراخ کردن در به دیوار رو برو اصابت کردند.همگی نگاههای قدر شناسانه خود را به دائی دوختیم چون اگرپیشنهاد او نبودو به کنار دیوار نیامده بودیم، همگی مورد اصابت گلوله قرارمیگرفتیم.

چند مشت و لگد دیگر نثار درب شد و بعد مجددا سکوت برقرار گشت . معلوم بود که مثل دفعه قبل گوش ایستاده ومنتظرند صدائی از داخل خانه بشنوند.

آن سکوت آزار دهنده مدت زیادی بطول نیانجامید.هنوز هم دهان امید باپارچه بسته بود و دستم را هم داشتم رویش فشار میدادم .چشمهای طفلکم از شدت فشار از حدقه بیرون زده بود و صورتش ازسرخی داشت به کبودی میگرائید و این حالات مرا شدیدا نگران میکرد.عاجزانه به خدایم التماس میکردم که بعثیهای بیشرف هرچه زودتر گورشان را گم کنند.امید داشت خفه میشد،داشت میترکید .اگر تا لحظاتی دیگر از آن حالت عذاب آور رها نمیشد حتما بلائی سرش میآمد.

کم کم صدای مکالمه مابین عراقیها شروع شد . معلوم بود دارند تصمیم میگیرند که بروند یا بمانند.نگاهم به صورت دائی بود چون از حالتش میتوانستم بفهمم حرفهای عراقیها خوشحالش کرده یا ناامید.چهره دائی از هم باز شد و برق شادی را در چشمانش دیدم. گویا عراقیها بدلیل استحکام درب خانه از ورود به خانه ناامید شده بودند چون عاقبت شرشان را کم کردند و رفتند.

صدای گاز خوردن ماشینهایشان بلند شد.خواستم دستم را از جلوی دهان امید بردارم ولی دائی مانعم شد و ازمن خواست کمی دیگر صبر کنم. بازهم دقایقی دیگر به آن سکوت و سکون آزاردهنده و سخت ادامه دادیم و عاقبت پس از آنکه دائی و استادفاضل ازرفتن عراقیها مطمئن شدند و مانندکهنه سربازانی کار کشته ومجرب اجازه حرکت و صحبت دادند ،همگی نفسهای راحتی کشیدیم ومن نیز پارجه و دستم را از جلوی دهان طفلکم برداشتم.

انتظار داشتم بزند زیر گریه ولی او فقط سکسکه میزد،آنهم نه براحتی ،بلکه بافشار و صدائی غیر طبیعی که مرانگران میکرد.بدتر از آن این بود که مابین سکسکه ها ناله هائی کوتاه و جیغ مانندازگلویش خارج میشد،بطوریکه شدیدا همه را دلواپس کرد.دوره ام کردند که شاید بتوانند کاری برای اوبکنند.هرکس یک پیشنهاد میداد .یکی میگفت آب به او بدهیم یکی دیگر میگفت دمر بخوابانیمش و آرام توی پشتش بزنیم.ولی مادر که در میان آن جمع از همه با تجربه تر بود بچه را از من گرفت و بآرامی سینه اش را ماساژ داد.درهمان حال از من خواست که با قدری آب صورتش را خیس کنم و بادش بزنم.این کاررا نه من که سخت پریشان بودم و طبق معمول دست و پایم به فلج موقتی دچار شده بودند بلکه خواهرم خدیجه انجام داد و کودک معصوم بیکباره منفجر شد و زیر گریه زد آنهم به چه شدتی.

طفلک بینواآنچنان میگریست که همه مان ترسیدیم نکند عراقیها آن حوالی باشند،صدایش را بشنوندوسربرسند.البته خوشحال بودم .برای اولین بار بود که از صدای گریه امید احساس شادمانی میکردم!

اجازه دادم آنقدر گریه کند که راحت شود.آنقدر که خودش خسته شود.چرک و خونی راکه باز هم از گوشش خارج شده بود با پارچه ای که دهانش راباآن بسته بودم پاک کردم و سپس با مقداری الکل تاآنجا که ممکن بود گوشش را شستم و ضدعفونی کردم.حمیدکه حال نزار امید اشک در چشمانش جمع کرده بود گفت:

- اگر پیش دکتر نبریمش کر میشود...ای خدا خودت کمک این طفل معصوم بکن که ناقص نشود.

در حالیکه تکه پنبه ای را لوله میکردم و توی گوشش میچپانیدم که چرک و خون را بخودش بگیرد گفتم:

- ناراحت نباش حمید جان.روزی چند بار خودم با پنبه الکلی ضدعفونیش میکنم.خدارا شکرکه این جریان پیش آمد و همه چرک و خون مانده در گوشش بیرون زد .بیا ببین چه بوی بدی دارد؟اینقدر مانده که عفونتش اینطور بد بو شده .فکر میکنی بد است که بیرون ریخته؟نه عزیزم،باید خدارا شکر کنیم .خوب میشود به امید خدا.

استادفاضل باتفاق دائی و عبدالله و خدیجه داشتند گونیهای شن را سرجایشان محکم میکردند چون فشار و تکان شدیدی که عراقیها به در وارد کرده بودند همه گونیها را جابجا کرده بود.استادفاضل بعد از خاتمه کارکمری راست کرد و گفت:

- مخبر های بی شرف خوب کارشان را فوت آبند.باور کنید خیلی از بچه های زائیده قصر هم اسم و رسم و خانه مرا بلد نیستند ولی عراقیها به لطف این آدم فروشها انگار سی سال است بامن همسایه اند .فاضل فاضل گفتنشان را شنیدید؟! داشت خنده ام میگرفت به قرآن.

با دیدن عبدالله که داشت لباسهایش را میتکاند یادم افتاد که از او هنوز تشکر نکرده ام.او در جواب تشکرمن ابراز شرمندگی کرد که نتوانسته بیشتر از آن شیر بدوشدو بیاورد وقول داد که باز هم برود.دائی حسن در حالیکه یکی از گونیها را سر جایش محکم میکردخنده کنان خطاب به او گفت:

- بنازم به غیرتت عبدالله جان.ولی نگفتی ...شیر دوشیدن را از کجا یاد گرفته بودی؟نکند استاد فاضل گاو توی خانه دارد و ما خبر نداریم؟!

عبدلله هم خندید ولی چیزی نگفت.داشتم نگاهش میکردم .خنده اش یک جور بخصوصی بود!...یعنی چه رازی ورای آن خنده پنهان شده بود؟فقط چند لحظه فکرم مشغول غیر عادی و رمز آلود بودن حالت آن خنده شد و البته فکر کردم اینهم یک خیال است .

مانند همیشه با کمرنگ شدن نگرانی عفونت گوش امید ،دلواپسی پدر بسراغم آمد .انگار نگرانیها توی صف ایستاده بودند.یکیشان که زهرش را بجانم میریخت بازهم میرفت وآخر صف می ایستادو بعدی میآمدکه اوهم حالم را طوری دیگر خراب کند و برود آخر صف و منتظر بماند برای دفعه بعد!...

یعنی الآن توی خانه دائی سلمان چه خبر بود؟اگرعراقیها سراغ آن خانه هم بروند و بخواهند دوباره چپاولش کنند چه؟عراقیها که یکی دونفر نبودند...چه میدانستند آن خانه غارت شده یا نه؟چه میدانستند که قبلا آن خانه تفتیش شده یانه؟

- دائی حسن نظرت چیست که برویم سری به پدر بزنیم؟

- نه مرضیه جان الآن وقتش نیست.انشاالله که خانه امن و امان است.توکل داشته باش عزیزدائی...حرفهای پدرت را فراموش کرده ای؟

نه ...چطور میتوانستم فراموش کنم؟همیشه نصایحش توی گوشم بود ولی با انبوه دل نگرانیهایم باید چه میکردم؟ دست خودم که نبود.

عبدالله که هنوز داشت لباسهایش را تمیز میکرد جلو آمد که مرا از فکرو خیال در بیاورد:

- دختر دائی ...میدانی شیر گاو را چطور دوشیدم؟

حربه عبدالله در عوض کردن تصاویر ذهنی و فکر و خیالات آن لحظه من موثر واقع شد.چون بسرعت خنده شک برانگیز چند دقیقه پیشش را بخاطر آوردم وفورا مغزم از سئوال پرشد. بخصوص که تاکیدش بر چگونگی دوشیدن شیر فکرم را هزار راه برد. در جواب سئوالش گفتم:

- خوب ...دوشیده ای دیگر.چطور مطور ندارد که...

باز هم خندید...از بی مزگی خنده اش عقم گرفت ولی دلم نیامد توی ذوقش بزنم.فکر کردم شایدفقط قصددارد با طرح این سئوال نامربوط مرا از فکر و خیال در بیاورد.ترجیح دادم زیاد بااو سرو کله نزنم بهمین دلیل دیگر حرفی نزدم.اما دائی دست بردار نبود و سعی داشت این بحث بیمزه و الکی را مهم جلوه دهد. مطمئن بودم که او هم دارد با عبدالله همدست میشود که فضای کسالت بار خانه را عوض کند و از دل موضوع دوشیدن شیر بانبوغی که داشت چیزهای بامزه ای بیرون بیاورد و سرگرممان کند.

عبدالله باز هم همان طور بخصوص خندید ! یکجور مخصوص شک برانگیز که سر در نمیآوردم دلیلش چیست.کم کم داشتم شاکی میشدم و هنوز هم دلم نمیامد توی ذوقش بزنم.آخر بنده خدا جانش رابخطرانداخته بود که شکم بچه مرا سیر کند ،سزاوار نبود.

تنها کاری که هم جلوی خشمم را میگرفت،هم باعث توهین به عبدالله نمیشد این بود که خودم را همچنان بی توجه نشان دهم .داشتم دامن ذهنم رااز پیرامون خنده های عبدالله برمیچیدم که اوشروع کرد به شرح ماوقع و گوشهای منهم علیرغم بی اعتنائی اولیه ام شنید:

- به باغ که رسیدم گاوها مشغول نشخوار بودند. دسته ای علف چید م و یکی از گاو ها را که پستانش بیشتر از آن یکی پرشیر بود بطرف خودم کشیده و متوقف کردم .هر چه تلاش کردم نتوانستم شیر بدوشم .قبلا دیده بودم چطور شیر بزوگوسفند را میدوشند و به خیال خام خودم تصور میکردم کار راحتی است .آنقدر گاو زبان بسته را اذیت کردم که لگدی جانانه حواله قوزک پایم کرد .دنیا جلوی چشمم تیره و تار شدوهوارم به آسمان رفت . شاید نزدیک به پنج دقیقه قوزک پایم را توی دستانم گرفته بودم و درد میکشیدم ولی از رو نرفتم ،نمیخواستم تسلیم شوم.مگر میشد دست خالی پیش شماها برگردم؟باآنکه هنوزاز درد بخود میپیچیدم دوباره مشغول شدم .هرجوری که بفکرم میرسید ممکن است درست باشد انگشتانم را بکار میگرفتم ولی دریغ از یک قطره شیر...عاقبت در کمال تاسف به این نتیجه رسیدم که نمیتوانم و باید فکر دیگری بکنم ،ولی چه فکری؟صورت رنگ پریده و معصوم این بچه را جلوی چشمهایم مجسم میکردم و دلم آشوب میشد باخودم میگفتم:عبدالله،چشم دختر دائی الآن به در است که تو باشیشه و دبه پرشیر وارد خانه شوی ،چطور میتوانی توی چشمهایش نگاه کنی و بگوئی از این پستانهای پراز شیر نتوانسته ای چند قطره بدوشی؟اگر جانت را هم فدا کرده ای باید دست پر برگردی.وتوی همین خیالات بودم که فکری به مغزم خطور کرد...

عبدالله باز هم نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.حالا دیگرداشت ریسه میرفت و دستش را روی شکم گذاشته بود.همه با تعجب نگاهش میکردند و هیچکس نمیتوانست حدس بزند که او دارد به چه میخندد.کار من که دیگر از حرص خوردن گذشته بود .خواستم بلند شوم و از اتاق بیرون بروم که نکند چیزی بگویم و باعث رنجش اوشوم.که عبدالله کمی از شدت خنده هایش کاست ومن هم که کنجکاو بودم بقیه حرفهایش را بشنوم و دلیل خنده هایش را متوجه شوم چشم به دهانش دوختم:

- بااینکه گاو بیتاب بودآرام به زیر شکمش خزیدم وباوجوداینکه امکان داشت زیر سمهایش لگد مال شوم مثل گوساله پستانش را بدهان بردم و مکیدم!! گاو بینوا برخلاف انتظارم نه تنها از این کار ناراحت نشد بلکه چون پستانش از فشار شیر داشت میترکید خوشحال هم شد و سر جایش ماند و دیگر حرکتی نکرد. از بخت بد در همین وقت صدای عراقیها را شنیدم ولی من که به هیچ چیز بجز شیر فکر نمیکردم حاضر بودم جانم را بدهم ولی لااقل آن شیشه را از شیر پر کنم.صداها لحظه بلحظه نزدیک و نزدیکتر میشدو من پیاپی دهانم را از شیر پرکرده و توی شیشه خالی میکردم!!

شیشه داشت پر میشد که عراقیها رسیدند و مرا دیدند.فریاد زدند: جیش الخمینی...جیش الخمینی...فکر میکردند خودم را زیر هیکل گاو پنهان کرده ام که آنها مرا نبینند،چه میدانستند دارم چکار میکنم.

شیشه پر شده بود.درش را محکم کرده و توی جیبم چپاندم.تلاش کردم خودم را پشت هیکل گاو مخفی کنم ولی بیفایده بود آن دونفرکه قبلا مرا دیده بودند وفاصله چندانی با من نداشتند بسمتم تیردر کردند .یکی ازتیرها به گاو زبان بسته خورد و نعره اش به آسمان بلند شد. آنها پشت دیوار خانه باغ سنگر گرفتند.شاید فکر میکردند مسلحم وگرنه سنگر گرفتنشان به چه دلیل بود؟یکی شان بزبان کردی از من خواست تسلیم شوم ولی من حتی فکر تسلیم شدن را هم هرگز نکرده و نخواهم کرد.این را همه میدانند.یاعلی گفتم و از جا برخاستم و الفرار...

حتی پشت سرم راهم نگاه نمیکردم.از لابلای درختها میدویدم.نامردها باز هم تیر اندازی کردند وآن یکی گاو راهم با گلوله زدند. صدای نعره گاوها بلند تر و بیشتر بگوشم میخورد.از باغ خارج شدم .عراقیهای بزدل و احمق چون فکر میکردند من مسلحم انقدر توی راه پشت دیوارها و درختها سنگر میگرفتند که فاصله شان با من زیاد شد.گاوهای زخمی درحالیکه ردی از خون پشت سرشان روی زمین کشیده میشد دنبالم وارد خیابان شدندومجدداگروهی دیگر از عراقی ها به آن دو نفر ملحق شدند. آنها همان گروهی بودند که تا اینجا پشت سرم آمدنداما نفهمیدند دقیقا وارد کدام کوچه شده ام. خدا نخواست مرا بگیرند.

حالا دیگر معنای خنده های عبدالله را میفهمیدم. گرچه حادثه ای که رخ داده بود،بخصوص تیر خوردن گاوهای بی زبان اصلا خنده دار بنظر نمیرسید ولی تجسم مکیدن گوساله وار پستان گاو توسط او پس از یک سکوت نسبتا طولانی باعث شلیک ناگهانی خنده میان جمع شد.بعد از اینکه از شدت خنده ها کاسته شد عبدالله گفت:

-دختر دائی فکر کردم که اگر همان ابتدا جریان را بگویم رغبت نمیکنی شیررا به بچه بدهی ،آنوقت همه زحماتم بهدر میرودو بچه هم گرسنه میماند.

- خداخیرت بدهد پسرعمه.میدانم که چاره دیگری نداشته ای. جانت را بخاطر این طفل معصوم بخطر انداختی و همین به اندازه یکدنیا ارزش دارد،در ضمن...چونکه تو مریض نیستی پس شیر هم سالم و پاکیزه است و جای هیچ نگرانی ندارد.من هرگز نخواهم توانست این فداکاریت را جبران کنم...

- لعنت خدا برآن عراقیهای بیشرف که مثل اجل معلق سررسیدند و نگذاشتند دبه را از شیر پر کنم...این بچه اگر چند وعده از آن شیر تازه میخورد سر حال میشد .عفونت گوشش هم حتما خوب میشدآخر میگویند شیر تازه هزار جور منفعت دارد.قول میدهم اگر گاوها تلف نشده باشند باز هم بروم و شیر بیاورم.

دائی که هنوز داشت میخندید گفت:

- عبدالله خان ،خودت هم یک شکم سیر از شیر گاو نوش جان کردی،نه؟

- شاید باور نکنی داش حسن ولی بخدانه...دلم نیامد باوجود گرسنگی این بچه اول خودم شیر بخورم.البته اگر آن بیشرفها نیامده بودند و دبه را هم پر کرده بودم حتما خودم هم دلی از عزا در میآوردم.شک نکنید که این کاررا میکردم.

حمید که تا آن لحظه ساکت بود و داشت به مکالمات گوش میداد و اصلا حوصله خندیدن و بذله گوئی نداشت خطاب به عبدالله گفت:

- خدا خیرت بدهدعبدالله.من دوشیدن گاورا خوب بلدم .همینکه بتوانم حرکت کنم میروم و میدوشمشان.نمیگذارم که تو باز هم جانت را بخطر بیاندازی.

- حمید آقا گمان نمیکنم زیاد دوام بیاورند .با چشمهای خودم دیدم که خون زیادی ازشان میرفت . بی زبانها مثل آدمهای زخمی چنان زار میزدند که دل هر کسی بحالشان کباب میشد.اگر تلف شوند گوشتشان هم حرام میشود.حیف است والله.

دائی گفت:

- اگر یکی برودسرشان را ببرد خیلی خوب میشود . هم از زجر کشیدن راحت میشوند ،هم حرام نمیشوند.میتوانیم گوشتشان را بین مردم تقسیم کنیم.توی این قحطی نعمت بزرگیست ها...

بعد کمی فکر کرد و انگار که خودش داشت جواب سئوال توی ذهنش را میداد،افزود:

- ...خوب، اگر دوام بیاورند و تا آن موقع تلف نشوند...باید دست جنباند.

نگاهی مابین دائی و حمید تبادل شد.گویا یک چیزی ذهن دائی را درگیر خودش کرده بود ومعطوف شدن توجه حمید به حرفهای دائی نشان میداد که اوهم به اهمیت آنچه که در ذهن دائیست واقف میباشد.حمید پرسید:

- چه کسی؟...چه کسی میتواند این کاررا انجام دهد دائی؟

 

 

* * *

 

 

ساعتی از ظهر میگذشت که یک ردیف از گونیهای شن پشت در را کنار گذاشتیم . من و دائی تصمیم گرفته بودیم دنبال خاله فریده برویم و هرسه باتفاق سری به خانه پسردائی مادرم،آقای حسینی بزنیم.زیرا چندروزی بود که از او بی خبر بودیم .دائی داشت از لای در کوچه را میپائید.حمید گفت:

- منهم میایم.احساس میکنم حالم بهتراست . اگر یک هوای تازه بمن بخورد بهتر هم خواهم شد.

من چاره ای بجز موافقت نداشتم چون حمید دیگر راه افتاده بودو چشمهایش نشان میداد که شدیدااحتیاج به تحرک و هواخوری و کسب روحیه دارد. ولع بخصوصی توی چشمهای کم فروغش دیده میشد. ولع زودتر خوب شدن و زندگی کردن.انگار نیروی حیات از عمق دریای چشمانش داشت خودش را بالا میکشید و بیرون میآورد تا در هوای تازه تنفسی دیگررا آغاز کند.نمیبایست مانعش میشدم .تاخانه آقای حسینی راه چندانی نبود. میشد بدون رفتن توی خیابان و در معرض دید عراقیها قرار گرفتن به آنجا رسید.

نیم ساعت بعد خانه آقای حسینی بودیم.خانواده اش بالکل کرمانشاه بودند ولی عده ای از آشنایانش که اهالی یکی ازروستاهای لب مرز بودندبه خانه او پناه آورده بودند اکثرا خسته و ضعیف بودند و چند زن و مرد مریض و حال ندار هم آنجا دیده میشد. یکی از زنان مقداری خرما جلویمان گذا شت.از وجود خرما متعجب شدم .آخر جنگ و ناامنی خرمای آنسال را به چیدن نرسانده بودو هنوز روی نخلها بودندیکی توضیح داد که اصابت گلوله های توپ و خمپاره بعضی از خوشه های رسیده را روی زمین انداخته و او موفق شده امروز صبح توی باغهای نصرآباد چند خوشه جمع کند وبه آنجا بیاورد.

جمع صمیمی وهمدلی بودند .موقع خوردن چای و خرما بحث گل انداخت و جریاناتی را که طی چندروز اخیر برایمان اتفاق افتاده بودو تجربیاتی را که از آن شرایط جدید بدست آورده بودیم برای همدیگر تعریف کردیم.نوبت من که شد داستان سرباز عراقی ودارودادن او به حمید را بازگو کردم و حمیدگفت که از آنروز به این طرف با خوردن قرصها حالش روبه بهبودی رفته و هرروز سر نماز آن سرباز را دعا میکند.حالت چهره حمید موقعی که داشت درمورد دعا کردن سرباز عراقی میگفت یک طور بخصوصی بود .انگار که داشت به گناهی اعتراف میکرد.آقای حسینی که متوجه تردید او شده بود گفت:

- آقاحمیدعزیز،خوب و بد،مرد و نامرد،انسان و ابلیس نما...همه جا پیدا میشود.بقول ضرب المثل کردی خودمان:(چم بی چغل نیه ).کسانی مانند احد پسرکرم چرچی که مثلا هموطن ماست و ادعای مسلمانی هم دارد،هموطنهای خودش را به اسیری عراقیها در میاورد .خوب حالا برعکسش هم صادق است یک ضرب المثل فارسی هم هست که میگوید( گل نیلوفر در مرداب میروید )میان عراقیهای بیرحم هم آدم خوب پیدا میشودو یک سرباز پاکنهاد در لباس دشمن ،دوستانه شما را یاری میکند .اینها نشان میدهد که ملیت و زبان و لباس هیچکدام نمیتوانندمعیار تشخیص خوب یا بد بودن آدمها باشدبلکه تنها ایمان و خداشناسی و بشر دوستیست که ذات زیبا رامیسازد و ذات بد هم ذاتیست که درآن از فطرت خدائی خبری نیست.

حمید گفت:

- جناب حسینی ما که با ملت عراق دشمنی نداشته ونداریم.اگر این جانی بالفطره جنگ را شروع نمیکردالآن مثل اینهمه سال در جوار هم داشتیم برادروارانه زندگیمان را میکردیم و مثل همیشه داد و ستد و آمد وشد داشتیم. وقتی جنگی بین دو کشور در میگیرد مردم آن سرزمینها ناخودآگاه باهم احساس دشمنی میکنند و سربازان دوطرف بدون آنکه یکدیگر را بشناسند به خون هم تشنه میشوند . طرفی که مورد ظلم و حمله قرار گرفته میداند که دشمنی و عداوت موجود زائیده ظلم و ستمیست که انجام گرفته است ومردم آن کشوری که جنگ را آغاز کرده است به اجبار سیاست مدارانشان است که با ملت مورد حمله قرار گرفته دشمنی میکنند. در حقیقت ستمکار اصلی آن کسیست که جنگ را تحمیل کرده ،مغز افراد ناآگاه راشستشو داده،آنهارا جلو انداخته و در جهت اهداف پلیدش ازآنان سوء استفاده میکند.همین حالا اگر کسی با سربازان عراقی صحبت کند در میابد که براثرتبلیغات مسموم حزب بعث بیشترشان بر این باورندکه برحق میباشند و دارند برای احقاق حقوق پایمال شده شان میجنگند .گرچه خیلی هایشان هم که آگاهتر و عاقلترهستند از دروغهای صدام با خبرند وبه زور درگیر این جنگ شده اند.

دائی حسن باوجود اینکه حرفهای آقای حسینی و حمید را تائید میکرد،فکرش درگیراندیشه ای دیگربود: گاوها !...او این موضوع را درمیان جمع حاضر مطرح کرد و کمک خواست. پیرمردی روستائی گفت:

- کسی را میشناسم که ( بزگیر)است. اسمش شاهمراد است و میتواند گاوها را ذبح کند.چندین سال در قصابخانه کرمانشاه کار کرده است.

- خالو فقط زودتر خبرش کن که وقت تنگ است.

پیرمرد از دائی فرصت خواست که با شاهمراد صحبت کند .دائی افزود:

- در هر صورت این کار باید تا یکی دوساعت دیگر انجام شود.اگر تاحالا تلف نشده باشند حتما تا چند ساعت دیگر از بین میروند.

امید که شکمش سیر بود و قبراق و سر حال بنظر میرسید به خوابی عمیق و شیرین فرو رفت. اورا به اطاق دیگری که یکی از زنها درآن خوابیده بود بردم و خودم هم کنارش دراز کشیدم و بخواب فرو رفتم.نمیدانم چه مدت در خواب بودم .شاید بیشتراز دوساعت.

با سروصدائی که توی محیط خانه پیچیده بود از خواب سرآسیمه پریدم.همانجا بحالت نشسته سرجایم چادر به سر کشیدم و بچه را بغل کردم.کسی در اتاق نبود.گویا زنی که آنجا خوابیده بود پیشتر از اتاق بیرون رفته بود. از لای در که کمی باز مانده بود در کمال تعجب متوجه یک افسر و سه سرباز عراقی شدم.کمی خودم را به در نزدیکتر کردم و توانستم به میدان دید وسیعتری از داخل هال دست بیابم.هرسه سربازدر حالیکه اسلحه هایشان را بسمت حاضرین قراول رفته بودند خشک و شق و رق با چشمان گرد شده و دهان باز، پشت بهم چسبانده ،وسط هال ایستاده و با دقت و ترسی زایدالوصف حواسشان را به اطراف داده بودند.افسر که مردی سبیلو ومتوسط القامه بود تند وتند طول هال رااز پائین به بالا و از بالا به پایین قدم میزد و عربی بلغور میکرد.متوجه کلماتش نمیشدم ولی کلمه آشنای عسگر خمینی برایم قابل فهم بود و میدانستم که دارند دنبال کسانی که مد نظرشان است میگردند و انتظار دارند افراد حاضر در خانه کسانی را به آنها لو بدهند.نگاهم از پنجره مشرف به کوچه به بیرون افتاد.نور زرد و کم جان آفتاب که در عبور از شیشه های مات مشجر نقش میپذیرفت و دیوار روبرویش را گل گلی میکرداز نزدیک بودن هنگام غروب و پایان روزحکایت میکرد.

دائی حسن برخاست، درمقابل نگاههای تهدید آمیز افسرو چشم غره های سربازهای هراسان محتاطانه به افسر نزدیک شد و گفت:

- اخی...لا عسگر،لا عسگر خمینی!

کلمات دائی بجای آنکه افسررا آرام کند بیشتر جری اش کرد.لامروت با رفت و برگشت آخرش لگدهائی نثار وسایل منزل کرد طوری که یک گلدان سفالینی را شکست وکم مانده بودتلویریونی راکه روی یک چهار پایه چوبی بود برزمین سرنگون سازد. آقای حسینی تلویزیون را که به لبه چهار پایه نزدیک شده و در شرف سقوط بود با ظرافت تمام به عقب هل داد.این حرکت از چشم افسر دور نماند و باعث شد سخت عصبی شود و گر بگیرد.وحشیانه و ناگهانی بطرف تلویزیون هجوم برد و لگدی محکمتر حواله اش کرد.این بار چهار پایه و تلویزیون همزمان روی زمین سقوط کردند.شیشه تلویزیون گرومپی ترکید و غبار سفیدی در فضا منتشر شد .آه از نهاد آقای حسینی برخاست ولی هیچ حرکتی نکرد.دائی که افسر را لحظه بلحظه غیر قابل کنترل تر و عصبی تر میدید با حرکتی سریع اورا درآغوش گرفت و در حالیکه دو طرف صورتش را میبوسیدبا عربی نیم بندی که بلد بود گفت:

- ماو شما برادرمسلمان...باید با اسرائیل بجنگیم نه زنها و بچه ها.

افسر دیوانه وار نعره ای زد و دائی رابشدت هل داد و از خود دور کرد.دائی که کنترلش رااز دست داده بود چند قدم سکندری خوران عقب رفت و با پشت روی حمید و آقای حسینی سقوط کرد.میخواست برخیزد که افسر دیوانه انگشتش را بعلامت تهدید بسوی او دراز کرد و او را از برخاستن نهی نمود.دائی همانجا مابین حمید و آقای حسینی برزمین نشست . افسر نیم نگاهی بسمت من انداخت و بعد رویش رابرگرداند. معلوم بودکه قبلا و احتمالا در بدو ورودشان که من خواب بودم از وجود من و پسرم توی آن اطاق مطلع شده است. بیتفاوتی و عکس العمل نشان ندادنش بمن جرات داد . در را بطور کامل گشودم و خودم را اندکی جلوتر کشیده و وارد محدوده هال شدم.

به امر وتشخیص افسر ،سربازها مردانی را که جوانتر بودند از میان جمع انتخاب و سوا میکردند. درست مقابل من در آنسوی هال خاله فریده نشسته بود. تازه متوجهش شده بودم و داشتم نگاهش میکردم که توجه او را هم به سمت خود جلب سازم و با زبان اشاره باوی ارتباط بر قرار نمایم.حس کردم خاله بطرزی باور نکردنی دارد از شدت خشم منفجر میشود. توی فکرآن حالت غریب و عجیب خاله بودم که ناگهان از جا جهید و بطرف یکی از سربازان که داشت با یکی از جوانان روستائی کلنجار میرفت حمله ور شد!!بی اختیار جیغ کشیدم وبه جده سادات التماس کردم :

- یا فاطمه زهرا خودت کمک کن...

برایم غیر منتظره و شوک آور بود که خاله با دست خالی داشت به دشمن مسلح حمله میکرد.خونش بدجوری بجوش آمده بود و دیگرکارش از منطق و دودو تا چها رتا کردن گذشته بود. هنوز دو قدم مانده بود به سرباز برسددستش را توی هوا بلند کرد و وقتی که کاملا به او نزدیک شد کف دستش را با ضربتی شدید به گونه سرباز کوبید. فکر میکنم تمام قدرت بدنش را توی آن کشیده جانانه جمع کرده بود چون صدای شترررق آن بقدری پر طنین بود که برای چند ثانیه همه،حتی افسررا در سکوت برسر جایش میخکوب کرد. سرباز از شدت ضربه و خشم مثل لبو سرخ شده بودو آدم فکر میکرد دارد دود از کله اش بلند میشود.

همگی انتظار بدترین عکس العملها را از جانب عراقیها داشتیم .من که ازخاله قطع امید کرده واورا دیگر مرده فرض میکردم.اصلا تصور نمیکردم او را زنده بگذارند.سرباز لوله اسلحه اش را بطرف خاله که حالا دو قدم عقب رفته بود گرفت. ضعف بر من مستولی شد و چشمانم سیاهی رفت.کم مانده بود غش کنم. از نظر من شلیک حتمی بود.چه چیزی میتوانست مانع آن سرباز خشمگین شود که گلوله ای توی مغز خاله خالی نکند؟بجز این هیچ عکس العمل دیگری در ذهن من متصور نبود...

ولی در آخرین لحظه سر لوله اسلحه پائین آمد و شلیک شد.گلوله جلوی پای خاله بزمین خورد،فرش را سوراخ کرد، روی موزائیک کف هال کمانه کرد،به پوشش سنگی که دیوارهال را تا کمر پوشانده بود اصابت نمود،تکه های پولکی و لبه تیز سنگ به اطراف پاشیدند و به سر و صورت چند نفری که آن اطراف نشسته بودنداصابت کردند.مقداری خرده سیمان و سنگ هم بسمت من آمد ولی چون از شدت سرعت آن کاسته شده بود نتوانست آسیبی به من و امید برساند.خاله که هول کرده بود،براثر حرکت ناگهانی و ناخوداگاهی که برای در امان ماندن از شلیک گلوله از خود بروز داده بود بزمین خورد.سرباز بسمت او جهید،اسلحه را روی دست بلند کرد که با قنداقش بر سر خاله بکوبد ولی نهیب افسر مانع این حرکت مرگبارشد و سرباز خشمگین پس کشید و عقب رفت.خاله با فرزی تمام از جا جهید و سرپا ایستاد.حرکت شجاعانه او باعث شد که بقیه هم دل و جرات پیدا کنند. یکی از زنان روستائی پیش آمد و گریه کنان ،با التماس از افسر خواهش کرد که شوهرش را آزاد کند.افسر که گوشش بدهکار این خواهش و التماسها نبود پشت به زن کرد و از آنجا خارج شد.متعاقب آن سرباز ها هم اسرایشان را جلو انداختند ودر مقابل چشمان مبهوت و حیرتزده حاضرین شتابان محل را ترک نمودند.

پس از خروج عراقیها همهمه وضجه وشیون و زاری و نفرین شروع شد.زنی جوان که سوء تغذیه نحیف و زردنبویش کرده بود کودکان لخت و عورش را که آب دماغشان راه افتاده بود و داشت وارد دهانشان میشد بخود میفشرد و گریه های مایوسانه در گلویش میشکست...چند کودک دیگر بابایشان راهق هق کنان صدا میزدند و سعی داشتند از خانه بیرون بروند ومادرشان که اصلا حال خوشی نداشت و از شدت ضعف و ناخوشی بدنش میلرزید بزحمت میتوانست مانعشان شود.صحنه های رقت بار و زجر آوری بودند. دلم میخواست زمین دهان باز میکرد، همه مان را در خود میبلعید و از آنهمه زجر و محنت خلاصمان میکرد.در طرف دیگر هال چند نفر پیرزنی را دوره کرده بودند . به آنسو رفتم تا بفهمم چه خبراست.پیرزنی شدیدا فرتوت و خمیده پشت که یک سمت صورتش غرق خون بود مدام میگفت:

- جائی را نمیتوانم ببینم علیجان ...کور شده ام کره گم ...

وپسرش علیجان که کامله مردی بود صبورو سرشار از اعتماد بنفس سعی میکردآرامش کند :

- نه دایه گیان...چشمانت سالمند فقط خون رویشان را گرفته...

و من ،دقت که کردم متوجه شدم چشم چپ پیرزن آسیب سختی دیده است،آسیبی احتمالا غیر قابل درمان ومعلوم بود پسرش نمیخواهد مادرفعلا از حقیقت امر آگاه شود .قطرات خون هنوز داشت از زیر پلکهای چروکیده اش به بیرون میتراوید.علت آسیب دیدگی پیرزن این بود که براثر شلیک چند دقیقه قبل تکه ای از موزائیک کف جداشده و به چشم پیرزن اصابت نموده بود .زن میانسالی که پیدا بود عروس اوست هی گونه و پیشانی اش را میبوسید و دلداریش میداد:

- دایه چیزی نیست .کور نمیشوی...تورا به جان علیجان گریه نکن دردت بالای سرم.

شاید نمیدانست چشم مادر شوهرش تا چه حد لطمه دیده است که اینچنین با اطمینان به او دلگرمی میداد.شاید هم میدانست ولی نمیخواست پیرزن روحیه اش را از دست بدهد و زمینگیر شود.

 

 

 

 

* * *

 

 

فردای آن روزتلخ،حدود ساعت هفت صبح توی خانه استادفاضل نشسته بودیم که آقای حسینی همراه با شاهمراد رسیدند.دائی باآنها همراه شد .عبدالله هر چقدر اصرار کرد که باآنها برود دائی قبول نکرد :

- یکبار جستی ملخک،دوبار جستی ملخک!...سر جایت بنشین و تکان نخور که اینبار توی مشتی ملخک!...این دیگر کارتو نیست پسرجان.

استادفاضل گفت:

- حسن جان این پسر تا خودش را توی چنگ عراقیها نیاندازد آرام نمیگیرد.

عبدالله گرچه شاکی بود ولی همانجا ماند و نرفت و آن سه نفر در جستجوی گاوهای زخم خورده با یک کلاف طناب کنفی محکم و ضخیم و یک کارد سلاخی بزرگ و ترسناک راهی شدند.دائی درست درلحظه خروج مکث کوتاهی کرد و عبدالله را مخاطب قرار داد:

- پشت سرما راه نیفتی ها!

عبدالله اخمی کرد و چیزی نگفت .مادر به دائی سفارش کرده بود که مقداری از راسته گاوها را برای خودمان بیاورد که برای بچه ها و حمید کباب کنیم تاهم بچه ها جانی بگیرند و هم آثار باقیمانده بیماری از وجود حمید محو شود.مادر قصد داشت کمی هم گوشت کباب شده برای پدر و سید هاشم بفرستد:

- نمیدانم آنجا چه میخورند .به خدا غذا از گلویم پائین نمیرود وقتی به آنها فکر میکنم.

بی خبری مااز دائی و همراهانش طولانی شد. نگرانی داشت اذیتمان میکرد،بخصوص اینکه ده دقیقه بعد از رفتنشان صدای شلیک چند گلوله را نیز از داخل شهر شنیده بودیم و خیال برمان داشته بود که هدف شلیکها آنان بوده اند.عبدالله مثل مرغ سرکنده بال بال میزد و سرجایش بند نمیشد.هی پدرش را سرزنش میکرد که چرا نگذاشته همراهشان برود و کمکشان کندآخر عبدالله توی خیالات خودش حس میکرد ابر قهرمان است و هیچ کس نمیتواند اورا شکست دهد.اگر استاد فاضل جلویش را نمیگرفت حتی قصدداشت برای کمک کردن به دائی و همراهانش از خانه خارج شود .استاد فاضل که دیگر از دست او عاصی شده بود سرش تشر زد:

- آرامت بگیرد ولد چموش! چرا مثل همه سر جایت نمینشینی منتظر شوی؟ تو امروز پدر صاحب مرا در آوردی.چند بار خدا کمکت کرد و گیر نیفتادی و جان بدر بردی خیال برت داشته مرد شش میلیون دلاری شده ای؟

- با با ...به خدا صد بار دیگر هم بروم تو دل عراقیها صحیح و سالم برمیگردم.قبول کن.

- آره ارواح عمه ات!...تا الآن بخاطر آن ننه داغ به جگرت بوده که خدا نگذاشته با یک گلوله ناکار شوی.خدا رحمش به آن پیرزن آمده که یک چشمش را روی عزای جوان ناکامش گذاشته و الآن باآن یک چشم دیگرش توی خانه انتظار توی قلچماق زبان نفهم را میکشد.

عمه ام ،میم نازار مادر عبدالله چندسال قبل داغ جوان دیده ودرماتم پسرش از فرط اشک ریختن یک چشمش را از دست داده بود و حالا استاد فاضل داشت به آن موضوع اشاره میکرد.

انتظار طولانی شده بود.خیلی طولانی.هرجور که حساب میکردیم دائی باید تاحالا در خانه میبود.حمید داشت آماده میشد که پی آنها برود. کسی حرفی نداشت چون نمیتوانستیم همینطور دست روی دست بنشینیم و کاری نکنیم.بالاخره کسی باید میرفت و خبری میآورد.چیزی به اذان ظهر نمانده بودکه حمید ون یکاد را یکنفس خواند ودستش رابرد طرف دستگیره درامابلافاصله صدای کوبیدن در بلند شد و در را که باز کرد دائی را دیدیم.

خسته وکوفته و دست خالی بودوشرمندگی از سر و هیکلش میبارید.وارد اتاق که شد خودش را روی زمین انداخت و یک نفرین جانانه حواله عراقیها کرد.تقریبا فهمیدیم دلیل موفق نشدنشان عراقیها بوده اند ولی مشتاق بودیم و نگران که بدانیم چه شده و آیا دو نفری که همراهش رفته بودند سالم هستند؟ عاقبت دائی خودش بحرف آمد و ماوقع را برایمان تعریف کرد:

- با شاهمراد وآقای حسینی همه کوچه های نصرآبادرا گشتیم وبعد ازخیابانهای دیگر سردرآوردیم.من فکر میکردم با گذشتن آن همه زمان گاوها تلف شده اند و زیاد امیدی نداشتم ولی شاهمرادمیگفت گاو سخت جان است و به این راحتیها نمیمیرد.هرسه نفرمان بیم این را هم داشتیم که اگر عراقیها با آن کارد سلاخی بزرگ ما را ببینند خیال برشان داردکه قصدمبارزه داریم و بطرفمان تیر در کنند .بهرحال آنهاعلم غیب نداشتند بفهمند ما پی چه هستیم.به شاهمراد گفتم کارد را زیر لیفه شلوار جافی گل و گشادش قایم کند ولی کارد آنقدر بزرگ بود که هی از لیفه به دمپا می افتادو بنده خدا مجبور میشد جائی بایستد و آن را از درپایش بیرون بیاورد! تیارتی شده بود برای خودش.دیگر آنقدر گشته بودیم که داشتیم ناامید میشدیم .طوری هم میگشتیم که توجه عراقیها جلب نشودو استنطاق و بازرسیمان نکنند.کافی بودکارد سلاخی را ببینند ،چطور میتوانستیم حالیشان کنیم برای بریدن سر گاوها آمده ایم نه کشتن عراقیهای بی پدر؟عاقبت درست موقعی که داشتیم ناامید میشدیم و قصد بازگشت داشتیم زبان بسته ها را پشت قرنطینه کنار الوند روی سنگریزه ها نیمه جان پیدا کردیم .پوزه هایشان توی آب بود .معلوم بود که خونریزی باعث عطششان شده و بهمین خاطر خودشان را به پای آب رسانده اند.هنوز از تشنگی داشتند له له میزدند.هرطور که بود به آنها آب خوراندیم بعدش من و آقای حسینی دست و پایشان را بستیم تاشاهمراد دست بکار شود و سرشان راببرد.

جانشان که دررفت بکمک هم اولین گاو را سلاخی کردیم وبه دومی رسیدیم ،هنوز پوستش را کامل جدا نکرده بودیم که یکدفعه سروکله عراقیها پیداشد.مثل اجل معلق گردو خاک کنان با یک جیپ جنگی کنارمان زدند روی ترمز.نمیدانید چه حالی شدیم ما سه نفر...من که انگار یک سطل آب یخ رویم ریخته باشند.سر جایم خشکم زد.چه فکر میکردم و چه شد؟!دو نفرشان کرد خانقین بودند. شاید اگر اجازه دست آنها بود میتوانستیم به زبان بگیریمشان و راضیشان کنیم که بی خیالمان شوند ولی از بخت بد ما چهار تای دیگر عربهای دوآتشه زبان نفهمی بودند که انگار هوس کباب کرده بودند و حاضر نمیشدند دل از گوشت تازه گاو بکنند.من و شاهمراد به عربی به آنها گفتیم که مردم شهر گرسنه و قحطی زده اند و مامیخواهیم گوشت را بینشان تقسیم کنیم .اولش میخندیدند.نه که قصد کوتاه آمدن داشته باشندها...به عربی حرف زدن ما میخندیدند و مسخره مان میکردند.حرامزاده ها تقلیدمان را در میآوردند و کر و کر میخندیدند.

حمید پرسید:

- یک دروغ مصلحتی میگفتید.مثلا میگفتید گاوها مریضند و گوشتشان بیماری زاست...

- نه بابا...هفت خط روزگار بودند لامروتها.نمیشد گولشان زد. خوب اگر این حرف را میزدم میگفتند پس شما چرا میخواهید این گوشت را بخورید...نه ...نمیشد.حتی خانقینی ها که دلشان سوخته بود از آنها خواهش کردند دست از سرمان بردارند ولی دریغ از یک جو انصاف و رحم ومروت. سنگ سنگ بود دلهاشان به خدا.حتی ما را مجبور کردندلاشه گاو دوم را هم سلاخی کنیم و همه گوشتها راپاک کرده و تکه تکه شده تحویلشان بدهیم.بیسیم زدند،وانتی آنجا حاضر شد و ده دقیقه نشده همه گوشتها و حتی کله ها راهم برایشان بار وانت کردیم و در حالیکه هنوز داشتند ریشخندمان میکردند وتقلیدعربی گفتنمان رادر میآوردند گورشان را گم کردند و رفتند.

دائی که کاردش میزدی خونش در نمیامد سری بعلامت تاسف شدید تکان داد و در ادامه رویش را به مادر کرد وگفت:

- نامردهای بی دین برای ما که زحمت ذبح و سلاخی گاوها را کشیده بودیم کوچکترین حقی قائل نشدند. کاش لااقل شرمنده تو نمیشدم خواهر.اگر چند تکه از گوشتها را میتوانستم برای این طفلهای معصوم بیاورم و کباب کنم اینقدر که الآن ناراحتم ناراحت نمیشدم .

لحن دائی خیلی مادر را دلتنگ و ناراحت کرد:

- ارواح خاک بابا اینطور نگو داداش .فدای سرت .قسمت نبوده خوب.این که شرمندگی و ناراحتی ندارد.شما در مقابل عراقیهای مسلح که نمیتوانستید بایستید و نه بگوئید.میتوانستید؟...والله هیچکس راضی نبود جانتان را بخاطر چند تکه گوشت بی ارزش به خطر بیاندازید.

- کاش میتوانستم مقابلشان بایستم.لعنت بر آنها.لعنت بر صدام...

و من گفتم:

- انشاالله که کوفتشان بشود دائی...

سپس کنارش نشستم و در حالیکه اشک پیاله چشمانم را پر کرده بودبر پیشانی آن مرد پاکدل بوسه ای نشاندم.انگار کمی آرام شد .برای اینکه آن آرامش تداوم یابد و در جانش بنشیند گفتم:

- دائی ترابه خدا دیگر این موضوع را فراموش کن .گذشت و رفت و کوفتش کردند...

- مرضیه جان ،تو فکر میکنی من ناراحت لاشه گاوهائی هستم که از ما گرفتند؟نه به خدا.من از این بابت دلگیر و اندوهگینم که در مقابل آن ظالمهای کفتار صفت هیچ کاری از دستمان بر نیامد. مثل یک برده بی ارزش باما رفتار کردند...خرد شدم دخترم،خرد شدم...

- مرا نگاه کن دائی!

دائی سرش را که تاآن لحظه با شرمندگی بزیر انداخته بود بالا آورد و مرا نگریست. ادامه دادم:

- تمامش کن دردت روی سرم.باشد؟...حیف دائی حسن خوب و رشید من نیست که چند تا عراقی بی مقدار خردش کنند؟...مگر میشود؟فعلا زور و اسلحه دست آنهاست که اینطور کرکری میخوانند ولی مطمئن با ش که در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد.بقول معروف گهی پشت به زین و گهی زین به پشت.روزگار ذلت و زبونی و شکست صدامیون را هم خواهیم دید...

استاد فاضل با صدای بلند انشاالله گفت و سعی کرد بحث را عوض کند:

- چو افتاده عراقیها برای هرکس که سیدهاشم را تحویلشان دهد جایزه تعیین کرده اند. خودم امروز صبح توی همین کوچه خودمان از یک عراقی شنیدم که با فارسی دست و پا شکسته داشت به همسایه ها این موضوع را میگفت...گفت صد هزار دینار میدهند.

استاد فاضل با این حرف انصافا به هدفش که عوض نمودن جریان بحث بود رسید .چون موضوع تعیین جایزه داستان گاوها را بالکل از مغزمن یکی پاک کردو بدجوری تکانم داد. حدس میزدم که آن عراقی بجز سیدهاشم اسم پدر راهم برده است و استادفاضل نمیخواهد در آن مورد چیزی بگوید. طاقت نیاوردم واز او پرسیدم:

- وجدانا فقط اسم سید را برد ؟

در جوابم سکوت کرد .سکوتی که معنا داشت . تصورم داشت به حقیقت نزدیک میشد.مجددا طوری دیگر سئوالم را تکرار کردم:

- عموفاضل تورا به روح جوانمرگت اسم پدر مراهم برد؟

و او سری بعلامت تصدیق حدس من جنباند.این بار رو به دائی کردم:

- تصدقت بروم دائی حسن .هر طور که شده باید امشب سری به پدر بزنیم.

 

 

* * *

 

 

پدرپس از آنکه دلیل نگرانیم را از زبان خودم شنید خنده ای تحویلم داد وگفت:

- دخترم ،پناه من کسیست که شیشه را در کنار سنگ نکاه میدارد. بااین پشتیبان قوی و مطمئن تو که انتظار نداری از این مزدوران حقیر ترسی بدل راه دهم ،هان؟

پدر جان عراقیها مستقیما از شما و سید نام برده اند . نمیشود قضیه را جدی نگرفت .باید فکری اساسی کرد...

سیدهاشم وسط حرفهایم پرید و گفت:

- خواهر، حاج مرتضی هم البته قضیه را شوخی نگرفته است.هردویمان میدانیم که اوضاع الآن بسیار خطر ناکتر از قبل است و هرچقدرهم که زمان بیشتربگذرد خطرناکتر خواهد شد. اما این را نیز باید مد نظر قرار دهیم که خطر فراوانتر محتاج اعتماد بنفس و اراده قوی تر و دل و جرات بیشتر نیز هست.ما ضمن آنکه خود را نمیبازیم فکر چاره خواهیم بود. فرمایش مولا علی است که میگوید ترس برادر مرگ است.ترس باعث زوال عقل آدم میشود.

نمیدانستم باید چه بگویم.من مانند آن دو مرد خدا دریادل نبودم . خوب میدانستم هر چه زمان بیشتر میگذرد تحمل اوضاع برای آنها مشکلتر میشودو عرصه برایشان تنگتر.انگار شهر روز به روز ،ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه داشت کوچک و کوچکتر میشد.

آن روز و روزهای بعد از آن محل اختفایشان را با کمک دائی و حمید چندین مرتبه تغییر دادیم. ارتباط و رساندن آب و آذوقه به آنها هر بار از بارقبل سخت تر میشد.وخامت اوضاع تابدانجا رسید که یکی از همان روزها مجبور شدیم سه بار خانه محل اختفایشان را عوض کنیم.

بنده های خدا بحدی از نظر آب و خوراک در مضیقه قرار داشتند که بجای وضو مجبور به تیمم بودند و اغلب روزها با یک وعده غذای مختصر صبح را به شب میرساندند. آشکارا میشد دید که پدر و سیدهاشم بر اثر سوء تغذیه دارند لاغر و رنجور میشوند. در هر دیدار ، هنگامی که گونه های گود افتاده وصورت رنگ پریده و مهتابی پدر را میدیدم دنیا بر سرم آوار میشد .

یادم میاید یک روز دم دمهای غروب ، قبل از نماز،پای حرفهایش نشسته بودم. از آرزوها و حسرتهایش میگفت. میگفت که آرزو دارد یک روز دوباره صدای موذن از گلدسته مساجد شهر گوشش را نوازش دهدو در کنار خانواده اش بدون اضطراب و مخفی شدنهای مکرر و دیوانه کننده زندگی آرام و بی دغدغه ای داشته باشد.

پدر خسته شده بود .همه وجودش،تک تک یاخته هایش فریاد میزدند که خسته است و احتیاج به آرامش دارد. اوخسته شده بود ولی هنوز سرپا بود.هنوز نبریده بودبلکه یکدنیا امید داشت. امیدی حتمی و بی شک. آن روزپدر پس از بجای آوردن نماز مغرب با صدای آسمانیش آیاتی از قرآن کریم رابرايمان تلاوت کرد.آیاتی که به مومنان خدا وعده فرج بعد از شدت میداد و به پایمردی دعوتشان میکرد.

در محل سکونت خودمان، میان خواهران و فرزندانم نیز وضع اصلا روبراه نبود. روزهای زیادی بود که گرسنگی و تشنگی امانمان رابریده بود.نوشیدن آب بدمزه الوندبرایمان از شکنجه بدتر و درد ناکتر بود وروزهای آزگاری بود که یک شکم سیر غذا نخورده بودیم.همگی از شدت سوء تغذیه به ضعف مفرط دچار شده بودیم و داشتیم سلامتیمان را از دست میدادیم. دیگر حتی نان خشکهای کپک زده هم داشت به انتها میرسید.بی حالی و سیاهی رفتن چشمها.خشکی پوست صورت و دستها.ریش ریش شدن پای ناخن انگشتان دستها و درد ناک شدن مفاصل علائمی بودند که خبر از اتفاقاتی بد میدادند. فاجعه در شرف وقوع بود و تنهای رنجورمان داشت تاب تحمل از کف میداد. من زن ضعیف و کم بنیه ای نبودم ولی حالا با چند گام راه رفتن فورا خستگی بر من غلبه میکرد.آنقدر آب گندیده و نان کپک زده توی معده هامان ریخته بودیم که گاهی اوقات بعد از خوردن غذا استفراغش میکردیم. معده هامان ضعیف شده بود. گرسنه بودیم،شکممان قار و قورمیکردولی از خوردن آب و غذای ناسالمی که در دسترسمان بود احساس چندش میکردیم. گاهی اوقات بحدی احساس بدبختی بر ما غلبه میکرد که دستجمعی اشک میریختیم ومیگریستیم.

مشکل بچه ها حادتر بنظر میرسید. صورت نرگس تبخال زده بود.در چندین جای بدن امیدو سعید زخمهای عجیب و غریبی ظاهر شده بود که وحشتزده ام میکرد. زخمها بسرعت عفونی میشدند وچرک بد بوئی از آنها خارج میشد . کارم شده بود شستشوی مکرر زخمها باآب و صابون و میکروکروم. حمید پس از بهبودی نسبی از مسمومیتی که بر اثر آشامیدن آب الوند گریبانگیرش شده بود حالابه کلیه درد دچار شده بود و گاهی اوقات که فعالیت بدنی داشت از درد بخود میپیچید.از گوش امید هنوز چرک و خون خارج میشد و طفلکم هیچوقت نمیتوانست درست و حسابی بخوابد. بقیه هم حال و روز خوشی نداشتند.خواهرها،مادر،دائی...حتی خاله فریده وشوهر زبان بسته ا ش هم دچار مشکلاتی شده بودند و سلامتیشان در معرض خطر بود. لازم نیست بگویم که هیچ دکترو داروئی در شهر وجود نداشت. هیچکس نبود بپرسد این مردم بیچاره و فلک زده روزگارشان چطور میگذرد و قرار است در آینده با چه امکانات و آذوقه ای به زندگی ادامه دهند.نیروهای عراقی فقط کارشان آزارو اذیت و غارت بودو احساس مسئولیتی در قبال مردم نداشتند. هیچ خبری از سازمانهای بین المللی مانند صلیب سرخ و سازمان ملل نبود که به وضع معاش و سلامتی مردم این شهر نیمه ویران و جنگزده رسیدگی کنند. مردم قصرشیرین خیلی تنها و بی کس بودند وچاره ای جز تحمل نداشتند.ما مجبور بود یم با حداقل امکاناتی که در اختیار داشتیم به زندگیمان ادامه دهیم و زنده بمانیم تا شاید کمکی برسدو ما را از آن اسارت اجباری رهائی ببخشد. نمیدانستیم قرا راست چطور بشود .سرگردان و پادر هوا بودیم.امیدها همه واهی،توخالی و بر باد رفته بنظر میرسید.امیدرسیدن نیروهای خودی برای باز پس گیری شهر ،امید رسیدن کمکهای بین المللی،امید اینکه شخصی یا سازمانی بفکر بیفتد و آب پاکیزه و غذای سالم و امکانات بهداشتی و درمانی بما برساند خیلی دور از ذهن بنظر میرسید ولی باز هم همه این امیدها در اذهانمان میچرخید و جاری بود.گرچه بیخود میچرخید و فکرهارا مشغول میکرد اما ناگزیر بودیم امید داشته باشیم.باوجود اینکه به واهی بودنش اذعان داشتیم ولی باز هم امیدرا رها نمیکردیم چون آدمی بدون امید نمیتواند زنده بماند و به مرگ تدریجی روح دچار خواهد گشت.

همزمان با آنهمه ناراحتی جسمی و روحی و کمبودهای معیشتی ،ناراحتیهای عصبی هم عود کرده بود. در گیر و دار رنجها،بیم ها و امیدها،اختلافاتی نیز پیش میامد که گریز از آنها ناممکن بود.کوچکترین تلنگر اعصابها را بهم میریخت. فقط بنازم به صبر و بردباری دائی حسن پرانرژی و همیشه امیدوار و شوخ وشنگم که وجودش در کنارمان یک نعمت بزرگ بود. او در سخت ترین شرایط روحی،روانی بسرعت خودرا باز میافت و به شخصیت سرزنده و خوش مشربش رجعت میکرد و بقیه را نیز با حرکات وسخنان نشاط آورش بسر ذوق میآورد. نقطه مقابل دائی حسن ،حمید بود که باآن حال نزار و درد کلیه که پیرش را درآورده بود دردرون خود میسوخت و دم بر نمیآورد.شاید چون نمیخواست بیش از آن بر تالمات روحی ما افزوده شود.اغلب اوقات سکوت اختیار میکرد و گوشه ای از خانه سر در سرگریبان فرو میبرد. من اورا از خودش بهتر میشناختم . میدانستم که دارد دردرون خود میسوزد.رنگ پریدگی و زجر کشیدن اهل و عیالش رامیدید و کاری از دستش ساخته نبود. این بود که از درد توامان روح و جسم بخود میپیچید و میفرسود.گاه که فشار عصبیش مضاعف میشد با من دعوا میکرد که چرا راضی نشده ام همان روزهای اول و پیش از اشغال شهر به کرمانشاه یا سنقرکه فامیلهایمان در آنجاها بودند نقل مکان کنیم و به حال اسفبار کنونی نیفتیم.

همیشه در میانه جروبحثهایم بااو اعتراف میکردم که اشتباه کرده ام و نباید بچه های معصومم را به چنین حال و روزی دچار میکردم. درست در نقطه ای قرار داشتیم که احتمال هرگونه فاجعه ای متصور بود.جان سپاری عزیزان وجگر گوشگان،زجر کش شدن یا اسارت هرکدام از ما توسط بعثیون لامروت یا وحشتناکتر از آن ،مرگ کودکانمان بر اثر گرسنگی یا بیماری و یا وحشی گری دشمن ،آنهم در مقابل چشمانمان.چه چیزی میتوانست ترس آور تر از اینها باشد؟هر روز که میگذشت این اتفاقات نامیمون به قوت احتمال نزدیکتر میشدند چون نیروهای کرد زبان مستقر در شهر مکرر به مردم هشدار میدادند که سریعتر شهر را تخلیه کنند و بروند زیرابعثیون بیرحم وفادار به صدام که ازهیچ جنایتی فروگذار نمیکنند بزودی جایگزینشان خواهند شد و اوضاع طور دیگری رقم خواهد خورد.بسیار بدتر از اینی که هست...

این فکر شوم که چه کسانی خواهند آمد و چه رفتاری با مردم خواهند داشت حالم رابد میکردو لرزه بر اندامم میانداخت. دهمین روز اشغال قصرشیرین بود.عراقی ها با بلند گو اعلام کردند که فردا مردم را از شهر خارج خواهند نمودو همه باید دور میدان مرزبانی اجتماع کنند.

این اعلان،خبر خوبی بود ولی همچنان مشکل ما پدر بود .او نمیتوانست با ما همراه شود چون بسرعت شناسائی و دستگیر میشد.

 

 

* * *

 

 

در خانه را آنقدر محکم میکوبیدند که واقعا داشت از جا کنده میشد. اولش فکر کردیم عراقیها هستند .ولی بعد با شنیدن صدای آقاسیدرسول خیالمان راحت شد و حمید در را گشود.

سید رسول تقوی پسرعمه مادرم بود که همراه با آقای رشیدی خودشان را بما رسانده بودند. سیدرسول یکی از دلسوزترین و جوانمرد ترین اقوام مادریم بود.او کلتی را زیر لباسش پنهان کرده بودو مبخواست مارا با خود ببرد.بسیار مصمم،قاطع و بی مقدمه گفت:

- بلند شوید و همراه من بیائید که دیگر مجالی برای ماندن نیست. حالا که عراقیهاراضی شده اند مردم را از شهر خارج کنند نباید معطل کرد. تا این ساعت شانس آورده اید که در ترکیب نیروهای دشمن عده کثیری کرد همزبان وجوددارند و تا حدودی ملاحظه همزبانی و همجواری را کرده اند ولی خودتان بهتر از من میدانید که منبعد این ماندن زن و بچه میان این عراقیهای بیشرف بلانسبت شما کار احمقانه ای است.

اولین کسی که جواب رد داد من بودم . منی که تا همین یکساعت قبل از هول و ولای ماندن در میان دشمن بیرحم داشتم قالب تهی میکردم وفکر میکردماگر بتوانیم از قصر بیرون برویم چقدر خوب میشود و حالا...

خیلی مصمم و محکم جواب دادم:

- آسید رسول ما نمیآئیم . منتظر میشویم نیروهای خودی برسند.اگر آنها بیایند چه کسی میخواهد کمک حالشان باشد؟هر کدام از ما که اینجا نشسته ایم اگر اسلحه دست بگیریم ده تا عراقی را حریفیم. خودشما خوب میدانید که دروغ نمیگویم وجراتش را داریم.تازه ما جائی را نداریم که برویم.پولی،پشتوانه ای،یا جا و مکانی نداریم .خانه ما اینجاست.همینجا!

داغ دلم سخت گران بود.بغضم گشوده شد و چشمه اشکم جوشید:

- هرچه داشتیم اینجا نابود شدسید. کجا برویم؟

بدون آنکه متوجه باشم کلامم فریاد شده بود و گر گرفته بودم.خون به چهره سیدرسول دوید .کلتش را از زیر کمربندش بیرون کشید و آنرا بسمتمان نشانه رفت.خدیجه و فاطمه جیغ بلندی کشیدند و مادر در حالیکه خودش را جلوی ما سپر میکرد فریاد زد:

- یا فاطمه زهرا...سید چکار میکنی؟!

سید هاشم از میان دندانهای کلید شده اش غرید:

- اشهدتان ا بخوانید...پیش از آنکه بعثی ها بخواهند صدمه ای بشما بزنند خودم جان تک تکتان را خواهم گرفت.

این حرکت سید همه مان را وحشتزده کرده بود.سرم را بسمت حمید چرخاندم تا عکس العملش را ببینم،شاید دلم راقرص کند.او سری تکان داد. به دائی نگریستم.لبخندی تلخ بر لبش ظهور کرده بود.این عکس العملها نشان میداد که هیچکدامشان حریف سیدنیستند.خلع سلاح شده بودم.راستش را بخواهید آنچنان برقی در نگاه سیدرسول دیده بودم که شک نداشتم عنقریب ماشه را خواهد چکاند و نفری یک گلوله در قلبهایمان خواهد نشاند. سعی کردم قدری نرم تر بااو صحبت کنم تا شاید خشمش را فرو بنشانم.گفتم:

- قربان جدت بروم آقا سید. مگر آنهائی که میروند زنده میمانند؟ اصلا از کجا معلوم که فردا همه شان را یکسره به بغداد نبرند؟

سید که کمی آرام شده بود سر اسلحه را پائین آورد . خشم از چهره اش رخت بربست و خستگی جایگزین آن شد.تمام صورت و هیکلش به گرد و غبار آغشته بود. میدانستم که از جای دوری خود را بما رسانده است و تنها هدفش نجات ماست. سید روی جعبه چوبی کنار دیوار نشست و آهی از اعماق دل سر داد:

- به خدا توکل کنید.ایمانتان کجا رفته است؟مگر شما همان مومنانی نیستید که تا دیروز برای آغاز و انجام هر کاری توکلت علی الله میگفتید؟مگرتاکنون تنهایتان گذاشته است که دارید اطمینانتان را از دست میدهید؟

دائی حسن کنارسید نشست و در حالیکه غبار موهای او را با دست میتکاند گفت:

- از کجا می آئی سید؟...موافقی برویم تنی به آب الوند بزنیم؟مثل قدیمها!

- چهار روز تمام توی راه بودم داش حسن.از سمت گیلانغرب آمدم.آرام و قرار نداشتم. نمیتوانستم بی خیال بنشینم.همه فکر و خیالم اینجابود...

- سید ،این دخترها بابایشان را خیلی دوست دارند.اصل دلیل ماندنشان در شهر،خانه و کاشانه یا امولشان نیست.میدانند که همه بر باد رفته است.آنها نمیتوانند حاج مرتضی را تنها بگذارند و بروند.

- آقای رشیدی که از حزب اللهی های بامرام،معتقد و بی ریا بود گفت:

- من هم اتفاقا همین را خدمت سید عرض کردم. گفتم دخترهای حاج مرتضی جانشان به جان پدرشان بسته است و نمیتوانند تنهایش بگذارند.

سپس ما را طرف خطاب قرار داد وافزود:

- چند نفرتان باما همراه شوید تا سری به ایشان زده و کسب تکلیف کنیم.موافقید؟

مثل همیشه من داوطلب شدم.حمید هم همراهمان آمدو چهار نفری راهی مخفیگاه پدر وسیدهاشم شدیم.

 

 

* * *

 

 

لحن پدر غصه داربودودل آدم را ریش میکرد. میدانستم ته دلش راضی به جدائی از ما نیست. ولی اونیز به رفتن ما اصرار داشت.من گفتم:

- آخر اگر ما برویم چه کسی میخواهد برایتان آب و غذا فراهم کند؟

درحقیقت اگر من،خاله،دائی و بقیه نبودیم پدر وسید تنها و بی پشتیبان میشدند و ممکن بود از گرسنگی و تشنگی تلف شوند. آنها حتی لحظه ای نمیتوانستند در کوچه و خیابانهای قصر آفتابی شوند. پدر در ادامه صحبتهایش افزود:

- ماهم قصد نداریم بیش از این اینجا بمانیم.همراه آقای مهدوی نقشه ای طرحریزی کرده ایم که شبانگاه از شهر خارج شویم.

پدر به شرح نقشه شان پرداخت و سید هاشم هم در توضیحات کمکش میکرد.مثل روز برای همه روشن بودکه گریختن از شهر کاریست بس پر مخاطره،هم برای پدر که سن وسالی داشت وهم برای سیدهاشم که غریب بود و با شهر و اطرافش ناآشنا..آن روز در حضور آسیدرسول من به نمایندگی از طرف خواهران ومادرم تصمیممان را اعلام کردم و خطاب به پدر گفتم:

- باباجان...همانطور که زینب(س) و اهل بیت مام حسین(ع) وی را تنها نگذاشتند مانیز تنهایت نمیگذاریم.بهر قیمتی میمانیم و صبر پیشه میکنیم. ان الله مع الصابرین.

انگار حرفی برای گفتن باقی نمانده بود. سیدرسول هم نمیدانست باید چه بگوید.حس میکردم اوهم تحت تاثیر عشق و علاقه ما به پدرمان قرار گرفته است چون از حرارت و عصبیت دقایق اولیه ورودش اثری باقی نمانده بود. من و حمید خیلی به او تعارف کردیم که پیش ما بماند ولی او اصرار داشت که باز گردد. حتی از پدر وسیدهاشم دعوت کرد که با او همراه شوند و همان شب بطرف سرپلذهاب حرکت کنندولی پدر قبول نکرد آخر او هم نمیتوانست ما را تنها بگذارد و برود. آ سید رسول با خنده گفت:

- با هم نمیتوانید ازقصر بیرون بروید.تک تک هم نمیتوانیدبروید. من نمیفهمم عاقبت شما خانواده محترم چطور میخواهید از این شهر رو به ویرانی و اشغال شده دل بکنید و به جای امنی بروید؟حاجی بخاطر دختر هایش اینجا نشسته و دخترها هم بخاطر حاجی!بالاغیرتا یکی بیاید و این معما را حل کند.

آقای رشیدی آرام دستش راروی شانه سید رسول زد و خنده کنان گفت:

- زیاد به مخت فشار نیاور سید.فقط خدا از کار این خانواده سر در میآورد و بس. حالا بهتراست زودتر راه بیفتیم.اول میرویم خانه ما چیزی میخوری،کمی هم میخوابی ،بعدش تورا بخیر و ما را بسلامت.

آنها رفتند و مانیز به خانه برگشتیم. فردای آنروزعراقیها گروه هائی از مردم با کامیونهای چادر دار به خارج از شهر منتقل کردند و ما تنها تر ا ز قبل شدیم. بعضیها و منجمله مادر معتقد بودند که عراقیهامردم راآزاد نکرده اندبلکه به اسارتگاهها منتقل کرده اند .حتی یکی از زنهای همشهری بنام طوبی خانم تصوری وحشتناکتر از این قضیه در مخیله اش پرورانده بود و میگفت:

- عراقیها مردم را به بیابانی برده اند ،به آنها رگبار بسته اند و بعد توی گورهای جمعی دفنشان کرده اند...

... و من حیران بودم که طوبی خانم اطلاعاتی به این دقیقی را از چه منبعی دریافت کرده بود!!

یک روز دیگر هم سپری شد .باز هم سربازان مستقر در شهر راه براه به مردم هشدار میدادند که باید هر چه سریعترشهر را ترک کنندچون بعثی های وفادار به صدام در راهند . آن روز قبل از غروب خورشید،من،حمید و مادر سری به مخفیگاه پدر زدیم .شوهرم به پدر پیشنهاد کرد :

- حاجی قرار است باز هم گروههائی از مردم را از قصر بیرون ببرند. توی ازدحام جمعیت گمان نکنم چهره شما وسیدهاشم شناخته شود.نظرتان چیست که همگی راهی شویم؟...

بلافاصله مادر حرفش راقطع کرد:

-چه میگوئی تورا به خدا حمید آقا؟ بچه شده ای؟عراقی ها هم که غافل باشند و دقت نکنند،افرادی از قماش احد و کوکبی آدم فروش توی خیابانهامثل آت و آشغال پخش و پلا هستند.چشم و گوششان هم که تیز تیز است و شکار را از سه فرسخی میزنند .خدا نصیب گرگ بیابانشان نکند. از شمر ذی الجوشن سنگدلترند.

پدرگفت :

- به والله اگر ممانعت شما نباشد من این خفت و خواری را بیشتر از این قبول نخواهم کرد.باید همان روزهای اول خودم را به نیروهای سپاه میرساندم .همان روزهائی که عراقیها هنوز جای پایشان را در منطقه به اندازه الآن محکم نکرده بودند و گشتی و دیدگاه و برجکشان روبراه نشده بود و موقعیت خیلی از الآن مناسبتر...

من بی مهابا پریدم وسط حرفهایش:

- باباحان این خفت است؟ پنهان شدن خفت است یا اسارت در چنگال کثیفشان؟...لا مروتها اگر اسیرتان کنندبا شما وآقای مهدوی مثل یک انسان رفتار نخواهند کرد.شما ندیده اید با اسیر هایشان چه رفتار حقارت آمیزی دارند ولی من دیده ام. خدا آن روز را نیاورد که شما را اسیر آن کافران از خدا بی خبر ببینم.

شب را آنجا خوابیدیم و ظهر روز بعدطبق قراری که گذاشته بودیم ،هنگام نهار بقیه اهل خانه با مقداری خوراکی پیدایشان شد . گرچه کارمان زیاد محتاطانه نبود ولی آنروز ظهر تصمیم گرفته بودیم نهار را بیاد گذشته دور هم بخوریم . تنها خوراکی که برایمان باقی مانده بود مقداری نان خشک،رب گوجه و مقداری خرما بود این یکی از خوراکیهائی بود که اکثر مواقع باآن سد جوع میکردیم. سعید و رقیه آنروز هی بهانه خوراکیهای رنگارنگ میگرفتندو دل شکننده مرا میسوزاندند ودچارآشوب میکردند. حدود سیزده روز بود که غذای درست و حسابی نخورده بودند .حق داشتند که هوس خورشت خلال و قاپلی و قورمه سبزی بکنند. غذاهای آن روزهای ما فقط شکم پر کن بودند و به این خاطر خورده میشدند که مانع مرگمان بشوند و بما قدرت سرپا ایستادن بدهند. بحث غذا و این چیز ها که شد عبدالله گفت:

- امروز دکان مشهدی حاتم وکلی خانی امانی توی جاده قیری باز بود . میگویند عراقیها عمدا دستور داده اند که باز کنند تا مردم را بگیرند و اسیر کنند.

بیاد روزی افتادم که همراه خاله فریده به دکان مشهدی علی رفته بودیم وهمین صحبتها را از زبان او هم شنیده بودیم و حتی خودمان عراقیها رادیده بودیم که کمین کرده بودند. توی دل هزاربار صدام را لعنت کردم که توی کاخ مجلل خودش تمرگیده و ابنطور مردم را در تنگنا قرار داده .

هنگامی که داشتم تکه ای نان خشک آب زده بدهان میگذاشتم توجهم به گونه های طفلکم که روی پاهایم خواب رفته بودجلب شد. گونه هایش آب شده بود و صورت کوچکش بطرزترحم برانگیزی استخوانی و پلاسیده مینمود.از آن لپهای با طراوت و سرخ و سفیدکه همیشه انگار خون ازش میچکید تنها پوستی خشک و چروکیده مانده بودکه انگار برپاره ای استخوان کشیده بودندش.ازشدت غصه،غذا توی گلویم گیر کرد و مجبور شدم با جرعه ای آب آنرا پائین دهم..زیر چشمی نگاهی به سعید ورقیه که در دوسویم نشسته بودند و داشتند بااشتها نانهای خشک آغشته به رب گوجه را زیر دندانهایشان خرد میکردند انداختم .دوغنچه پژمرده ای که در طی این سیزده روز نحس جلوی چشمانم طراوتشان را از دست داده بودند،پای چشمانشان چال رفته بود و هنگام خندیدن،استخوانهای گونه ها و فکشان بطرز رقت آوری خودنمائی میکردووقتی حرف میزدند از فرط بی حالی کلمات را جویده و شل و ول ادا میکردند. اینها همه نشانه های نداشتن توان و انرژی بود. دست و پاهایشان نسبت به چند روز قبل خیلی لاغرتروباریکتر شده بودند.یادم آمد دیروز که لختشان کردم تا تنشان را نظافت کنم واقعا میتوانستم دنده هایشان را بشمرم.بچه های من اصولا تپل و قبراق و سرحال بودند و دیدن حال ووضعی که دچارش شده بودند اندوه سنگین و زجرآوری به دلم می افکند که تحملش از توانم خارج بود.به خودم نهیب زدم: تو چه مادری هستی که نمیتوانی غذای مناسبی برای این طفلهای معصوم فراهم کنی؟آخرتو به چه دردی میخوری زن؟...

مثل دیوانه ها در میانه خوردن غذا ،لقمه در دهان ازجایم برخاستم و بطرف درب خروجی حرکت کردم.حمید پرسید:

- کجا مرضیه؟

و این سئوال راچند تای دیگرشان هم پرسیدند وآن چند نفرهم که نپرسیدندمنتظر جواب من ماندند. جواب دادم:

- میروم میوه ای ،بیسکوئیتی یا یک چیز مقوی برای بچه ها از دکان کلی خانی بگیرم.طفلیها دارند میمیرند از ضعف و گرسنگی...

بعد تکه نان خشکی را که هنوز توی دستم بود نشانشان دادم :

- آخر اسم این را میشود گذاشت غذا؟...

بغض راه گلویم را مثل تیله ای سربی و بزرگ سد کرد طوری که بزور میتوانستم خودم را کنترل کنم :

- دارند از دست میروند زبان بسته ها. به قرآن قسم طاقت ندارم...طاقت ندارم...

ودیگر نتوانستم ادامه دهم. زدم زیر گریه،همانجا روی زمین نشستم و صورتم را میان دو دستم گرفتم.مادر بلند شد،آمد کنارم نشست و در حالیکه بزحمت خودش را کنترل میکرد که بغضش نترکد مرا در برگرفت و گفت:

- تحمل کن عزیزم. مگر دیوانه شده ای که میخواهی بیرون بروی ؟ مگر نشنیدی؟ دکان امانی تله است .بخدا هیچ جنس خوراکی برایش نمانده که بخواهی بیاوری.پایت به آنجا بخورد زیر ذره بینی.کافیست کسی تورا بشناسد تاردت را بزنند و مخفی گاه پدرت را پیدا کنند.

اشکهایم را پاک کرده و سعی کردم قوی باشم.نباید اهل خانه فکر میکردند بریده ام و گرنه محال بود بگذارند بیرون بروم:

- مادر جان بار اولم که نیست .بارها رفته ام و از توی دل دشمن برای بچه هایم غذا فراهم کرده ام . نمیتوانم بنشینم وببینم این طفلهای معصوم گرسنگی میکشند.مثل همیشه بااحتیاط و توکل به خدا میروم و بر میگردم.نگران نباش.

حمید بلند شد که همرایم کند .مانعش شدم:

- نه ...صلاح نیست تو بیائی...هدف عراقیها از باز کردن دکانها اسیر کردن مردانی مثل توست.نمیخواهم بچه هایم بی پدر شوند. خیالت راحت باشد خطری متوجه من نیست. بسلامت میروم و باز میگردم.

حمید ابتدا قانع نشد .معتقد بود حالا که حالش خوب شده نمیتواند بگذارد من تنها بیرون بروم.وظیفه خودش میدانست که همراهیم کند ولی دائی حسن که او هم با من در ممانعت از حمید هم عقیده بود مجابش کرد که همراه شدنش با من کار بیهوده و احمقانه ایست.

چند دقیقه بعد توی کوچه بودم و داشتم بسمت دکان کلی خانی حرکت میکردم.

کوچه ها و خیابانهای قصر بسیار خلوت تر از روزهای پیشین بودو این خلوتی طبیعی بنظر میرسید چون بهرحال عده زیادی از مردم، شهر را ترک کرده بودند.حدودا دوروز بود که از خانه بیرون نیامده بودم و همین باعث شده بود که کمی ترس برم دارد. طبق معمول بدون توجه به تردد نیروهای دشمن و وسایل نقلیه شان بسمت جاده قیری طی طریق میکردم.قانون حکومت نظامی و محدودیت عبور و مرور مردم در معابر با کم شدن جمعیت ،رنگ باخته بود واز طرف عراقیها زیاد جدی گرفته نمیشد. دیگر خبری از برخوردهای خشن و تهدید بااسلحه نبود ولی بااین وجود هروقت چشمم به یک نظامی اسلحه بدست میافتاد بیاد صحنه شلیک سرباز عراقی هنگام کندن آن اعلامیه کذائی و صدای مهیب آن می افتادم که کم مانده بود پرده گوشم را پاره کند.

به مغازه امانی که رسیدم کوکبی را دیدم که مثل جن بوداده آنجا نشسته و داشت تخمه ژاپنی میشکست. هم چندشم شد،هم تنفر سراسر وجودم را پر کرد و هم دلم هری پائین ریخت. یکی دیگر هم کنارش نشسته بود که نمیشناختمش.معلوم بود که عراقی نیست و شک نداشتم که او هم از قماش همان ستون پنجمیهای منافق است و دارد زاغ سیاه مردم را چوب میزند.هردویشان گرم صحبت و خنده بودند و چون آنجا کسان دیگری هم حضور داشتند ورود من به دکان توجهشان را جلب نکرد.به کلی خانی و مردمی که داخل دکان بودند سلام کردم و جواب شنیدم.کلی خانی در حالی که سگرمه هایش در هم بود با حرکت چشم و ابرو اشاره ای به آن دو خائن کرد و پرسید:

- چه لازم داری دخترم؟

نگاهی به داخل دکان و محتویات یخچال و قفسه ها انداختم .خوراکی جماعت آنجا دیده نمیشد.کبریت و فتیله سماور و شیشه چراغ گردسوز وقلک و چراغ انگلیسی و خرت و پرتهای دیگر از جمله اجناسی بود که داخل قفسه ها بچشم میخورد.فقط کنار یخچال خاموش چند عدد خربزه با پوست پلاسیده و مقداری سیب زمینی و پیاز دیده میشد . دو تا از خربزه ها را برداشتم و روی کفه ترازو قرار دادم و آهسته پرسیدم . بجز اینها چیز خوردنی دیگری نداری؟ بچه هایم گرسنه اند.

- شرمنده ام دخترم ...این مردم همه خربزه و سیب زمینی پیاز بردند تو هم ببر...سیب زمینی پیاز قوت دارد.پیاز میکرب را میکشد.معده را تمیز میکند ..ببر بده بچه هایت بخورند. خدا میداند هرچه کنسرو و کمپوت داشتم همه اش رفت توی شکم کارد خورده این صدامیان ملعون. این چند تا خربزه چولیسیده هم اگر رنگ و روئی داشتند تا حالا باقی نمانده بودند.

مقداری سیب زمینی و پیاز سوا کردم و گذاشتم روی پیشخوان.

- باشد کلی ...اینها را بکش ببرم.

- کلی خانی همه را بدون توزین انداخت داخل زنبیلم و گفت:

- نوش جانتان . مثل شیر مادر حلالت باشد. دار و ندارم را بعثیها غارت کردند این دوتا خربزه چولیسیده و پیاز و سیب زمینی کهنه چه قابلی دارد...کاش بیشتر از اینها میداشتم و میدادم ببری برای بچه هایت.میدانم چه زجری میکشند آن طفلهای معصوم. خدا برای صدام نسازد...

همه اش میترسیدم نکند کلی خانی مرا به اسم فامیل صدا بزند ویا احوال پدرم را جویا شود .زیرا هنگام مکالمه ام با وی کوکبی و همکارش سکوت اختیار کرده بودند و پیدا بود که مشغول استراق سمع هستند.البته پیرمرد حواسش جمع بود و خوب میدانست که در حضور آن خائنین چگونه باید حرف بزند.

- چیز دیگری نمیخواهی؟کبریت،شمع،نفت...آها یک مقدار ترخینه هم ته پستو دارم .به همه داده ام .بگذار سهم تورا هم بیاورم .

رفت توی پستوی تاریک ته دکان و لحظاتی بعد با پاکتی پر برگشت.خوشحال شدم و احساس غرور میکردم که توانسته ام مقداری خوراکی مقوی تهیه کنم.پیرمرد پاکت را هم توی زنبیل گذاشت:

- خوب شد این یکی را یادم نرفت . این ترخینه را که باربگذاری و پیاز داغ کنی میارزد به هر چه پلو و خورشت و قاورمه. بده بچه ها بخورند ،قوت بگیرند.

آنگاه با حرکات سریع چشم و ابرو بمن فهماند که صلاح نیست بیشتراز اینها آنجا بمانم. تشکروخداحافظی کردم وهول هولکی از مغازه بیرون آمدم و در حالیکه سنگینی نگاه آن دو را روی خودم حس میکردم از کنارشان عبور کردم. هنوز بیش ازچند قدم دور نشده بودم که صدائی سر جا میخکوبم کرد:

- خانم...همانجا بایست.

صدا،صدای مردی بود که کنار کوکبی نشسته بود.رویم را بسمت اوچرخاندم. میدانستم که نباید ترسم راآشکار کنم یا ضعف نشان دهم. صورتم را با چادر پوشاندم و با لحنی محکم گفتم:

- بله؟...کاری داشتید؟

مرد از جا بلند شد ،بند اسلحه را روی شانه اش جابجا کرد و دوسه قدم پیش آمد:

- خانه ات کدام محل است.

نمیخواستم آدرس دقیقی به او بدهم.جواب دادم:

- ه... همین اطراف. چ... چند کوچه بالاتر.

بخاطر لکنتی که از ترس توی کلامم افتاده بود ته دل بخودم لعنت فرستادم.کوکبی که تاحالا ساکت بود بحرف درآمد و پرسید:

- مرتضی مشفق را میشناسی؟

نباید جواب ناشیانه ای باو میدادم که باعث شکش شود .با قاطعیت و بدون لکنت زبان جواب دادم:

- بله که میشناسم.کیست که اورا نشناسد؟

نگاهی بسمت مغازه انداختم.کلی خانی در آستانه در ایستاده بود و با نگرانی شاهد مکالمه ما بود. کوکبی مجددا پرسید:

- میدانی الآن کجاست؟

- از کجا باید بدانم؟...من کاری بکار کسی ندارم.دنبال غذا برای بچه هایم میگردم.

سپس چادرم را از روی هیکل امید کنار زدم و به آندو نشانش دادم.

- میبینی ؟ رنگ و رویش را میبینی؟دوتای دیگر توی خانه دارم که بخاطر کارهای شماها از گرسنگی دارند بحال مرگ می افتند...

وسط حرفهایم ،کلی خانی طاقت نیاورد و در حالیکه صدایش ازشدت ناراحتی و خشم میلرزیدگفت:

- بی انصافها ولش کنید برود پی کارش .چکارش دارید ؟ زورتان به این ضعیفه میرسد؟مگر اواستخبارات است که سراغ مشفق راازش میگیرید؟من میشناسمش.آدم بیچاره ای است.شوهرش علیل است و خانه نشین. با کلفتی و رختشوئی خرج او و بچه هایش را میدهد.

مردی که متوقفم کرده بود برگشت و رفت سر جایش نشست.کوکبی در حالیکه چند تا تخمه توی دهانش میانداخت با اشا ره دست مرخصم کرد . براه افتادم. خوشحال بودم که از خطر گذشته ام ولی قلبم از اضطراب لحظات قبل تند و تند میطپید و سعی داشتم بلند تر گام بردارم که زودتر به خانه برسم.

بتدریج رمق داشت از پاهایم میرفت و رخوت وسستی به زانوانم راه پیدامیکرد.سنگینی زنبیل کم مانده بود مفاصل دستم را از هم جدا کند.دو عدد خربزه و چند کیلو سیب زمینی و پیاز برای من بی بنیه ی همیشه گرسنه که امید را نیز در آغوش داشتم بار سنگینی بود. یکی دو خیابان را که پیمودم حس کردم کسی دارد تعقیبم میکند. بعضی اوقات از پشت سرم صدای قدمهائی را میشنیدم ،اما هنگامی که می ایستادم و سرم را برمیگرداندم کسی را نمید ید م.دوست داشتم فکر کنم توهم برم داشته است و ترس باعث شده صداهای خیالی بشنوم اما ته د لم میدانستم که توهمی در کار نیست . چهره کوکبی را که بیاد می آوردم به نظرم میرسیدکه او در لحظه آخر ،همان وقت که مرا مرخص کرده یک نگاه بخصوص داشته و به من مشکوک بوده.

نرسیده به کوچه ای که انتهای آن به خانه استاد فاضل میخورد مجبور شدم توقف کنم و از چیزی که فکرم را بخود مشغول کرده بود سر در بیاورم.زنبیل را کنار دیوار گذاشتم و چندین گام بلند با سرعتی بیشتر از قبل به عقب رفتم.حتی با وجود ناتوانی و کرختی مفاصل دست و پاهایم دوان دوان خود را به سه راهی که چند لحظه قبل از آن عبور نموده بودم رساندم تا شاید فرد تعقیب کننده ام را غافلگیر کرده و ببینم. این حرکات تاکتیکی هم مرا به نتیجه ای که حدسش را میزد م نرساند. کوچه ها همگی خلوت بودند و پرنده در آنها پر نمیزد.یک لحظه هردو زانویم تا شدند و کم مانده بود که بچه در بغل برزمین سقوط کنم .بزحمت خودم را کنترل کردم .حالم بد شد و مجبور شدم بنشینم.بدنم مرتعش شده بود و مغز سرم داشت یخ میکرد. بخود نهیب زدم:

- بازهم؟!....این چه وضع خجالت آوریست زن گنده، مادر سه تا بچه؟...از آن بچه هائی که چشم امیدشان به دستان لرزان توست خجالت بکش.باز هم که دچار ضعف و تردید شده ای.یاعلی...یاعلی...برخیز،زبون نباش...یا...علی.

تتمه توان موجود در بدنم را توی پاهایم جمع کردم و با کمک گرفتن از دیوار،قامت راست کرده و ایستادم و آنگاه نفسی عمیق کشیده و براهم ادامه دادم.به زنبیل که رسیدم از روی زمین برش داشتم و اینبار با طمانینه و آرامش به حرکتم به سمت خانه با حالتی عادی ادامه دادم.انگار نه انگار که تا لحظاتی قبل تمام وجودم لبریز از اوهام و د لشوره های گوناگون بود.

دم در خانه ایستاده و سرم را به عقب چرخاندم. میترسیدم کلید به قفل بیاندازم و وارد شوم .همه اش فکر میکردم کسی دارد مرا میپاید و میخواهد از طریق من به پدر برسد و حالا لحظه ای بود که همه چیز لو میرفت .عاقبت سایه ای را دیدم که گریخت و صدای پاهائی را بوضوح شنیدم که دوان دوان دورشد.اینها دیگرنمیتوانستند اوهام و تخیل باشند. ترسم بی دلیل نبود ولی بهرحال چاره ای جز ورود به خانه نداشتم اگر هدف آن ناشناس یافتن مقصد من بوده پس به هدفش رسیده است و من دیگر کاری نمیتوانستم انجام دهم.گرچه هنوز امیدواربودم که اینها همه تخیل باشند تخیلاتی نشات گرفته از ترس.در را گشودم و وارد شدم .

چهره وحشتزده ام همگی را متوجه غیرعادی بودن حالم کرد و تامن شروع کردم به توضیح دادن، جنب و جوشی در گرفت. اول از همه دائی و مادرسعی کردند پدر و شریعت را جائی پنهان کنند . حدود ده دقیقه پرتنش بسیار سریع گذشت .تنها جائی که برای پنهان شدن پدر و شریعت در آن خانه کوچک مناسب بنظر میرسید پستوئی بود که رختخوابها را توی آن روی هم چیده و پرده ضخیمی جلویش کشیده بودند.

داشتیم باعجله تمام رختخوابها را جلوی قامت ایستاده آن دو روی هم میچیدیم که سروصدای عراقیها از کوچه بلند شد . دائی دو قبضه اسلحه ای را که روی طاقچه بود روی سقف کاذب بالای رختکن حمام انداخت وبرگشت. حالا دیگر صدای مکالمه و فریادهای خشم آلود بوضوح شنیده میشد.آنها پشت در بودند و فریاد میزدند:

- جیش الخمینی فتح باب !

در این گیرو دار صدای فاطمه خواهر کوچکم مارا به خنده می انداخت که در جواب فریاد های وحشیانه عراقیها متصل دادمیزد که:

- نعم نعم...خمینی کورتان کند ایشالا!!

عراقیها با قنداق اسلحه و لگد شروع به کوبیدن در کردند . کاملا معلوم بود که اگر دررا باز نمیکردیم عنقریب شلیک میکردند و ممکن بود باعث کشته شدن کسی بشوند.دائی از ته حلقش یک یاعلی غرا خارج ساخت و در ادامه ،این کلمات را برزبان جاری کرد و بسمت در رفت:

- یا امیر عرب به حق آبروی فاطمه زهرا مددمان کن.نگذار این پیرمرد ذلیل شود.

درب گشوده شد و بلافاصله بازوی اولین نفررا که سرباز جوانی بود گرفت و بعربی گفت:

- برادر اینجا اسرائیل نیست .مامسلمانیم، برادریم...ما و شما باید با صهیونیستها بجنگیم.

دائی یکریز عربی میگفت و شانه بشانه آنها حرکت میکرد. چهار نفر بودند و طبق معمول هیچکدامشان گوشش بدهکار نبود.انگار اصلا دائی را نمیدیدند و حرفهایش را متوجه نمیشدند.

عاقبت فرماندهشان که یک درجه دار مسن سبیل چخماقی بود از سماجت دائی بستوه امد و هلش داد .دائی بزمین خورد و بلافاصله از جابلند شد که مجدداموی دماغشان شود و حواسشان را پرت کند. عراقیها با دیدن حمید اورا بطرف بیرون خانه هل دادند. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.از یکسو چون نامی از پدر و سیدهاشم نمیبردند خوشحال بودم چون مطمئن شده بودم که این یک بازرسی معمولیست و هدف مشخصی ندارند واز سوی دیگرشوهرم را داشتند به اسیری میبردند و این،امر خوشایندی نبود.

خیلی سریع دستان او را با سیم از پشت بستند و از خانه خارج شدند. تا یکی دو دقیقه سکوت کامل بر محیط خانه سایه افکنده بود. بقدری جریانات سریع اتفاق افتاده بود که همگی شوک زده،مات و متحیر بر جای مانده بودیم.زبا ن همه مان بند آمده بود.ناراحت تر از همه من بودم که خودم را مقصر اصلی این واقعه میدانستم. اگر من از خانه بیرون نمیرفتم حالا حمید کنارمان بود.نگاهم روی زنبیل خربزه،سیب زمینی و پیازکه هنوز کنار دیوار بودمتوقف شدو احساس کردم پدر بچه هایم را با آن زنبیل پر معامله کرده ام!

هنوز همه در سکوت کامل داشتیم به همدیگر نگاه میکردیم .صدای الله اکبر گفتنهای حمید از بیرون بگوش میرسید. تنها کسی که حواسش به اوضاع بود یعنی دائی ،بااحتیاط رفت کنار محل اختفای پدر و سید هاشم و با صدائی آهسته گفت:

- تکان نخورید ها!...هنوز نرفته اند.

دائی لای در را باز کرد،بیرون رفت و دررا پشت سرش بست.من رفتم و از پشت پنجره بیرون را نگاه کردم. دائی خودش را به عراقیها که کتک زنان حمید راتا نزدیکیهای پیچ کوچه برده بودندرساند.رسیده و نرسیده یکی از عراقیها که از سماجت او بستوه آمده بودنیم چرخ ورزشکارانه ای زد و با کف پوتینش لگدی حواله سینه دائی کرد.دائی با پشت بزمین خورد و ناله ای از گلویش خارج شد. صورتش مثل لبو سرخ شده و داشت به کبودی میگرائید .ضربه پوتین نفسش را بند آورده بود.همان سربازی که لگدش زده بود سر اسلحه را بطرفش گرفت :

- امشی...امشی!

دائی نومیدانه از جا برخاست و بدون اینکه لباسهایش را بتکاند لنگان لنگان و خرد شده بطرف خانه براه افتاد. حمید دیگر الله اکبر نمیگفت. شاید نمیخواست بیش از این دائی را بزحمت بیاندازد و باعث کتک خوردنش شود.شاید میدانست که فریادهای او باعث شده که دائی سر غیرت بیاید و بهتر است سکوت کند چون فایده ای ندارد.عراقیها هم دیگر حمید را کتک نزدند و او را بردند و رفتند.

سکوت کامل جایگزین آنهمه قیل و قال شدو دائی به خانه باز گشت.از پشت پنجره که کنار رفتم پدر و سیدهاشم هم از پشت رختخوابها بیرون آمده بودند.دقایقی بعد همگی دور هم نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم.دائی خطاب به پدرگفت:

- باید مجددا جای شما را تغییر دهیم چون احتمال حمله مجدد شان به این خانه کم نیست.ممکن است یکی از خائنین ستون پنجمی حمید را بشناسد و بداند که او داماد شماست...باید عجله کنیم .وقت زیادی نداریم.

دائی سپس رو به من کرد وگفت:

- خودت را ناراحت نکن .از این ستون به آن ستون فرج است.پسر کربلائی نوذربرزه دماغی را که یادت هست. خودش و زن علیلش رفتند پیش فرمانده عراقی.دوسه ساعت بعد پسرش را آزاد کردند.

- بعدش چه؟...دوباره سه روز بعد که اسیرش کردند دائی... انگارخبر نداشتی.نه؟

- چرا،خبر دار شدم.حالا خداکند حمید را آزاد کنند .دیگر نمیگذاریم گیرشان بیفتد.

 

 

* * *

 

دائی حسن جائی در حول و حوش محل استقرار عراقیها خانه ای برای مخفی شدن پدر وسید در نظر گرفته بود.دائی معتقد بود هرچقدر خانه محل اختفا به عراقی نزدیکتر باشد کمتر احتمال دارد توجهشان را جلب کند .آنجا منزل یکی از آشنایان بنام آقای شفیعی بود.یکی از اقوام دور.دائی چیزهایی به آقای شفیعی گفته بود.من و مادر و دائی مقداری خوراکی توی ساکی گذاشتیم که بعنوان چشم روشنی با خود ببریم و از صاحبخانه اجازه قطعی بگیریم چند صباحی به آن دو پناه بدهد.

به منزل مورد نظر که رسیدیم در زدیم.حلیمه خانم همسر آقای شفیعی دررا گشود و بلافاصله با دیدن ما گره به ابرو انداخت و جواب سلاممان را بسردی داد.شستمان خبر دار شد که حدس زده برای چه آمده ایم و از دیدن مانه تنها خوشحال نشده بلکه ناراحت است.مثل یک صخره سنگی باآن هیکل گنده اش توی چهارچوب در ایستاده بودو جم نمیخورد.

مادر بخودش جرات داد ،دو قدم جلو گذاشت و در چند جمله کوتاه ماوقع را بازگو نمود.جریان بازرسی خانه،دستگیری حمید ،حال ماو بیممان از عواقب بعدی...دیدم پرده پشت پنجره خانه کنار رفت و کسی نگاه کرد.سایه اش از پشت پرده توری سفیدرنگ نشان میداد که یک مرد است وحکما نمیتوانست کسی بجز آقای شفیعی باشد.معلوم بود که نمیخواهد کسی ببیندش چون بمحض جلب شدن توجه ما،بسرعت پرده را مرتب کرد ورفت. در هر صورت هیچکداممان انتظار نداشتیم که بیاید دم در و تعارفمان کند داخل منزل. حلیمه خانم همانطوربدون آنکه هیکل چاق و سنگینش را حرکت دهد بر و بر نگاهمان میکرد.این سکوت طولانی بهتر از هر کلامی داشت بما میفهماند که باید راهمان را بکشیم و برویم چون آنجا کسی پذیرایمان نیست.

حرفهای مادر که تمام شد منتظر شدیم حلیمه خانم چیزی بگوید و اوهم گویاداشت دنبال کلماتی مناسب میگشت که جواب مادر را بدهد. سکوتش خیلی طول نکشید،با حالتی بی تفاوت گفت:

- فرخنده جان مراببخش...آقای شفیعی مریض است و سردرد مزمنی گریبانگیرش شده. تحمل شلوغی و سرو صدا ندارد...

- ولی آنها فقط دو نفرند تصدقت...دونفر آدم بزرگ که سروصدائی ندارند.

- شرمنده ام ولی....

دیگر مهم نبود میخواهد چه بهانه هائی پشت سرهم ببا فد.بااینکه بهیچوجه انتظار نداشتم حلیمه خانم به ما جواب مثبت بدهد ولی بقدری ناراحت شدم که بقیه کلماتش را متوجه نشدم. انگار سطلی پرازآب یخ روی سرم ریخته باشند، از فرق سر نا نوک پا منجمد شدم.کنارکشیدم،آهی سرد از اعماق جان سردادم و بااشاره سر از مادرتقاضاکردم دیگربه اصرار کردن ادامه ندهد و خودرا برای رفتن مهیا سازد. دائی که تا حالا ساکت گوشه ای ایستاده بود دست مادر را گرفت و کشید:

- راه بیفت برویم آباجی.

معلوم بودحلیمه خانم اصلا از برخوردی که با ما کرده شرمنده نیست چون در کمال خونسردی مجددا معذرت خواهی کوتاهی کرد و دررا بملایمت بست . مادرمایوسانه همانجا جلوی درب خانه خودش را روی زمین پهن کردو کف دستهایش را توی خاکهای کف کوچه چرخاند.آنگاه در حالیکه دودست خاک آلودش را بسوی دائی دراز کرده بود با چشمان خیس به او خیره شدونالید:

- وای بر من داشی...این دستان نیازمند را دیگر بسوی کی میتوانم دراز کنم؟

دائی که نگاه غیض آلودش روی در خانه آقای شفیعی میخ شده بود.زیر لب غرید:

- نمیدانم آقای شفیعی بااین سردرد چطورتاحالا صدای توپ و خمپاره را تحمل کرده.آن دوتا بنده بی پناه خدا مگربچه اند که شلوغی و سروصدا داشته باشند؟

سپس بالاوپائین خانه را باتنفربرانداز کرد و ادامه داد:

- یعنی خانه به این درندشتی برای آن دو تا بنده خدا جا نداشت؟

مادر گفت:

- به خداحاج مرتضی خیلی دنیا دیده است داداش. وقتی فهمید میخواهیم برایشان دنبال جاومکان بگردیم گفت: فرخنده، اگر جائی رفتی و جواب رد شنیدی از کوره در نرو و چیزی نگو که بنده ای از تو برنجد.یادت باشد که هر کسی اختیاردار چهار دیواریش است و صلاحش را خودش بهتر میداند. خدا میداند اگر چیزی به حلیمه نگفتم بخاطر همین نصیحت مرتضی بودداشی.ولی ایکاش میتوانستم به همین زن که ما را به خانه اش راه نداد بگویم:حلیمه خانم ،یادت هست که که خانه مرا همیشه منزل امید خودت میدانستی و هر وقت آقای شفیعی دعوایت میکرد و کتکت میزد بمن پناه می آوردی؟حالا که شوهرم آواره و بی سر پناه شده آیا سزاوار است دست رد به سینه ام بکوبی؟

در حقیقت برخورد سرد و بیرحمانه آن زن توهین بزرگی بما بود .زیرا خانواده ما بواسطه پدرم که معتمد اهالی شهر بود احترام زیادی بین فامیل،آشنایان و همشهریها داشت و ما هرگز چنین برخوردهائی را تجربه نکرده بودیم.

باوجوددلهای شکسته و احوال ناخوش و پریشان نومید نشدیم وباز هم پی مکانی برای پنهان شدن پدر و سیدهاشم گشتیم.عاقبت خانمی بنام جمیله فیروزی که از دوستان مادر بود کلید خانه پسرش راکه خالی بود در اختیارمان گذاشت .در فکر چگونه جابجا کردن آن دو بودیم که سرو کله آقا اشرف که ازمعلمان مدرسه حمید بود پیداشد.او کارت اتومبیل و دویست تومان پول نقد از طرف حمید آورده بود. حالش راپرسیدم. آنطور که خودش میگفت پس از خبر دار شدن ازدستگیری حمید به مقرعرااقیها سرمیزند و موفق به ملاقاتش میشود.حمید هم بمحض دیدن آقااشرف کارت و پول را به او میدهد که بدست من برساند.آقا اشرف به همه اطمینان داد که حال حمید خوب است و آنگاه افزود:

- همه اسیرانشان را به مهدیه برده اند و منتظرماشینهای حمل اسرا هستند.از سربازهای کرد شنیدم که از رده های بالادستور گرفته اند فعلا کسی را اسیر نکنند چون اسارتگاهها پر شده اند وباز داشتگاههای جدید نیزهنوز آماده نشده اند.او سپس خطاب به دائی گفت:

- داش حسن تو که عربی بلدی بهتر است بروی و با فرماندهشان صحبت کنی.خیلیها رفتند و بچه هایشان را آزاد کردند.تو هم انشاالله با دست پر بر میگردی.الآن که بعثیون جائی برای اسرا ندارند فرصت خوبیست.دنبال بهانه ای میگردند که از تعداد اسرایشان کم کنند.تو هم تا ماشینها نرسیده اند دست بکار شو.البته اگر مرضیه خانم و بچه هایش را هم با خودت ببری شاید افاقه کندودلشان برحم بیاید.

سخنان آقااشرف را قطع کردم و گفتم:

- آقا اشرف من هرگز چنین کاری نخواهم کرد.التماس به دشمن؟...هرگز...سری را که در راه خدا داده ام پس نخواهم گرفت.خواهش کردن من به مزدوران بعثی جز پائین آوردن شان و منزلت یک زن مسلمان ایرانی که از زینب(س) الگو گرفته است ثمره دیگری ندارد. من از همان روز اول که وارد این مهلکه شدم خودرا به تقدیر محتوم خویش که اراده خداوند است سپردم. تصمیم گرفتم قرص و محکم بایستم و تسلیم نشوم. اگر خدا صلاح بداند خودش حمیدم را بمن باز میگرداند.

دائی با آقا اشرف رفت و من ماندم.من زنی نبودم که بتوانم به دشمنان دین و میهنم التماس کنم و بپایشان بیفتم تا شاید دل سنگشان نرم شود و برحم بیاید.

پس از رفتن دائی دست به دعا برداشتم وبه خدایم عاجزانه التماس کرد م که حمیدم را بمن باز گرداندو نگذارد بچه هایم یتیم شوند.

- پروردگارا در این دنیای پر آشوب مرا ناامید و بی تکیه گاه نخواه.گرچه همه آن چیزی را که میخواهی و بر من روا میداری باآغوش باز میپذیرم.

وهنوزنیم ساعت ازرفتن دائی و آقا اشرف نگذشته بودکه حمید به خانه باز گشت .او از آمدن دائی به قرارگاه عراقیها بیخبر بودو وقتی دلیل آزاد شدنش را پرسیدم جواب داد:

- عراقیها بدون آنکه جائی ناممان را ثبت کنند ،من و چند نفر دیگر را آزاد کردند و گفتند :بروید و فردابیائید .اردو گاههای عراق فعلا جا ندارد !

همه زدیم زیر خنده.اولش فکر کردیم شوخی میکند چون در حقیقت این کار عراقیها بیشتر شبیه جوک بود.حمید در ادامه افزود:

- باور نمیکردیم .ماهم متعجب بودیم و اولش بگمانمان رسید که دارند مسخره مان میکنند. ولی بعدش از کردهایشان شنیدیم که اسارتگاههای عراق شلوغ شده اند وبه فرموده رده های بالا فعلا نمیتوانند اسرای جدیدرا پذیرش کنند.بمحض اینکه دستهایمان راباز کردند از ترس اینکه نکند تصمیمشان عوض شود بسرعت از مهدیه بیرون آمدیم و خودمان را به خانه رساندیم.

رد خون آلود سیمهائی که دستهایش را با آن بسته بودند روی مچ و ساعدش دیده میشدو جای ضربات قنداق تفنگ روی پشت و کمرش دردناک بود و آزارش میداد. پیراهنش را در آورد تاروی خونمردگیهایش مرحم بگذارم . چنددقیقه بعدش دائی هم سررسید .گویا میدانست که حمید را آزادکرده اند چون از دیدنش متعجب نشد.اوگفت:

- خداراشکر که مجبور نشدم از این کافرها خواهش کنم . باور کنید که بعد از آنهمه کتکی که از دستشان خوردم دوست نداشتم دوباره جلویشان گردن کج کرده و آزادی حمید را گدائی کنم.همینکه به در مهدیه رسیدم چند تا جوان که آنها هم آزاد شده بودند جریان را تعریف کردندو فقط خدا میداند چقدر خوشحال شدم.

و بعد دست در گردن حمید انداخت و رویش را بوسید:

- خوش آمدی داشی .چشم و دل همه مان روشن.

حمید بخاطر زحمات دائی از او تشکر کرد وگفت:

- وقتیکه آنهمه جوان رشید را دست بسته توی مهدیه دیدم باور نکردم که در قصر اینقدر جوان وجودداشته است . تازه شاید آنهائی که دیدم یک دهم جوانانی نبودند که موقع اشغال داخل شهر بودند و حالا در اسارتگاهها به بند کشیده شده اند.

آنگاه آهی از اعماق وجود سر داد و افزود:

- خیلی غصه میخورم...میدانید چرا؟...اگر پیش از آشغال شهر تدبیر و مدیریت متمرکزی وجود داشت و این عده کثیر جوانان غیور و نیرومند، مسلح و تجهیز میشدند،بعثی ها هیچوقت نمیتوانستند به این راحتی کنترل شهر را در دست بگیرند...هزاربارلعنت بربنی صدرخائن. لطمه ای که او به این آب و خاک زد آنقدر شدید است که فقط با خون هزار هزار جوان رشید جبران خواهد شد. خدا از سر تقصیراتش نگذرد.

شب که فرا رسید دائی پدروسیدهاشم را تا مخفیگاه جدیدشان همراهی کرد و آنگاه من به خواب عمیقی فرو رفتم و یکی از شبهای آرامم را به صبح وصله زدم.

 

 

* * *

 

 

با مادر و دائی رفته بودیم سر ی به پدر بزنیم .به حمید اجازه ندادم همراهیمان کند. به او گفتم:

- عزیزم یک بار شانس آوردی و خدا کمکت کرد ولی همیشه اینطور نیست .بهتر است دیگر از خانه بیرون نروی چون احتمالا الآن دیگر بازداشتگاههای جدیدشان آماده پذیرش اسراست.

مخفیگاه جدید زیاد از محل سکونت ما دور نبود،ساعت دو بعد از ظهر بود و پدر با رادیوی ترانزیستوری کوچکش داشت اخبار رادیو تهران را گوش میداد.تهران،کرمانشاه،اهواز،دزفول و خلاصه بیشتر نقاط ایران غرق آتش وخون بود.گوینده از بمباران کرمانشاه میگفت و من دل توی دلم نبود چون بسیاری از فامیل و آشنایان که قصرشیرین را ترک کرده بودند در حال حاضر ساکن کرمانشاه بودند.خانواده عمو مجتبی،عمومصطفی،عمه فانوس،عمه طاووس وعمه بزرگم میم نازار مادر عبدالله با فرزندان دیگرش و خیلیهای دیگر.بیشتر که فکر میکردم با خودم میگفتم که در حال حاضر شاید امنیت ما از آنها خیلی بیشتر باشد چون لااقل با وجود نیروهای عراقی و حضور مردم غیر نظامی در شهر چه از سوی عراقیها و چه از سمت نیروهای ایرانی گلوله ای بسمت شهر شلیک نمیشد.

حمید که با شنیدن اخبار حسابی از کوره در رفته بود گفت:

- بنی صدر تا کی میخواهد به خیانتهایش ادامه دهد؟ اصلا انگار نه انگار ارتشی خطرناک بااینهمه ساز و برگ و تسلیحات پیشرفته دارد تمامیت ارضی کشوررا تهدید میکند.

وپدر در چواب او گفت:حرفت را قبول دارم حمیدجان . این مردک بی تدبیر- حالا نمیدانم از روی جهالت است یا عمد - اصلا به سازماندهی سریع نیروهای مردمی فکرنکرد. اگر از همان ابتدامردم را مسلح میکرد ند باندازه یک لشکر نیروی جوان و متعهد در همین قصر خودمان داشتیم،آنوقت عراقیها غلط میکردند پایشان را اینور مرز بگذارند.

سیدهاشم در تکمیل سخنان پدر گفت:

- آخ آخ آخ...حرف دل مرا گفتی حاجی.چه سیل عظیمی میشدند جوانهای پردل و جرات و برومند این شهر. من که دیدمشان میدانم چقدر زیاد بودند، ولی صدحیف...این من و شما و امثال مائیم که این قضیه را میدانیم،چون با چشمان خودمان دیده ایم و فقط حرص و جوش خورده ایم ،اما شاید بعدهامردمی که اینجا نبوده اند و فقط دورادور چیزهائی شنیده اند باورنکنند وخیلی راحت بنشینند و بگویند جوانان قصر کجا بودند؟چرا نجنگیدند؟ وآن زمان ماها نباشیم که حقایق را بشکافیم ورازها را برملا نمائیم...

البته این را هم بگویم که همه علت و معلولها و رازها به مرور زمان آشکار و برملا شد. در آن دوران هنوزآقای خامنه ای و امام تشت رسوائی بنی صدر از بالای بام به پائین نیافکنده بودندو او همچنان ترکتازی میکرد و فرمانده کل قوا بود. فکرش را بکنید (فرمانده کل قوا) بودن یک خائن آنهم در زمانی که جنگی چنین فراگیر به کشور تحمیل شده است چقدر میتواند برای یک مملکت ویرانگرباشد.ولی ایران اسلامی را خدا حفظ کرد. من فکر میکنم هر کشور دیگری اگر به دام چنین خودفروشی آنهم در دورانی آنچنان حساس میافتاد دوام نمیآوردودر کوتاهترین زمانی زیرگامهای دشمن لگد کوب میشد.آنگاه به دهها پاره تجزیه اش میکردند ودیگر حتی نامی از آن در نقشه جهان باقی نمیماند.

پدر من مرد خوش بینی بود و گمان نمیکرد بنی صدر وطن فروش باشد. او تمامی کم کاریها و نقائص آن نامرد رااز بی تدبیریش میدانست گرچه سیدهاشم وحمید معتقد بودند او فطرتا یک خائن هفت خط است که با خدعه و نفاق خود را در دل امام جا کرده و در باطن هم پیمان بیگانگان وضد انقلابیون است.

هنگام بازگشت به خانه در چند جا ،راه و بیراه میشنیدیم که عراقیها و عوامل نفوذیشان سراغ پدروسیدهاشم وچند نفر دیگررا از مردم میگیرند.آنطور که با سماجت دنبالشان میگشتند معلوم بود شدیدا مرکز توجه قرار گرفته اند.به خانه که رسیدم حمید را سخت متفکر و نگران یافتم .دلیلش را که پرسیدم گفت:

- چند روز میشود که برادرم مصطفی سری بما نمیزند.نگرانش هستم .نکند بلائی سرش آورده باشند.مرضیه تو مصطفی را خوب میشناسی، محال است در قصر باشد و به من سر نزند.خانه خودش را که ویران کردند مدتی خانه یکی از رفقایش ساکن شدو من امروز عبدالله را فرستادم آنجا که خبر ی بیاورد ولی دوستش گفته بود دو روز است بی خبر از خانه بیرون رفته و دیگر کسی او را ندیده است.

عمیقا نگران و دلواپس بود .نشستم کنارش ،دلداریش دادم و دلخوشش کردم که حتما از شهر همراه بقیه مردم خارج شده است ولی حمید میگفت محال است مصطفی بخواهد ازقصر خارج شود و به او نگوید.

نمیدانستم چطور میتوانم دل پر آشوب او را آرامش ببخشم آخر خودم دلی داشتم که از دل او خیلی نگران تر بود.تازه حمید هم مثل من نگران بچه هایمان و بیماری و گرسنگیشان بود و اینها همه باعث فشار مضاعف روحی او میشد.موضوع صحبتمان کم کم به جاهای باریک کشیده شد و حمید هر چه حرص و جوش داشت سر من بینوا خالی کرد.مثل همیشه میگفت چرا با بچه ها به کرمانشاه نرفته ام و مایه عذاب آنها و خودم شده ام.قادر نبودم از خودم دفاع کنم زیرا میدانستم مقصرم .گرسنگی و بیماری بچه ها بخاطر این بود که نخواسته بودم شهر را ترک کنم .آخر آن طفلکهای بیگناه تکلیفی بر دوش نداشتند که بمانند و مقاومت کنند . حتی بخاطر وجود آن سه کودک بر من نیز تکلیفی واجب نبودکه بایستم وبجنگم.حق بااو بود،گرچه من همواره براین باور راسخ استوار بودم که حضورم در شهر بی حکمت نیست و عاقبت همه چیزختم به خیر خواهد شد.

بی اغراق بگویم، من ایمانی شدیدا قوی داشتم ،ایمانی بر پایه دریافتهای حسی نشات گرقته ازنشانه ها.نشانه ها در زندگی آدمی زمانی قابل درک میشوند که باورشان داشته باشی وهنگامی که بر تو ظهور میکنند هارمونیشان را با تمام وجودت دریافت کنی.کشف وشهودیانشانه همیشه حائزنظم است.مانند یک بیت شعر، یک طرح قرینه سازی شده یایک موومان موسیقی... خلاصه بگویم،نشانه ها ظریفند،هنرمندانه به تو عرضه میشوند و هنگام دریافت محال است در بطنشان آشفتگی ببینی.از همان هنگاهی که دیدم دارم در ورطه ای از بلا سقوط میکنم خالصانه خود را به خالقم سپردم و از او خواستم هر آنچه که مصلحت میداند آن کند،هرگز مرا بحال خود رها نسازدو مرا از دریافت نشانه های روحانی محروم نسازد .

در ایام مشقتبار پیشین هم همواره بطور کامل به هر نشانه ای توجه موشکافانه و دقیق داشتم و هرراهی را که حس میکردم بنابر حکمتی پیش پایم قرار گرفته و درست می انگارمش،بدون ترس از مخاطرات محتملش مشتاقانه و بیدرنگ میرفتم.گرچه...هنوز راه رفتن و خروج از قصرشیرین جلوی پایم قرار نگرفته بود. من معتقد بودم چیزهائی وجود دارد که درک آن از توان ما انسانها خارج است و بهمین دلیل باید تسلیم محض اراده خداوند باشیم و ارتباطمان را با ذات اقدسش از طریق همین کشف و شهودها و توجه نمودن به نشانه ها استمرار بخشیم زیراتنها اوست که برهمه جوانب قضایای حیات و زوایای پنهان هستی آگاه است و دانا.

آن روز را نیز کماکان در خانه محبوس ماندیم.طرفهای عصر به کمک پسر عمویم ناصر مقداری نان و خرما تهیه کرده و همراه خاله فریده با احتیاط راهی نهانگاه پدرشدیم.همان ابتدای راه خاله تودلم را خالی کرد:

- دختر ،به دلم بد آمده است و مثل سیر و سرکه داردمیجوشد. بیا برگردیم و بعدا در فرصتی مناسب نان و خرما را به آنها برسانیم.

میدانستم که پدر وسیدهاشم درحال حاضرهیچ غذایی برای خوردن ندارند و محال است که بتوانم به خانه باز گردم.میدانستم آنها با دیدن این مختصر خوراکی چقدرخوشحال میشوند.

- خاله تورا به خدا دست بردار!...بابا و آن سید اولاد پیغمبرگرسنه اند آنوقت توانتظارداری من برگردم خانه و با خیال راحت بنشینم سر سفره غذا؟

خاله دیگر چیزی نگفت . منهم دلم شور میزد.اصلا من همیشه خدا هنگامیکه میخواستم بروم پیش پدر وسید دلم شور میزد ولی این دلیل نمیشد که کاری برایشان نکنم.در ادامه گفتم:

- خاله تو اگر میترسی یا بدلت بد آمده است مجبور نیستی دنبالم بیائی.باور کن نمیرنجم اگربرگردی.تنهائی میروم و فوری برمیگردم.

خاله پوزخندی تحویلم داد وگفت:

- تو راجع به من چه فکر کرده ای مرضیه خانم؟ که بزدلم و رفیق نیمه راه؟ من چطور دلم رضا میدهد تنهایت بگذارم قربانت بروم .تا دم مرگ همراهتم...میفهمی ؟ تا دم مرگ!

و خندید و افزود:

- حالا تند تر راه بیا که بتوانیم پیش از تاریکی هوا برگردیم.

براهمان ادامه دادیم.چند کوچه را که پشت سر گذاشتیم ماشین جیپی بسرعت از کنارمان رد شد و گردو خاک از خود بجاگذاشت.در حالیکه به سرفه افتاده بودیم شنیدیم که سربازان سوار بر پشت جیپ چیز هائی خطاب به ما میگویند و میخندند. ما که چیزی از حرفهایشان نفهمیدیم و برایمان هم مهم نبودکه چه میگویند و به چه میخندند ولی معلوم بود که داشتند بما متلک میگفتند.قدمهایمان را تند کردیم و به ابتدای کوچه منتهی به مخفیگاه پدررسیدیم.اول کوچه هفت هشت پله میخورد و بالامیرفت.پله ها بدجوری بلند بودند و بالا رفتن از آنها برای من یکی مشکل بود.خاله راحت بالا رفت و من عقب ماندم:

- خاله ،کمی آهسته برو که من هم برسم.

خاله بالای پله ها ایستاد و منتظر من شد:

- صدیقه میدانی داداش حسن چرا این کوچه را انتخاب کرده.

رسیدم.نفس نفس زنان روی آخرین پلکان نشستم تا استراحتی کرده باشم:

- نه ،از کجا باید بدانم؟

- خنگ خدا،بخاطر این پله هاست دیگر.ماشین وارد کوچه نمیشود وبهمین علت برنامه غارت خانه های این کوچه به بعد از غارت کل شهر موکول میشود و فعلا پدرت در امان است.حالا فهمیدی؟

از جابرخاستم و هردو براهمان ادامه دادیم :

- بله میدانم شماها خانوادتا باهوش تشریف دارید خاله جان.مامان من هم حس ششم دارد اگر متوجه شده باشی.

- مسخره میکنی بدجنس؟

- نه بخدا...

صدائی شنیدیم و حرفم را قطع کردم.صدای یک ترانه عربی بود که از رادیو داشت پخش میشد .صدا از داخل اولین خانه داخل کوچه که انفجاری درش را ریشه کن کرده بود بگوش میرسید .بدون رد و بدل کردن تنها یک کلمه ناخودآگاه با هم هماهنگ شدیم و سریع از کنار در عبور کردیم.در همان یک لحظه که عبورمان بطول انجامیدداخل حیاط خانه را دید زدم.آنجا خاک گرفته و نیمه مخروبه بودو کنار یک حوض مرمرین بی آب و شکسته سه سرباز عراقی نیمه عریان روی تختهائی که از دودرچوبی باپایه هائی از آجر بر پا شده بود داشتند میوه میخوردند. خوشبختانه چون صدای رادیویشان بلند بود و سرگرم خوردن و رقصیدن بودند متوجه عبورمان نشدند.

سومین خانه بعد از خانه مزبور مخفیگاه پدربود. دیروز که همراه با دائی به آنها سرزده بودیم کسی درخانه مزبورنبود اما حالا با وجود آن سه سرباز کمی وضعیت خطرناک و بحرانی بنظر میرسیدچون امکان اینکه آنها هوس کنند سری هم به خانه های اطراف بزنند زیاد بود. خاله درکمال آرامش و در همان حین عبور از جلوی درب مخفیگاه پدر سرش را در گوشم گذاشت و گفت:

- توقف نکن مرضیه.تاآخر کوچه میرویم تا ببینیم چه میشود.

درب خانه سوم ،چهارم و پنجم را هم رد کردیم و در انتهای کوچه ،پشت دیوار آخرین خانه مخفی شدیم. چند لحظه بعد من سرکی کشیدم ویکی از سربازها را دیدم که توی چهارچوب درایستاده و نیمی از بدنش دیده پیداست.شاید به چیزی شک کرده ویا مارا در حین عبور دیده وحالا آنجا ایستاده بود که بفهمد کجا رفته ایم .سرباز زیادآنجا نماندو مجددا بداخل خانه برگشت. خاله گفت:

- همینجا بمانیم . نکند دوباره بیرون بیاید.

بیش از پنج دقیقه صبر کردیم و خاله مجددا گفت:

- نان و خرما را بده من ببرم . صلاح نیست د ر بزنیم،صدایش را میشنوند.نایلن رااز بالای دیوار می اندازم داخل حیاط .حتما میبینند و میایند برش میدارند.

نایلن را دستش دادم و او حرکت کرد. دل توی دلم نبود و هی خدا خدا میکردم که عراقیها از خانه بیرون نیایندو او را نیبنند. اگر خدای ناکرده اورا میدیدند دیگر هیچ کاری از دستم بر نمیآمد .یا فرار میکردیم و یا کشته میشدیم ولی در هر صورت پدر و سید گیر می افتادند. خاله کنار دیوار خانه ایستاده و در حالیکه دسته نایلن را بدندان داشت چادرش را دور کمر گره زد،سپس نایلن را بدست گرفت و باآخرین قدرتی که در بازو داشت به آنسوی دیوار پرتابش کرد و بسرعت بطرف من برگشت. دستم را گرفت و بسختی کشید:

- برویم...زود...زود.

- نه ،نه خاله...کمی صبر کن ترابخدا.

خودم هم دقیقا نمیدانستم که چرا میلی به رفتن ندارم .شاید دوست داشتم برای یک لحظه هم که شده چهره پدر را ببینم. گرچه بعید بنظر میرسید که با وجود سر و صدای بزن و بکوب عراقیها پدرم خودش را نشان دهدو پا در کوچه بگذارد.

چند دقیقه ای را در سکوت سپری کردیم . خاله در گوشم نجوا کرد:

- اینجا ایستادن بیهوده است.ببین،هوا کاملا تاریک شده است . اگر توی راه عراقیها جلویمان را بگیرند چه جوابی داری بدهی؟

بعد از یک گفتگو وتبادل نظرسریع نتیجه گرفتیم که اگر ازهمان نقطه براهمان ادامه دهیم و مسیر رفته را باز نگردیم خیلی دیرمان میشود و به شب میخوریم واگرهم از جلوی خانه ای که عراقیها در آن بودند رد میشدیم که آنهم مکافات بخصوص خودش را داشت.خاله گفت:

- من این محله را مثل کف دستم بلدم .پنج سال اینجا اجاره نشین بودم.از این کوچه که برویم بعد از دو کوچه دیگر ،سومی بن بست است ولی نرسیده به آن بن بست راهی هست یک خروجی هست که مسیرمان را فوق العاده دور میکند و تا پاسی از شب را باید توی خیابان باشیم...

با دلهره حرفش را قطع کردم:

- اصلا حرفش را نزن خاله...نباید شب توی خیابان و کوچه ها ویلان باشیم.

- منهم میدانم که نباید...پس معطل نکن...

مجبور بودیم مسیر رفته را باز گردیم و قاعدتا دوباره باید از مقابل همان خانه کذائی که عراقیها توی حیاطش جشن گرفته بودند عبور میکردیم.بسم الله گفتیم و من شروع به قرائت آیت الکرسی کردم.قلبم داشت مثل پرنده ای که توی قفس حبس شده بال بال میزدو کم مانده بودکه از میان سینه ام بیرون بجهد.برسرعت قدمهایمان افزودیم و عاقبت چسبیده به دیواراز جلوی درب مزبور رد شدیم. درحین رد شدن سریعا نیم نگاهی بداخل حیاط انداختم و در کمال تعجب اثری از سربازها ندیدم!صدای آهنگ هم بگوش نمیرسید.نگاههای پر سئوالی با خاله رد و بدل کردیم و ناگهان صدای قدمها و مکالماتی نگاه ترس آلودمان را کشاند بالای بام خانه .آن سه سربازرا یک آن روی پشت بام دیدیم وبعلت اینکه ما چسبیده به دیوار راه میرفتیم آنهامتوجهمان نشدند.خاله آهسته گفت:

- خدا مرگم بدهد، دارند آن بالا چه غلطی میکنند؟نکند دارند ازطریق پشت بام خودشان را به خانه های همسایه میرسانند برای دزدی؟

ما دیگر نمیتوانستیم آنها رامشاهده کنیم چون درآن صورت آنها نیز ما را میدیدند ولی برای هردویمان مثل روز روشن بود که دارندسعی میکنند که به خانه های همسایه راه پیدا کنند و یکی از آن خانه ها هم که محل مخفی شدن پدر و شریعت بود.از خاله ملتمسانه پرسیدم:

- چکار کنیم دورت بگردم ؟ بخدا وقت تنگ است...

واقعا داشتم از شدت ترس و دلواپسی میمردم. از پله های سر کوچه که پائین رفتیم.پشت دیواری کمین کردیم. حالا فرصتی کوتاه داشتیم که دور از دیدرس عراقیها چاره ای بیندیشیم :

- خاله فکری بکن ...

- چه کاری؟ چه فکری؟...خدا کریم است.انشاالله که اتفاقی نمی افتد.توکل بر خدا.حالا راه بیفت که شب شد.

- پایم هم برود دلم میماند .رضا نمیدهد بروم .باید فکری کرد خاله جان ...

خاله جوری دستم را کشید که کتفم درد گرفت:

- چه فکری؟ دیوانه شده ای؟

ولی من تکان نخوردم،بزمین میخم کرده بودند انگار.فرصتی برای مشاوره و تصمیم نداشتم ووقت بطرز بیسابقه ای تنگ بود.فکر کردم و فکر و فکر...هزار و یک فکر توی مخیله ام وول خوردند و رد شدند و رفتند و هیچکدامشان آنقدر سنگینی نداشتند که بمانند ولی یکباره یک فکر لحظه ای توقف کرد و سررشته ای از یک راه چاره را بمن عرضه کرد.سریع قبولش کردم،دودستم را دوردهانم قراردادم و از ته دل باآخرین توان حنجره فریاد کشیدم.چشمهای خاله گرد شدووحشت و هیجان از آنها بیرون ریخت.شانس آوردم که خاله با هوش سرشارش بسرعت منظور مرا فهمید و با من همصداشد.اینبار من دستش را گرفتم و کشیدمش:

- بدو.بدو و پشت سرت را هم نگاه نکن.

هردویمان پا بفرار گذاشتیم.فقط توانستم لحظه ای گذرا به بالای بام نگاه کنم و سربازها را ببینم که دارند هول هولکی از روی دیوار به داخل کوچه میبرند و همزمان دنبال منبع صدا سرشان را به اطراف میچرخانند.شاد بودم و خیالم راحت که آنها را از سرک کشیدن به خانه های همسایه منصرف کرده ام .

تا خود خانه نه پشت سرمان را نگاه کردیم و نه از شتاب گامهایمان کاستیم.این درسی بود که خاله بمن داده بود .یاد گرفته بودم که این روزها در مواقع بحرانی و خصوصا هنگام فرار ازچنگ دشمن فقط بدوم و فکر رصد کردن موقعیت دشمن نباشم چون تنها بایددوراه جلوی روی خود میدیدم:گریزومرگ .اگر نمیتوانستیم فرار کنیم فکر تسلیم را نیز نباید میکردیم بلکه تنها به مرگ با گلوله دشمن بایدراضی میشدم.

نفهمیدم کی و چطور به خانه رسیدم فقط این را یادم هست که به هیچ نیروی عراقی برخورد نکردیم و وقتی به در خانه رسیدیم نور سرخ خورشیدمغرب هنوز روی دیوار پهن بود.پشتمان را به در تکیه دادیم و در حالیکه بشدت نفس نفس میزدیم بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.

 

 

* * *

 

 

ماجرا را که برای بقیه تعریف کردیم همگی تحسینمان کردند. حسین به من افرین گفت و نظرش این بود که مانند همیشه عاقلانه تریم عکس العمل را نشان داده ام.ولی در حقیقت من هنوز خیالم کاملا راحت نبود که توانسته ام پدر را نجات دهم. اگر آن سه عراقی باز هم هوس کرده باشند روی بام بروند چه؟آنقدر نگران بودم که نفهمیدم دارم بلند بلند حرف میزنم:

- نکند مخفیگاهشان را پیدا کرده باشند.

حسین گفت:

- اینقدر دنبال دلیلی برای نگران بودن نگرد صدیقه جان .از لحاظ کلی تو درست میگوئی،احتمال خطر همیشه برای آنهاهست همانطور که برای من و تو نیز هست ولی خطر احتمالی با خطر حتمی زمین تا آسمان تفاوت دارد.همینکه تو وخاله دقیقاسر بزنگاه،آنجا حضور داشتیدو و با تدبیرتان آنها را از خطری حتمی نجات دادید نشانگر آنست که خداوندخودش نگاهدارشان است وشما فقط اسباب رفع بلا بوده اید.پس مطمئن باش وقتی هم که تو نیستی خدای متعال کسان دیگری را اسباب نجاتشان قرارمیدهدو لازم نیست وقتی هم که در خانه هستی دلواپس پدر باشی.

عبدالرضا که دید من نمیتوانم آرام بگیرم گفت حاضر است نیمه های شب سری به نهانگاه زده و ما را از سلامتی آنها مطمئن سازد و نیمه های شب به قول خود عمل کرد.

به پیشنهاد دائی مرتضی لباسی سر تا پا مشکی برایش تهیه کردیم تا در تاریکی شب استتار شود.تادو ساعت بعد یعنی تا ساعت چهار بامداد که او به خانه برگشت هیچکس نخوابید.همگی دست به دعا بودیم و قرآن و مفاتیح میخواندیم و از خداوند عاجزانه میخواستیم که عزیزانمان را از ما نگیردو نگاهدار سلامتی وجانشان باشد.

عبدالرضا که برگشت و خبر سلامتی پدر و شریعت را داد همگی نفسی براحتی کشیدیم .خبر خوش دیگری که داد این بود که آن سه عراقی خانه ای راکه در همسایگی مخفیگاه پدر بود ترک گفته بودند.گویا فریاد کشیدنهای من و خاله باعث شده بودکه بترسند و فراررا برقرار ترجیح دهند..دائی به شوخی گفت:

- غلط نکنم فکر کرده اند توی آن محله خلوت و سوت وکورجن ها خانه کرده اند وصدای جیغ هم ازاجنه بوده !

احساس سبکی و راحتی بخصوصی میکردم .بعد از خواباندن بچه ها مفاتیحم را بازنموده وشروع به خواندن کردم.خبری که عبدالرضا آوردحس خوبی بمن بخشیده بود و ازته دلم خوشحال بودم.ساعت حدودپنج بامداد بود که آن راحتی خیال مرا به خوابی شیرین و عمیق میهمان کرد.

 

 

* * *

 

 

چهاردهمین روز اشغال قصرشیرین هم فرارسید .تقریبا نیمی از مهر ماه گذشته و ما هنوز بلاتکلیف و پا در هوا بودیم. پدر و شریعت هنوز توی مخفیگاهشان که یکی دو نوبت دیگر هم عوضش کرده بودیم ساکن بودند و روزگارشان بسختی میگذشت. حال حسین کاملا خوب شده بود و وضع محمد احسان هم بدک نبود.آشنایان و اطرافیان دست بدست هم داده و برایش از داخل مغازه ها و خانه های متروکه شهرشیرخشک گیر می آوردند و تغذیه مرتب و درست اورا قبراق کرده و بفهمی نفهمی یک پرده گوشت گرفته بود.عفونت گوشش کاملا بهبود نیافته بودولی کم شده بود و پیدا بود که دارد بسمت بهبودی میرود و من این همه اتفاق خوب را مرهون همان خانواده،آشنایان و اقوامی بودم که حتی لحظه ای تنهایم نمیگذاشتند و مانند خودم برای محمد احسان مادری میکردند.

برای همه بلااستثناء واضح بود که دیگر ماندن در قصر کاریست عبث.عراقیها استحکاماتشان را تقویت کرده بودندو بنظر میرسید قصد اقامتی طولانی مدت را دارند. مسجد مهدیه به مقر ثابت فرماندهی نیروهای عراقی تبدیل شده بود و مراسم صبحگاه و اهتزاز پرچم رادور میدان مرزبانی برگزار میکردند . گاهی وقتها از تعییراتی که رخ داده بودخنده ام میگرفت.شهرآباد و زیبای مراخیلی راحت وسهل انگارانه بدست عراق داده بودند.شهرپراهمیت،شکوهمند و مغرور من چه خیانتکارانه بازیچه گشت و به نیستی کشیده شد.هنوزباور نداشتم که قصرشیرین مملو شده از سربازان عراقی .دلم میخواست یکی بیاید،سیلی محکمی بزند توی گوشم و از خواب بپرم ببینم همه چیز سرجایش است،اوضاع مثل سایق است و مردم سر کار و کاسبیشان هستند.کربلائی حسین جلوی مغازه اش را آب پاشی کرده ،قفس سهره اش را زیر سایبان جلوی مغازه اویزان کرده و با آب و تاب از خرمای رطب تازه اش تعریف میکندوهمراه با سهره آواز سر میدهد.سید امیر سر ایستگاه سرپل ایستاده و بلند بلند میگوید: سرپل...سر پل دو نفر.زینی دوغ فروش سیار شهر با خرش توی کوچه ها میگردد و فریاد میرند: دوغ لیلی...کره کردی ...روغن دان میه.بچه ها با شوق فراوان توی راه بازگشت از مدرسه میگویند و میخندند و گاهی هم به سرو کول هم میپرند.حسین،ظهرهنگام که صدای اذان از گلدسته مسجد جامع فضای شهر را عطر آگین میسازد خسته و بی رمق از سر و کله زدن با شاگردانش با لبخندی برلب به خانه باز میگردد و پس از نماز و هنگام خوردن غذا از ماجراهایی که با بچه های بازیگوش مدرسه داشته میگوید .گاه از یاد آوری شیرین زبانی برخی از محصل هامیخندد و گاه حرص میخورد که چرا پدر مادر ها حواسشان به فرزندانشان نیست و کل بار تعلیم و تربیت را بر دوش مربیان و معلمان تحمیل میکنند...

ولی نه...فاجعه قصر ویران من حقیقت داشت و حالا ما مردم قصرشیرین باید شهرمان را ترک میکردیم و میرفتیم .معلوم نبودباید به کجا میرفتیم و نمیدانستیم تاکی چشممان به زادگاهمان نخواهد افتادوفقط خدا میدانست . آینده ای مبهم فرارویمان بود و هیچ چیزی قابل پیش بینی نبود.و این حقیقت چقدر غم انگیز بود.

نزدیکیهای ظهر در خانه کوبیده شد .مشهدی رحیم رضائی پشت در بود.او از دوستان صمیمی پدر و یکی از افراد خوشنام و معتمد شهر بحساب میآمد.تعارفش کردیم.داخل شود که دور هم بنشینیم و استکانی چائی بنوشیم.او که معلوم بود عجله دارد ترجیح داد داخل حیاط بایستد و صحبت کند.لیوان آبی را که دستش دادیم نیم خورده روی لبه ایوان گذاشت و گفت:

- با همه مردم قصر هماهنگی شده است که فردا صبح علی الطلوع ساعت شش همگی دور میدان مرزبانی که کنار مقر فرماندهیشان یعنی مسجد مهدیه است جمع شویم و از آنها بخواهیم که کلیه ساکنین شهر را یکجا از شهر خارج کنند.

مادر گفت:

- آیا نیازی میبینید که دست بدامان آنها شویم؟خودمان نمیتوانیم هماهنگ شویم و جملگی شهر را ترک کنیم؟

- نمیشود حاج خانم .اگر بدون اطلاع آنان از شهر خارج شویم بعید نیست که حرکتمان را خودسرانه و شورش تلقی کنند و عکس العملی نسنجیده و خشونتبار از خود بروز دهند که باعث آسیب رسیدن به مردم شود.ضمنا راهمان طولانی و خطر ناک است .بدون وسیله نقلیه نمیتوانیم برویم .حتی اگر مارا تا مسافتی جلو ببرند بقیه راه را میتوانیم پای پیاده برویم .

من که تاآن لحظه ساکت بودم گفتم:

- آقای رضائی ،اینهمه صبر کردیم که ارتش و سپاه برای آزاد سازی قصر اقدام کنند و ما هم بتوانیم بنوعی از داخل شهرکمک حالشان باشیم.فکر نمیکنید اگر یکی دوروز دیگر هم دندان روی جگر بگذاریم بهتر باشد؟ شاید فرجی شودو...

مشهدی رحیم بالحنی یاس آلود کلامم را قطع کرد:

- نه دخترم .موضوع رسیدن نیروی کمکی منتفی است .من هرروز اخباررادیو را گوش مدهم . توی خوزستان غوغاست.ارتش صدام با تمام قدرت دارد تلاش میکند که بطرف شهرهای مهم پیشروی کند و دولت هم ناچار است فعلا تمرکزش را روی آن مناطق بگذارد. توی منطقه خودمان فعلا پیشرویها متوقف شده است .گرچه قصر و اطافش تحت اشغال هستندو دشمن تانزدیکیهای (مل یاقو) پیش رفته است ولی تلاشی که عراق در خوزستان میکند با اینجا اصلا قابل مقایسه نیست .کاملا پیداست که صدام ملعون برای تصرف خوزستان دندان تیز کرده چون عمده نیروهایش راآنجابه خدمت گرفته است. ما الآن اسیر عراقیها هستیم منتها رحم خدا شامل حالمان بوده و تاکنون بجمدالله اتفاق ناگواری برای زنها و بچه هایمان نیفتاده است .ولی در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد.هران ممکن است شرایط عوض شده وباصطلاح ورق برگردد .هر چقدر در بازگشت به مناطق امن شتاب کنیم کم است.اگر فردا نتوانیم هیچ تضمینی وجود ندارد پس فردا بعنوان اسیر جنگی ماراراهی بغداد نکنند.

مادر در حالیکه نیم نگاهی بمن داشت و بنظر میرسید مخاطبش بغیر ازمشهدی رحیم من نیزهستم،گفت:

- آقای رضائی حرف حق جواب ندارد.همین فرمایش شما را من دیشب به دخترانم گفتم. به خدا هیچ جنایتی از بعثیها بعید نیست .آنها به هیچ دین و مذهب و مرامی پای بند نیستند.ما وظیفه خودمان را حتی بیشتر از توانمان انجام داده ایم و سختیهای بسیار متحمل شده ایم .تا جائی هم که مقدور بوده سنگر را خالی نکرده ایم ولی دیگر ماندنمان جایز نیست و تا قبل از رسیدن بعثیون وفادار به صدام باید شهر را ترک کنیم.این دیگر چون و چرا یا اما و اگر ندارد.

مش رحیم بااشاره دست مرا بسوی خود فرا خواند و آهسته پرسید:

- دخترم .حاجی اصغر و شریعت کجا مخفی شده اند؟

من و منی کردم و مردد بودم که بگویم یا نه . مش رحیم لبخند معنی داری برلب نشاند:

- حق داری بترسی .باوجود آن همه خائن درشهر باید هم ترسید.

بعد هم خنده ای کرد و ادامه داد:

- به من هم مشکوکی که مخبر باشم دختر حاجی اصغر؟

- نه...این چه حرفیست مشتی ...شما دوست صدیق و مومن پدر هستی .به چشمانم هم شک کنم به شما شک نمیکنم ولی باور کنید طی این چند روز اخیردر جریان جابجا شدنهای مکرر و هیجانات و دلواپسی های ناشی از آن بحدی فشار روحی روانی متحمل شده ام که گاهی اوقات مغزم قفل میکند و سرعت تفکر و عمل از من سلب میشود.

و براستی ازاینکه در جواب دادن به سئوال آن پیرمرد وارسته و نورانی تاخیر کرده و دچار شک و تردید شده بودم خجل گشتم .به مش رحیم قول دادم که فردا صبح علی الطلوع ،قبل از اجتماع مردم با وی همراه شده و اورا به ملاقات پدر و شریعت ببرم.

بعدازرفتن مش رحیم قدری به سخنانش اندیشیدم.نظراتش عاقلانه بود و منطقی.با وجود خطر بالقوه ای که تمامیت ارضی کشور را در منطقه جنوب تهدید میکردفعلا نباید امید میداشتیم که نیروهای خودی برای آزادسازی قصرعملیاتی انجام دهند.همین که فعلا پیشروی عراق در اینجا متوقف شده بودجای خوشحالی داشت .پس بااین اوصاف تنها راه جلوی ماترک شهربود و بس.گاهی درجریان یک اقدام مشخص گزینه ها فرا وانند و لی بعضی اوقات فقط یک انتخاب باقی مانده است و انسان مجبور است به همان یک انتخاب تن دهدواین حکایت مردم قصرشیرین بود که فقط یک گزینه برای انتخاب داشتند:بجای نهادن خانه و کاشانه و رفتن بسوی تقدیری تیره و تار و نامعلوم.

آن شب نماز شب حضرت محمد(ص) را خواندم و توانستم یکی دو ساعتی را هم در یک آرامش نسبی بخوابم.صبح پیش از اذان بیدار شدم،حسین را هم بیدار کردم و با آمدن مش رحیم ،کمی نان و خرما بر داشتم وهرسه عازم مخفیگاه پدر و شریعت شدیم.وقتی که به آنجا رسیدیم هنوز آفتاب طلوع نکرده بود.پدر آب چائی را بالای آتش گذاشته بود. نماز را به جماعت خواندیم،بعد دور هم نشستیم و به صرف صبحانه مختصری که تهیه کرده بودم مشغول شدیم.

پدر خوابی را که همان نیم ساعت قبل ،پیش از بیداری دیده بود برایمان تعریف کرد:

- توی خوابم دیدم که رسول اکرم(ص)سر اسبش را بدست سیدالشهدا سپرد . دختران و اهل بیتش همه سوار شدند و رفتند . من به حضرت عرض کردم:آقا این بچه ها و دخترها از بالای اسب نیفتند قربانت گردم.پیامبر (ص) در جوابم فرمودند:اصغر...حسین خودش میداند چکار کند.

مش رحیم گفت:

- حاجی اصغررویای دم صبح صادق است و خوابی که انبیاء و ائمه درآن حضور داشته باشند نشانه سلامت و رستگاری و برکت است انشاالله تعالی.

پدر گفت :

- ما بنده های ناچیز خدا چه میدانیم رستگاری و سلامت واقعی در چیست؟گاهی آنچه در نظر ما سختی و شقاوت میآید،مایه سلامت ،رستگاری و فوزعظیم است .هر فتح و گشایشی در ابتدای راه نیازمند زمینه هائیست که ما شاید از حکمت و کیفیتش آگاه نباشیم.

پدرآیاتی از سوره مبارکه فتح را بعنوان شاهدی بر مدعای خود قرائت نمودکه حقیقتا مصداق سخنانش بود. درحینی که پدر صحبت میکرد،شریعت متوجه حالاتی در چهره مش رحیم شده بود و نگاههای اورا بخود با معنی حس کرده بود لذا از وی پرسید:

- آقای رضائی گویا میخواهی چیزی بگوئی ولی مرددهستی.

- والله از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان.من یک دلم پیش شماست که چطور میخواهید از این مخمصه خودرا رها سازید.قرار بر این شده که مردمباقی مانده در شهرراهی سرپلذاب شوند و از آنجا خودرا به مکانهای امن برسانند ولی من درمانده ام که شما دو نفر را چگونه باخودمان ببریم.بااین اصرار و سماجتی که عراقیها و دست نشاندگانشان در یافتن شما داشته و دارندبعید میدانم شناسائی نشوید و قادر باشید میان جمعیت خودرا استتار کنید.حالا پیشنهادی به عقل ناقص حقیر رسیده که لازم میدانم مطرح کنم،شاید راهگشا باشد.

مش رحیم ادامه نداد .همانطور که شریعت متوجه شده بود براحتی نمیتوانست حرفش رابزند و پیشنهادش را مطرح سازد.منمشتاق شده بودم بدانم که او چه راه حلی برای این معضل اندیشیده است .پدر که گویا دلش میخواست زودتر پیشنهاد مش رحیم را بشنود مشتاقانه پرسید

-فکر و تدبیر شما زبانزد خاص و عام است آقای رضائی .بگو ببینم چه کاری را صلاح میبینی؟

همگی سراپا گوش شدیم و چشمان منتظرمان را بدهانش دوختیم .برایمان جالب بود که به راه حل این مسئله سخت دست بیابیم چون حقیقتا هیچکداممان راه چاره ای نمیدیدیم که بی خطر باشد.مش رحیم همانطور که سر به زیر داشت رشته کلام را در دست گرفت:

- من فکرمیکنم اگر هر دوی شما ریش و سبیلتان را بزنید شناسائیتان محال خواهد بود،چون تاکنون کسی شما را بدون موی صورت ندیده است و در ضمن به ذهن کسی خطور نمیکند که شما چنین کاری بکنید.

یک سکوت چند ثانیه ای بر قرار شد و بیکباره شلیک خنده اتاق را پر کرد.تنها کسی که نمیخندید شریعت بود که داشت لب بدندان میگزید و سرخ شده بود .حتی مش رحیم هم داشت میخندید.مسلما علت خنده همه ما تصویری بود که از آندو در مخیله خود ساخته بودیم .تصور کردن پدر و شریعت بدون ریش و سبیل خیلی خنده دار و مضحک بود.

پدر روبه شریعت کرد و در حالیکه هنوز خنده از روی لبانش محو نشده بود پرسید:

- نظر شما ظاهرا مساعد نیست.نه؟

شریعت که پیدا بود لزومی نمیبیند درمورد این موضوع فکر کند بسرعت جواب داد:

- سرم راهم بزنند ریشم را نمیزنم.جان بی مقدارمن آنقدر ارزش ندارد که بخاطرش بخواهم شعائررا زیر پا گذاشته و محاسنم را بتراشم. ناسلامتی من یک روحانی هستم و باید الگوی شجاعت و صبر و پایمردی باشم نه اینکه با هر حادثه ای رنگ عوض کنم .رعایت اصول مخصوصا در این شرایط حساس و حیاتی اهمیت صد چندان دارد. میدانم که برای جان در بردن از این مهلکه خیلی کارها میتوان انجام داد،ولی اگر تاکنون دندان بر جگر فشرده و تحمل نموده ام باین خاطر بوده که حرمت این لباس را از بین نبرده و شرافتم را بعنوان یک طلبه خدشه دار نسازم.فکر کنم آقای میخبر هم با بنده د راین زمینه بابنده هم عقیده باشند. هدف نمیتواند توجیه کننده وسیله باشد.میتواند؟

طرف خطاب او در بخش آخر سخنانش پدر بود.پدر در تائید نظر شریعت سری تکان داد وخطاب به مش رحیم گفت:

- میدانم که پیشنهادتان از سر دلسوزیست ولی عجالتا بهتر است هم و غم خودرا بر این بگذارید که جان عموم مردم شهر محافظت شود و بسلامت به سرپل برسند.ماهم بامید خدادنبال راهی برای پیوستن به شما خواهیم بود.شاید بی آنکه مجبور شویم محاسنمان رابزنیم بتوانیم از حلقه محاصره خارج شویم.

مش رحیم از کیسه ای که در دست داشت ماشین اصلاحی بیرون آورد،روی زمین گذاشت و آنرا بطرف پدر هل داد:

- اصغرآقا،آقای شریعت روحانیست و محذوراتی دارد ولی لااقل شما ریشتان را کوتاه کنید .حتی اگرهم شناسائی نشوی بخاطر ریشت گیر میفتی.عراقیها هرکسی را که ریش دارد بلااستثنا بعنوان پاسدارمیگیرند.

پدر تشکر کرد و قول داد به سفارش مش رحیم عمل کند و مجددا به او سفارش اکید کرد که در خصوص خارج نمودن مردم از شهر دقت داشته باشدو طبق یک برنامه ریزی مشخص و با روشی صحیح مردم را از پراکندگی و تکروی در مسیر بر حذر دارد و به امداد رسانی به افراد ضعیف و ناتوان و زنان و کودکان و افراد سالمند و تعاون و همیاری بخصوص در زمینه تقسیم آب و غذا توجه کندتا بحول و قوه الهی بسلامت برسند و خدای ناکرده تلفات یا مصیبتی گریبانگیرشان نشود.پدر معتقد بود اگر کسی نباشد که رهبری آن جمع کثیر را در این سفر مخاطره آمیزبعهده گیرد،عدم هماهنگی باعث روی دادن اتفاقات ناگواری خواهد شد .

آقای رضائی قول داد که حداکثر تلاشش را برای هرچه بهتر به انجام رساندن کارها انجام دهد. حسین نیز آن لباس سرتاپامشکی راکه عبدالرضا چندشب قبل هنگام سر زدن به مخفیگاه پدرپوشیده بود به شریعت داد تا درشب مقرر بپوشد.

آسمان کاملا روشن شده بود و خورشید روز پانزدهم مهر ماه درحال بالا آمدن از افق انوار کم جانش را بروی بام منازل غالبا متروک و چپاول شده شهر پهن کرده بود. مش رحیم براه خودش رفت و من و حسین نیز راهی منزل شدیم تا خودرا برای رفتن آماده کنیم.

 

 

* * *

 

 

ساعت هنوز به شش و نیم نرسیده بود که بعثیون با منظره جالب وغیر منتظره ای روبرو شدند.قریب به هزار تن مرد و زن و کودک کنار مسجد مهدیه تجمع کرده و آماده بودن که از قصر خارج شوند. فرماند هان عراقی که تازه از رختخوابشان بیرون آمده بودند با دیدن آن جمعیت انگشت حیرت بدندان گزیدند آخر انتظار نداشتند بعد از آن همه گلوله باران و اسیر گرفتن ،هنوز هم این تعداد مردم در شهر زخم خورده و نیمه ویران قصر باقی مانده باشند. مردم هر قدر که در توان داشتند مواد غذایی، آب آشامیدنی و مایحتاج مورد لزوم دیگر را در بقچه ها ،چمدانها و کوله هایشان گذاشته بودند .خانواده من و بقیه فامیلها هم همراه با خانوارهائی از همسایگان و آشنایان نزدیک در یک مکان دور هم گرد آمده بودیم و منتظر شروع سفر بودیم.مش رحیم و پهلوان نجف و چند تن دیگر از معتمدین و ریش سفید های شهر قبلا عاقلی کرده و اجازه این تجمع را از عراقیها گرفته بودند و ظاهرا نباید مشکل یا خطری جمعیت حاضر را تهدید مینمود.مادر روبه من کرد و گفت:

- میدانی این جمعیت مرا یاد چه موقع میاندازد؟

- احتمالا انقلاب...

- آفرین...یاد روزهای تحصن و تظاهرات افتادم.از زمان انقلاب تا کنون،یعنی نزدیک دوسالی هست که خیابانهای قصر جمعیتی به این کثرت را بخود ندیده است.آنروز ،جلوی ساختمان فرمانداری را یادت هست؟مامورین کلانتری و ساواکیها متصل مردم را تهدید میکردند که اگر متفرق نشوند بسویشان تیر در میکنند،ولی مردم هیجانزده آنقدر داغ بودند که از هیچی نمیتر سیدند...

حسین وارد بحث شد و توی کلام مادر پرید:

- همیشه آخرهای تظاهرات ،آنموقع که قطعنامه پایانی را پشت تریبون قرائت میکردم مردم گوش تا گوش مینشستند و با دقت و توجه فراوان بدون آنکه کسی با بغل دستی اش حتی یک کلام حرف بزند شش دانگ حواسشان را به قطعنامه میسپردند. حس میکردم نفسها در سینه حبس است و همگی دارند با عشق و علاقه گوش میدهند تا در دهای دل خود را از زبان من بشنوند.هر کدام از بندهای قطعنامه که بپایان میرسید غریو تکبیر مردم ساختمان فرمانداری را بلرزه می انداخت.خیلی بحال آن دوران حسرت میخورم ! چقدر همبستگی ویکدلی مردم زیبابود.چه شکوهی داشت !...قدرت خداوندی در صدای پر صلابت الله اکبر مردم بخوبی حس میشد...

ودائی مرتضی در این لحظه رشته کلام را بدست گرفت:

- و این جنگ...این جنگ نتجوانمردانه تاوان همان حق طلبیهاست.تجلی اراده خداوند را عده ای شیطان صفت که منافعشان در خطر بود دیدند وتاب نیاوردند زیرا اطمینان داشتند که نهضت حق طلبی و عدالت خواهی درمرزهای ایران محصور نخواهد ماند و سراسر منطقه و جهان را در بر خواهد گرفت. آزادی هیچوقت راحت و بی دردسر بدست نیامده است . هنگام پیروزی انقلاب خیلی از همین مردم تصور میکردند که دیگر از خون و شهادت خبری نیست ولی یادم میآید که همین حاج اصغر خودمان رو بمن کرد و گفت :آ مرتضی فکر نکنی ابرقدرتها دست از سرمان بر میدارند ها!...آنها گنجی رااز دست داده اند که بسیار برایشان قیمتی بوده .برای دوباره بچنگ آوردنش با تمام توان خواهند جنگید که اگرنجنگیدند به درستی و ارزش انقلابمان شک کن .ملت ایران از خوابی چند صد ساله بر خاسته اند و هیچگاه دوباره در آن خواب شوم فرو نخواهند رفت.یا برای همیشه با شیاطین خواهند جنگید،یا آنها را مجبور خواهند کرد که به اراده ملت ایران گردن بنهند و به حقوق حقه ما احترام بگذارند.

حسین گفت:

- بله دائی ،حالا حالاها باید بجنگیم و سختیهای گوناگون را تحمل کنیم .این را نیز باید بدانیم که تسلیم در برابر خصم خیانت به خون تمام شهداست ...

ناگهان ولوله ای در میان جمعیت افتاد. دلیل آن ولوله جنب و جوشی بود که از جانب عراقیها مشاهده میشدو مردم را مضطرب میکرد.حسین که گویا شصتش از موضوعی باخبر شده بود گفت:

- دارند از فرصت استفاده میکنند ناجنسها . برای چپاول خانه ها مسابقه گذاشته اند .احتمالا بزودی برسر وسایل باارزش بجان هم میافتند و همدیگررا لت و پار میکنند.

بیاد روزی افتادم که باخاله توی راه برگشت به خانه بودیم و جسم سنگینی از طبقه دوم خانه ای جلوی پایمان بزمین افتاد و تکه تکه شد.چه فحشهائی بهم میدادند و چه دعوائی باهم میکردند بر سر تصاحب اموال این مردم بیچاره!

خودم از بالای جمعیتی که جلوی دیدم را گرفته بودند توانستم ببینم که چند تا عراقی با تیرآهنی که در دست داشتند به درب مغازه ای که روبروی ساختمان کلانتری بود کوبیدند و آنرا شکستند.بعدش اثاثیه بود که از آن مغازه بیرون ریخته میشد .فقط همین یک مغازه نبود که داشت غارت میشد.تاآنجا که چشمان من میدید چند مغازه دیگر هم همین وضع را داشتند.ترجیح دادم دیگر نگاه نکنم چون بدجور روی ذهنم تاثیر منفی داشت .رویم را که برگرداندم مهدی گفت:

- مامان آب.

صدائی از بلندگو برخاست .کسی بزبان عربی و با لحنی خشن چیزهائی گفت .در حالیکه جرعه ای آب به مهدی میخوراندم از دائی معنی جملات پخش شده از بلندگو را پرسیدم.دائی جواب داد:

- بی پدر از سربازهایشان میخواهد که غنائم را متعلق بخود ندانند و همه وسایل را در یک محل که اعلام خواهد شد جمع کنند.تهدید کرد که اگر خبر دار شود کسی چیز باارزشی را پنهان کرده است مجازات سختی در انتظارش خواهد بود اما در آخر وعده دادکسانی که بیشترین فعالیت را در کسب غنائم داشته باشندسهم چشمگیری نصیبشان خواهد شدو درضمن آنهائی هم که بدلایلی نمیتوانند دربرنامه غارت و چپاول شرکت کنند نگران نباشند چون سهمشان محفوظ است.

بعد سری به نشانه تاسف تکان داد و ادامه داد:

- بدبخت به ما...چه برنامه ریزی ها ئی برای ثمره یک عمر تلاش و عرق ریختن این مردم میکنندوچه وعده وعیدهائی بهم میدهند.بدبخت به ما.

نظامیان عراقی حلقه محاصره مردم را تنگ تر کردند .شاید از ترس اینکه نکند کسی برای محافظت از خانه و زندگیش اقدامی کند. صدائی مهیب از طرف کلانتری توجهات را بسمت خود جلب کرد .یک تانک بزرگ در چند حرکت رفت و برگشت ساختمان روبروی کلانتری را که محل ساواک قدیم بودویران کرد و عده ای از عراقیها که تماشاگر این صحنه بودند پس از اتمام کار شروع به پایکوبی کردند وبا فریاد و هلهله خیابان را روی سرشان گذاشتند.خدمه تانک که انگار عمل قهرمانانه ای انجام داده اند از تانک پائین پریدند و شروع کردند به رقصیدن و طولی نکشید که بقیه سرباز ها هم به آندو پیوستند.کاردم میزدند خونم در نمیآمد:

- مگر مرض دارند سگ پدرها؟چرا خانه ها را الکی ویران میکنند.

دائی در جواب من پس از کشیدن آهی سوزناک گفت:

- ناراحت نشو عزیز دل دائی...ویرانگری قانون جنگ و عادت شوم جنگ افروزان است.در ضمن این کارها فقط برای سرگرمی و هلهله و شادی نیست بلکه نوعی آماده سازی منطقه برای حفاظت بهتر است.در میدان جنگ هرچقدر زمین صافتر باشد و موانع طبیعی یا مصنوعی کمتر باشند میدان دید وسیعتر خواهد شدو کنترل نیزراحت تر انجام خواهد گرفت .بخصوص درقصرشیرین اینکار لزوم بیشتری دارد چون هنگام نبردهای خیابانی،جوانان مدافع شهر جائی برای استتار و مخفی شدن نخواهند داشت و عراقیها بی دردسرآنها را تعقیب خواهند کرد.فکر میکنی بعد از رفتن ما تا چه مدت قصرشیرین بشکل یک شهر باقی خواهد ماند؟حتم دارم تا چند وقت دیگر از این شهر تاریخی و زیبا جز زمینی سوخته و مملو از خرابه ها و تلهای خاک بجای مانده از خانه ها ،چیزی باقی نخواهد ماند.

مادر متصل عراقیها را نفرین میکرد . خیلیها از میان آن جمعیت لب به ناله و نفرین نیروهای عراقی گشودند و بقیه نیز غمگین وحیرتزده،درکمال ناباوری صحنه های زشت و امزجار آور چپاول و تخریب را نظاره میکردند.

در میان اینهمه ددمنشی و قساوت محض منظره ای جالب و لطیف توجه مرا جلب کرد. کمی آنسوتر از جمع مردم ،بچه گربه ای ملوس و نحیف ،هراسان زیر نفربری پنهان شده و ترس و ضعف توان گریز را از او سلب کرده بود.قطعااگر نفر بر حرکت میکرد له میشد. سربازی کم سن و سال که تازه پشت لبش سبز شده بوددر حالیکه بااشاره دست از راننده خواهش میکرد حرکت نکند،همزمان با چوبی بلند در دست سعی داشت گربه را از زیر نفر بر بیرون بکشد.راننده که مرد سبیل کلفت و کله گنده ای بود و با عصبانیت داشت با سرباز جوان بگو مگو میکرد ومعلوم بود که نمیخواهد صبر کند چون هی گاز میدادوپشت سر هم دود سیاه ازعقب نفربر بیرون میزد.من نگران بودم که نکند حرکت کند و گربه بینوا له شود ولی خوشبختانه گربه از زیر نفربر بیرون دوید و آنگاه نفر بر از جاکنده شد و رفت.سرباز جوان را دیدم که با خوشحالی و رضایت درز شدن گربه را نظاره میکند. دیدن این صحنه دلم را لرزاند و حال غریبی بمن بخشید.در کنا رددمنشی ها ئی که طی این روزها ی شوم از دشمن دیده بودم این حرکت آن جوان مرا سر شوق آورد و گوئی نسیمی خنک و روحبخش در جهنمی سوزان روحم را نوازش کرد و جلاداد. با خود اندیشیدم:سربازی که اینگونه برای حفظ جان یک حیوان کوچک و بی دفاع تلاش میکند و به همقطار بیرحمش التماس میکند هرگز نمیتواند گزندی جان یک انسان که همنوع اوست برساند . این نشان میداد که درهرجاو هر زمانی در کنار افراد پلید و شیطان صفت انسانهای نیک سرشت هم وجود دارند و همین ها هستند که در میان گنداب متعفن نامردمیها رایحه خوش انسانیت را میپراکنند.

در آن گیرودار و ازدحام فشرده ،عراقیهاکه گوئی مجدداانرژی گرفته بودند چند تن از جوانان را از میان جمعیت جداکرده،باخود بردند ومادران،خواهران و همسران گریانشان را برجای نهادند.شانس یار حسین بود که آن روز بیشتر توجهشان به جوانان کم سن و سال جلب میشد وبه مردانی در سن وسال او کاری نداشتند. من و خواهرهایم باصلاحدید پدر چادر رنگی بسر کرده بودیم چون ممکن بود کسانی که چادر سیاه بسر دارند بعنوان خواهران بسیجی دستگیر شوند.

با دیدن موج جدید هجمه دشمن به خانه ها نگرانی از وضعیت پدر و شریعت شدت گرفت چون تا ساعاتی دیگر با خروج همه مردم ازشهر، درب همه منازل شکسته میشد و بالطبع مخفیگاه آنان نیز از این قاعده مستثنی نبود.تنها امیدمان این بود که تا قبل از حمله عراقیها به محل اختفایشان،محل را ترک نموده باشند.خواهر کوچکم بتول در حالیکه گریه میکرد باآن لحن کودکانه اش از مادر پرسید:

- مامان...چه کسی میخواهد برایمان کار کند و پول در بیاورد؟کی برایمان نان میخرد؟انگور میخرد؟...

و من زیر لب از خود میپرسیدم:

- از این پس چه کسی تکیه گاهمان خواهد بود؟

مادر،مهربانانه دست نوازشی بر سر بتول کوچک کشید و مانند همیشه همچنان زمزمه دعا ورد زبانش بود.خواهردیگرم مریم آرام آرام نوحه ای آشنا رامیخواند:

- کودکی از داغ پدر برده به زیر سر وای از این مصیبت ،وای از این مصیبت

درآن دقایق پرآشوب که غوغای درونچه بسا بیشتر از بیرون بود،فاجعه دشت کربلا را مجسم مینمودم و از خود میپرسیدم:براستی اهل بیت امام حسین(ع) چگونه تحمل آنهمه مصیبت و شکنجه را داشتند؟ چگونه توانستند تاب دیدن صحنه بریدن سر پدر و برادر و تاخت اسب بر پیکر مطهرشان را بیاورند؟و براستی که مصائب مادرمقابل رنج عظیم آن بزرگواران بسیار ناچیز بود...و همین افکار بودند که مرا آرام نموده وتسلای دل دردمندم میشدند.

نفراتی از عراقیها- بعضا با لباسهای غیر نظامی و مبدل - بداخل جمعیت نفوذ کرده بودند و در حال کنترل کامل همه چیز و همه کس بودند .چند نفر از عوامل نفوذی و ستون پنجمی ها هم همراه آنان بودند . من هرچند دقیقه یکبار تعداد افراد خانواده را میشمردم که مبادا کسی از ما توسط آنان ربوده شود و متوجه نشوم.راهی بجز شمارش نداشتم چون توی آن شلوغی پر اضطراب حضور ذهن کمی برایم باقی مانده بود ونمیتوانستم بسرعت تک تک افراد خانواده راتشخیص دهم و بفهمم کسی از قلم تفتاده یانه.

پاهای مادر و خواهرهایم که به اندازه من تحرک نداشتند و کل آن چهارده روز را اغلب گوشه ای نشسته بودند ،دردناک و متورم شده بود و بزحمت قدم بر میداشتند.حالا دیگر آنسوی مسجد مهدیه و داخل خیابان اصلی مملو بود از وانتها و کامیونهای پراز اسباب ،اثاثیه منازل مردم که همگی در یک ردیف پشت سر هم داشتند بسمت میدان میآمدندولابلایشان اتومبیلهای شخصی رنگارنگ هم دیده میشد.دقایقی بعد کاروان غنائم جنگی میدان را دور زده بود وداشت در یک ستون در طول جاده ای که به خسروی منتهی میشد حرکت میکرد تا غنیمتهائی را که با رذالت از مردم دزدیده بودند به صدام پیشکش کنند.

برای مردم همراه داشتن چیزی بزرگتر از یک کوله کوچک یا بقچه و ساک دستی ممنوع شده بود.این دستوراز طرف بعثی ها واز چند روز قبل که جابجائی مردم را آغاز کرده بودندمکرر اعلام شده بود.ماهم سعی کرده بودیم ضروری ترین مایحتاج مانند آب و نان و پوشاک را در بقچه هائی حتی الامکان بصورت فشرده بسته بندی کرده و در دست بگیریم تا موجب جلب نظر عراقیها نشود.

چشمم به پیرزنی افتاد که پسر جوانی همراهش بود .آن دودرطرفین گونی بزرگی که روی زمین بود بر روی آسفالت خیابان نشسته بودند.دلیل اینکه آنها موجب جلب نگاه من شدند این بود که اولا گونی همراهشان بزرگتر از حدی بود که مجاز اعلام کرده بودند و ثانیا جوان همراه پیرزن در سن و سالی بود که امکان اسیر شدنش توسط عراقیها کم نبود. در همین افکار بودم که دستی مچ راست جوانک را چسبید و اورا از جا یش بلند کردو دست دیگری سر گونی را گرفت وآن را روی آسفالت کشید.آن دودست متعلق به یک درجه دار و یک سرباز عراقی بود.پیرزن بایک دست سمت دیگر گونی و با دست دیگرش دست چپ پسر جوان را گرفت و کشمکش سختی مابین آن چهار نفردر گرفت.

با نگرانی از جایم نیم خیز شدم و دائی را نیز صدازدم که به آن صحنه توجه کند، شاید بتوانیم کاری بکنیم.درجه دارپیرزن را هل داد و اورا بزمین انداخت جوان که عصبانی شده بود خواست بطرفش حمله کند که ضربه قنداق تفنگ سرباز زمینگیرش کرد.خدا خدا میکردم که جوانک مقومت نکند ولی او سمج تر از این حرفها بود.همانطور که زمین افتاده بودگونی را بغل کرد وآنگاه در حالیکه عراقیها گونی را میبردند اونیزروی زمین کشیده میشد.خشونت این کشمکش لحظه بلحظه بیشتر میشد و سروصدای ناشی از آن عده ای از مردم و منجمله جمعی از عراقیها را نیز متوجه خود کرده بود. دهان سرباز و درجه دار کف کرده بودو پشت بند هم فحش میدادند و جوانک را کتک میزدندو پسر در حالیکه کتکها را بجان میخرید همچنان در سکوت گونی را در بغلش گرفته بود و رها نمیکرد.پیرزن گریه کنان به پسر التماس میکرد که از خیر گونی بگذرد ولی بیفایده بود.در این میان دو سرباز دیگر سررسیده و باقنداق اسلحه ایشان بجان پسر افتادند. بحدی اورا زدند که توان از کف داد و گونی از بغلش بیرون آمد.سرباز ها در میان ضجه و شیون پیرزن او راروی آسفالت کشیدندو با خودشان بردند.

جوانک را داخل مغازه ای درهمان نزدیکی محبوس کردند و همان درجه داری که بااو درگیر شده بود در حالیکه برایش شاخ و شانه میکشید و بعربی تهدید ش میکرد کنار مغازه به نگهبانی ایستاد.ما خودمان را به پیرزن رساندیمواو که دائی را میشناخت دست بدامانش شد:

- آقای باغبانباشی دستم بدامانت،کاری بکن .این بچه کله خر است .آخر مگر این گونی چه داخلش بود ؟بخدا نه طلا داخلش بود نه پول ولی بقدری سماجت کرد که عراقیها فکر کردند خبری است . اگر ولش نکنند به بغداد میبرندش .خودت که میدانی این پسر یادگار جوانمرگم است .عروسم چشم براهش است .اگر اسیرش کنند بخدا مادر بیچاره اش میمیرد.

دائی او را به آرامش دعوت کرد و از من خواست اورا به کناری ببرم :

- صدیقه، عزیزم نگذار شلوغش کند تا ببینم چه کاری از دستم بر میآید.باید فکرکنم.

دائی پس از اندکی تفکر بسمت محلی که جوان را حبس کرده بودند رفت .پیرزن از من پرسید:

- دخترم،یعنی میتواند کاری بکند؟ این بچه یتیم است.

- پناه ببر به خدا ننه جان.انشاالله که آزادش میکنند.

- انشاالله...انشاالله.ولی کا ش زودتر کاری بکنه.

صحبت دائی با درجه دار چند ثانیه بیشتر طول نکشید.عراقی که کوتاه قد و شکم گنده هم بود با خشونت دست به سینه دائی گذاشت و هلش دادو حتی اسلحه اش را بلند کرد و تهدید کرد که با قنداق اورا خواهد زد دائی دودستش را بعلامت تسلیم بالا برد،چند قدمی عقب عقب رفت و بعد بطرف مابازگشت.

پیرزن با نومیدی روبه من کرد و بالحنی بغض آلود که دل آدم را کباب میکردگفت:

- دیدی خانم جان؟...قبول نکرد بی وجدان...پسره را میبرند اسیری.جواب مادرش را چه بدهم؟

دائی که بما رسید پیرزن از او پرسید:

- آقا مرتضی،کرد بود یا عرب؟

- من که بااو عربی صحبت کردم .اگر کرد بود جوابم را به کردی میداد.

- صلاح میدانی من هم بروم بااوصحبت کنم؟

- نه مادر ،کاری از دست تو بر نمی آید...بگذار ببینم چه فکری میشود کرد.

دائی در فکر بود وپیرزن کم طاقتی میکرد:

- بیچاره میشود .این پسر کله شق است .فحششان میدهدوعراقیها آنقدر شکنجه اش میکنند که بمیرد.

مادر که تاآن لحظه ساکت بود و فقط نگاه میکرد پیش آمد:

- داداش هرکاری از دستت بر میآید انجام بده...اگر عجله نکنی و اورا ببرند معلوم نیست چه بلائی سرش بیاورند.زبان بسته خیلی کم سن و سال است...

مادر ناگهان سخنش را قطع کرد.گویا فکری به ذهنش خطور کرده بود.روبسوی پیرزن کردو پرسید:

- طلا،جواهرات...سکه ای چیزی نداری ؟

پیرزن درمانده و عاجز جواب داد:

- ایکاش میداشتم،خاک بر سرم که ندارم،گل بر سرم که ندارم...به قرآن تمام زندگیم توی آن گونی صاحبمرده بود .چکارکنم خانم؟هیچ ندارم،هیچ...هیچ...

دل سنگ بحالش کباب میشد. درنگ جایز نبود و وقت شدیدا تنگ بنظر میرسید .بیاد یک جفت النگوئی افتادم که چند ماه پیش برای دخترم نرگس خریده بودم و خیلی هم دوستش داشت.روی دوپانشستم و شانه های نرگسم را توی دست گرفته و گونه اش را بوسیدم:

- دختر گلم ،نرگس جان...النگوهایت را میدهی که پسر این ننه را از دست آدم بدها آزاد کنم ؟دیدی چطور کتکش زدند و زندانیش کردند؟

انتظار داشتم امتناع کند و طبق عادت همیشگیش بگریه بیافتد.گرچه حتی اگرهم گریه میکرد النگو ها را از دستش در میآوردم ولی دوست داشتم این ماجرا بعنوان یک عمل انسان دوستانه در ذهن دخترم حک شود.از آنجا که خدا میخواست آن پسرجوان اسیر دشمن نشود و دل پیرزن نشکند نرگس بی چون و چرا دستهایش را جلو آورد تا النگوها را خارج سازم.با عجله و خیلی سخت النگوها را از دست دخترم بیرون آوردم .دستهای طفل معصوم از درد سرخ شده بود :

- آخ...مامان دردم میاید...

جگرم کباب شد از آن آخی که فرزندم از ته دل کشید ولی چاره ای نبود.اینهاهمه میگذشتندولی آزادی آن جوان همیشه ممکن نبود.فورا النگو ها را بدست دائی دادم و او بسرعت و دور از چشم بقیه عراقیها در جه دار را کناری کشیدو النگوها را کف دستش گذاشت .درجه دار عراقی در حالیکه سعی میکرد کسی از همقطارانش اورا نبیند النگوها را بدقت نگاه کرد تا از اصل بودنشان مطمئن شود.

چند دقیقه بعد جوان همراه با مادر پیرش میان جمعیت ایستاده بودند .پیرزن از خوشحالی در پوشت خود نمیگنجید و من اشک شوق میریختم.خوشحال بودم .تمام اموالم را دشمن برده بودبدون آنکه چیزی بمن بدهد ولی این یک جفت النگورا خودم به دشمن داده بودم تا آزادی یک هموطن را بخرم و دل پیرزنی را شاد کنم .چه چیزی میتوانست باارزش تر از چنین کاری باشد؟ پیرزن آنقدر من و نرگس و همه خانواده ام را دعا کرد که نزدیک بود نفسش بند بیاید.میگفت که نمیداند چطور باید جبران کند.اورا در آغوش کشیدم،آرامش کردم و گفتم:

- مادر تشکر لازم نیست .اجر کار نیکو را خداوند خودش بموقع خواهد داد.من انتظار جبران از شما ندارم.

همان موقع که پیرزن را در آغوش گرفته بودم کامیون یخچالداری که گویا مخصوص حمل گوشت بود ازکنارمان عبور کرد و یکی از خبرچینها که کنار یک افسر بعثی نشسته بود بادیدن مش رحیم کامیون را متوقف کردو اورا صدازد.مش رحیم خود را به او رساند و ما به آرامی پشتمان را به آنها کردیم تا دیده نشویم.صدای مکالمه شان بوضوح قابل شنیدن بود.

- حاجی توی این جمعیت اصغر میخبر و شریعت میشناسی؟

مش رحیم در کمال زرنگی و بی آنکه خودش راببازد جواب داد:

- بله که میشناسم قربان ولی توی این جمعیت نیستند شریعت قبل از تصرف شهر به قم رفت و اصغر میخبر هم که زائر مکه است و برای تدارک مقدمات سفر به تهران عزیمت کرده.

مردک جاسوس دیگر چیزی نپرسید .کامیون حرکت کرد و دور شدو منهم نفس راحتی کشیدم چون چند ثانیه سخت و دلهره آور را از سر گذرانده بودم . البته مش رحیم در مورد پدر دروغ نگفته بودجون او واقعا قصد تشرف داشت .گرچه آنسال بعلت جنگ و نا امنی کسی نتوانسته بود به سفر حج برود.

خوشحالیم زیاد دوام نداشت چون باز هم همان نگرانی و دلشوره جانکاه تکراری گریبانم را چسبید و نفسم را بند آورد.باخالی شدن شهر از سکنه و خلوتی ناشی از آن ،مخفی شدن پدر و شریعت بمراتب مشکلتر میشد .زیر لب متصل آیات قرآن را میخواندم و خدایم را به اولیاء و انبیایش قسم میدادم که حافظ و نگاهدار پدرو شریعت باشد.

بتدریج چند کامیون چادر دار در محل حاضر شدند و بابلندگو از مردم خواستند که سوار شوند.نگاهم را در اطرافم سیر دادم . آیا این آخرین دقایق من در شهر آباء و اجدادیم بود؟ چه زمانی میتوانستم مجددا بازگردم و خانه و کاشانه ام را ببینم و آیا هنگامی که درآن زمان نا معلوم به شهرم بر میگردم خانه ای وجود خواهد داشت که در آن آرام بگیرم وبیاسایم ؟

قصرشیریت زادگاهم بود . روی خاک داغ و تفتیده کوچه های تابستانهایش کودکیم را گذرانده بودم و زیر رگبارهای درشت و خنک پائیز و زمستانش شیطنتها ی کودکانه بسیاری کرده بودم. سالیانی آزگار عطر بهار نارنج باغها و درختهای توی حیاط خانه هایش را با جان و دل استشمام کرده بودم و هرسال اواخر تابستان و اوایل پائیز شیرینی شهد خوای اشرسی و زیری و رطبش را با لذت چشیده بودم وبادیدن جریان آرام ولغزنده الوندش روح و جانم را به آرامش رسانده بودم .ولی حالا...

مثل خوابزده ها،ناباور وبهتزده و گنگ بودم .رویای طولانی من بپایان خود رسیده بودو آنچه که اکنون حقیقت داشت خشونت یک چشم انداز نیمه ویران بود که جلوی چشمانم گسترده شده بود و داشت به زوال کامل نزدیک میشد. حقیقت امروز من در دو نوع چهره خلاصه میشد یا چهره های غمگین و زجر کشیده همشهریانم و یاصورتهای آکنده از خشم و شقاوت دشمنانم باچشمانی دریده که ذره ای رحم و مروت و انسانیت را نمیشد حتی در آن تصور نمود .

تنها حقیقت غالب امروز من چشمانی طمعکار و نامحرم بود که همه جا نگاهش را میدواند .توی صورتها،توی ساختمانها و خانه هائی که زمانی حریم امن خانواده ها بود.صاحبان آن چشمان آزمند همه چیز را از آن خود میدانستند و تنها یک هدف را در مغز میپروراندند:غارت و تصاحب.خواستم با نفسی عمیق توشه بر دارم و ریه هایم را پر کنم از هوای شهری که شاید هیچگاه دیگر نمیدیدمش ولی مشامم رایحه خوشی استشمام نکرد. هوا سرشار بود از بازدم مسموم نفسهای دشمن و بوی تند باروت.ضربه دست دائی به پشتم مرا بخود آورد و بطرف کامیون حرکت کردم.

حالا دیگرهمه سوارکامیونها شده بودند.توی کامیون ما ازدحام عجیبی بود و من که وسطهای اتاق کامیون ایستاده بودم نمیتوانستم بیرون را ببینم . میترسیدم چون نمیدانستم حالا که کامیون بحرکت درآمده دارد به چه سمتی میرود .بیم این را داشتم که ما را به عراق ببرند. ازآن بی وجدانها هیچ چیزی بعید نبود.چه چیزی میتوانست وحشتناکتر از این اتفاق باشد؟من مرگ را به اسارت در دست بعثیون ترجیح میدادم. نگرانیم را با مادردرمیان گذاشتم .اوجواب قانع کننده ای بمن داد و خیالم را راحت کرد:

- درست است که ما بیرون را نمیبینیم ولی کسانی که عقب سوارند اشراف کامل به جاده دارند و اگر مسیر اشتباه باشد حتما چیزی میگویند.

ولی من دوست داشتم خیالم راحت شود بهمین دلیل باآنکه خیلی خجالت میکشیدم دل به دریا زدم و فریاد زدم:

- برادرها و خواهرهائی که جاده را میبینند....داریم به کدام سمت میرویم؟

- صداهای زیادی فورا جوابم را دادند و خیالم را راحت کردند:

- سرپل...بسمت سرپل میرویم...

مادر به کنایه گفت:

- وسواست خوابید دختر؟!

کامیون که سرعت بیشتری گرفت از جاده و پشت سر کامیون صدای : یاصدام ؛یاصدام عراقیها بگوش میرسید .حسین درنگ نکرد و جوابشان را دادوهمه مردم از پیر و جوان و کودک هصدایش شدند:

- خمینی رهبر.خمینی رهبر.

از این کار حسین خیلی خوشم آمد و خودم هم با صدای بلند ،طوری که مردم بیش از پیش به شعار دادن تشویق شوند فریاد کشیدم:

- تاخون دررگ ماست،خمینی رهبر ماست.

و بازمثل دفعه قبل مردم همصدا شدند و این شعار را نیز تکرار کردند . کمی بعد با جابجا شدن جمعیت ،از لابلایشان توانستم جیپی را مشاهده کنم که توی جاده پشت سر کامیون مشغول اسکورت کردن ماست وسرنشینانش دارنددر حین یاصدام یاصدام گفتن رقص و قهقهه رانیز چاشنی شعارشان میکنند.گویا داشتند با ما کل کل میکردند که تفریحی کرده باشند.

یک نفر از بین جمع فریادزد و مردم را به فرستادن صلواتی فراخواند.همگی باآخرین توان حنجره صلوات فرستادند.صدای سربازان سوار بر جیپ دیگر بگوش نرسید .از حسین پرسیدم:

- تو میدانی کجای جاده ایم؟

حسین کمی گردنش را ایسو و آنسو چرخاند تا از لابلای هیکل مردم بتواند بیرون را دید بزند:

- فکر کنم همین الآن از شاویار رد شدیم.

یعنی حدود دو کیلومتر از شهر دور شده بودیم. چند دقیقه بعد کامیون ترمز کرد و متعاقب آن صدای ترمز جیپ پشت سری هم بلند شدو سپس فریاد سربازان سوار بر جیپ شنیده شد :

- امشی...امشی...رو...

چادر کامیون را کنار زدند و اسلحه بدست مردم را از کامیون پیاده کردند .مجددا ترس توی دلم افتاد . حس کردم این حس فراگیر شده و کل آن جمع ترسیده اند چون صدا از احدی در نمیآمد. فکر ی که مرا ترسانده بود و مسلما تنهافکری که آن لحظه توی ذهن همه وول میخورد این بود که بیم داشتیم بعثیهای خبیث قصد داشته باشند توی این بیابان همه را به گلوله ببندندو آنگاه دستجمعی مدفون سازند!

با کمک حسین و دائی من و مادر و خواهرها و بچه هایم همگی پیاده شدیم .از حسین پرسیدم:

- اینجا کجاست؟

- پل شیرازی است.ولی چرا اینجا؟

دائی که فکرم را خوانده بود سرش را در گوشم نهاد:

- غلط کرده اند ...میخواستند بکشند همانجا توی شهر میکشتند...نترس و توکل کن...درس اول حاج اصغر،توکل توکل.

آه دائی جان من!...تو چقدر مرا میفهمیدی.توکل ، این فقط یک کلمه ساده نبود .این کلمه برایم معجزه های بسیار به ارمغان آورده بود وهمواره مایه آرامش روحی من بود.کلمه توکل که تکیه کلام پدر و ورد زبان او بوداز همان اوان کودکی توسط پدردر معبد قلب من حک شده بود . گرچه گهگاه بر این حکاکی مقدس غبار نومیدی و هراس و دلشوره مینشست و باعث غفلتم میگشت ولی یادآوری آن توسط اطرافیانم نیروئی شگرف بمن داده و سرزندگی و شجاعت بمن میبخشید.توکل کلامی بود که همواره نام پدر،چهره او و آهنگ صدایش را در ذهنم تداعی مینمود.او را در خیالم دیدم که تنها و بیکس توی مخفیگاهش نشسته و انتظار میکشد. با تمامی وجود دلم میخواست که پیشش میبودم و میتوانستم یار و همراهش باشم ولی حیف که نمیشد و تنها کاری که از دستم بر میامد این بود که انتظار بکشم وبرایش باخلوص واز ته دل دعا کنم که بتواند بسلامت از آن مهلکه بگریزد و بما بپیوندد.

در میان نگاههای متحیر و نگران مردم ،سربازها سوار جیپشان شدند و بهمراه کامیون و بدون توجه به آن مردم بی پناه و حیران سروته کردند و بسمت قصر شیرین حرکت نمودند. این عمل عراقیها برایمان غیر منتظره بود .ماانتظار داشتیم که لااقل تا نزدیکیهای سرپلذهاب مردم رابرسانند چون طی نمودن بیش از بیست کیلومتر راه در زیر آن آفتاب گرم و زیر آتش آتشبارها ی دو طرف فوق العاده سخت و خطرناک بود .گرچه ...از دشمنی چون بعثیون انتظار رحم و شفقت داشتن انتظاری بس بیهوده بود.

مثل روز روشن بود که مقداری جلوتر باید یک محدوده حائل وجود میداشت که طرفین آن منطقه را زیر آتش خود داشتند.این از جمله اطلاعاتی بود که من در جلسات آموزش نظامی سپاه فرا گرفته بودم و حالا داشت به دردم میخورد.مسلما برای عراقی جماعت سلامتی مردم اهمیتی نداشت و حتی بعید نبود که عمدا مارا هدف قرار دهند . نیروهای خودی نیز که ابدااز وجود ما مردم غیر نظامی در آن نقطه خبر نداشتند و بطور طبیعی جواب آتش دشمن را با آتش متقابل میدادندو این وسط ما در مخمصه ای بودیم که فقط خدا میتوانست به دادمان برسد.

عده ای قادر به راهپیمائی نبودند . روزهای متمادی گرسنگی و تشنگی و خوردن غذاها و نوشیدن آبهای آلوده و بیماریهای ناشی از ان همراه با تالمات روحی شدید و دیوانه کننده آنان را ناتوان کرده بود . برای افراد سالخورده هم که پیری و ضعف ناشی از آن مزید بر تمام آن دلایل بود.

زنی را بیاد میآورم که خادمه مسجدامام حسین(ع) بودوچند ساعت بعد،نزدیکیهای ظهر از قافله جاماند.اویک پیرزن تنها بود و کسی را برای همراهی در کنار خود نداشت .مردم هنگامی متوجه فقدان او شدند که دیگر اثری از وی باقی نبود وشاید کیلومترها از ما دور فتاده بود. دائی مرتضی و چند تن از ریش سفیدان حاضر در آنجا دو جوان پرتوان را مامور کردند که مسافتی را به عقب باز گردند،شاید پیرزن را پیدا کنند.بقیه مردم یکی دوساعتی متوقف شدند گرچه عده ای آدم عجول قبول نکردند و براهشان ادامه دادند ولی بیشتر مردم توقف کردند تا آن دو جوان بازگردند.شاید یکساعت و نیم یادوساعت گذشت تا جوانها بر گشتند ،اما دست خالی. عجیب بنظر میرسید انگار آب شده و رفته بود توی زمین .مسیر مادرجاده آسفالته اصلی بود و ممکن نبود کسی آنرا گم کند.فقط یک احتمال وجود داشت وآن این بود که پیرزن بر اثر اختلال حواس ناشی از خستگی یا ضعف قوه بینائی جمعیت وجاده را گم کرده و به بیراهه رفته باشد. شاید از همان ابتدای مسیرنتوانسته بود با جمعیت همراهی کند و شاید هم اصلا از کامیون پیاده نشده بود!هیچی معلوم نبود.بهرحال چون هرکسی کل حواس خود را به خانواده اش معطوف کرده بود ،آن بینوا ی بیکس در این میان تنها مانده و فراموش گشته بود.

تبادل آتش فی مابین چندان شدید و پرقوت نبود . در ابتدای حرکت چند گلوله توپ خودی به تپه های نزدیک اصابت نمود ولی به کسی آسیب نرساند .دو طرف جاده پر بود از واحدهای تانک وتوپ و موشک انداز عراقیها که در نقاط مختلف مستقر شده بودندو این نشان میداد که هنوز در محدوده تحت سیطره دشمن هستیم وهنوزبه منطقه حائل نرسیده ایم.بارها مجبور شدیم برای عبور کامیونها و نفربر های عراقی به حاشیه جاده برویم و چون آنجا گلوله های عمل نکرده زیادی افتاده بود ،مراقبت از کودکان بسیار مشکل بود.

این سو وآنسو سیمهای مخابراتی و حلقه های درهم پیجیده سیم خاردار دیده میشدند.من وچند تن از خواهران حزب اللهی که مختصر آشنائی با آموزشهای نظامی داشتیم سعی میکردیم در هدایت مردم نهایت مهارت را بخرج دهیم و آنها رااز خطر دور نگاهداریم. گهگاه که کامیونی یا جیپی حامل سربازان بعثی از کنارمان عبور میکرد صدای خنده و تمسخر سرنشینانشان بدجوری اعصاب مردم را بهم میریخت. حتی چند بار یکی دونفر از جوانان که نمیتوانستند جلوی خشمشانرا بگیرند قصدداشتند برایشان سنگ و کلوخ بیاندازند ولی ممانعت بزرگترها مصرفشان کرد.سه پسر نوجوان و تر و فرز که از شاگردان مدرسه حسین بودند توسط او انتخاب شده بودند که بین مردم آب توزیع کنند . در یک دست گالن و در دست دیگر کاسه ای سفالی داشتند ومیان جمعیت میگشتند. گرمای هوا با فرارسیدن نیمروز شدت گرفته بود و همین باعث میشد که مردم زود بزود تشنه شان شود .گرمای هوا و خستگی راه باعث میشد شر وشر عرق بریزیم و بدنهایمان گر بگیرد.منظره تلاش آن سه نوجوان که با شور و نشاطی زاید الوصف در سیراب نمودن تشنه لبان میکوشیدند بسیار زیبا و دلگرم کننده بود. دلم میخواست گالن دست یکیشان را بگیرم و بر سرم خالی کنم تا از حرارت کلافه کننده تنم کاسته شود .دلم لک زده بود برای یک حمام درست و حسابی .بقدری احساس چرک بودن میکردم که انگار لایه ای ضخیم و گل مانند روی پوستم کشیده اند .آب زیادی همراهمان نبود ،اگر ذخیره مان باتمام نیرسید بعید بود عراقیهای در حال گذر از جاده قطره ای بما بدهند .در نگاه خصمانه سربازان که آواز یا حبیبی میخواندند وروی خشاب کلاشهایشان ضرب عربی میگرفتند ذره ای رحم و شفقت و انساندوستی وجود نداشت.ارتش عراق معدن شقاوت بود و یافتن آدمی که ذره ای شفقت داشته باشد فقط میتوانست در حد یک اتفاق نادر باشد.

هنگامیکه آفتاب تارک آسمان را در سلطه خود گرفت توقف کردیم .عده ای از فرط خستگی روی شانه شنی جاده دراز کشیدند و آنهائی هم که آذوقه ای همراهشان بود خوراک مختصری تناول کردند.من و خانواده ام پیش از هر کاری ابتدا تیمم کرده ونماز مان را خواندیم سپس همگی دور هم جمع شده و هرچه را که با خودآورده بودیم وسط گذاشتیم و شروع بخوردن کردیم. غذابزور از گلویم پائین میرفت .برنج سردوخمیری را که گلوله کرده و میان انگشتانم گرفته بودم روی درب قابلمه ای که جلویم بود گذاشتم و اشک از چشمهایم سرازیر شد .حسین پرسید:

- باز چه شده صدیقه جان؟این یک ذره غذا را هم نخوری که جانی برایت باقی نمیماند عزیزم.

- بخدا نمیتوانم حسین.از گلویم پائین نمیرود.

واقعا هم که غذا از گلویم پائین نمیرفت .گرهی از بغض راه گلویم را سد کرده بود و بقدری قلمبه و بزرگ بود که مانند جسمی گرد و سخت ته حلقم احساسش میکردم . حسین مجددا گفت:

- میدانم...فکر پدر رهایت نمیکند.حق داری .ولی باید بفکر بچه هایمان هم باشی .مخصوصا محمد احسان .خدا کریم است.توکل کن.

دائی که لقمه اش را داشت با اشتها فرو میدادجرعه ای آب نوشید و خنده کنان سر شوخی را با من باز کرد:

- اصغر الآن جایش از من و تو راحت تر است دختر .بیخود آبغوره نگیر...

بعد کف پایش را نشان من داد و ادامه داد:

- بگذاراین رانشانت بدهم تا اشتهایت بازشود ! پدر جانت که پایش مثل من تاول نزده ...زده؟ آقا الآن دارد توی خانه کیف میکند.بحال خودمان گریه کن دختر جان،بحال خودمان گریه کن.

خاله باغیض اعتراض کرد:

- دهه !...داداش این چه کاریست که میکنی؟ داریم غذا میخوریم ها...زهر مارمان شد به خدا.!

و من برای اینکه موجب آزار و ناراحتی اطرافیانم نشوم خوردن غذا را از سر گرفتم و با بی میلی آن گلوله برنج سرو خمیر را از روی درب قابلمه برداشتم بکمک جرعه ای آب ، نجویده قورتش دادم.

اطراق مردم در آن مکان نیم ساعت بطول انجامید و همینکه با صدای مش رحیم بلند شده و آماده حرکت گشتیم تبادل آتش طرفین که تا آن لحظه بسیار مختصر بود شدت گرفت. صفیر گلوله های سنگین توپخانه عراق را که پشت سرهم از روی سرمان عبور میکردند بوضوح میشنیدیم.ولی ما بطرزی غم انگیز بی دفاع بودیم و چاره ای جز حرکت رو به جلو نداشتیم.جائی برای پناه گرفتن وجود نداشت.حتی اگرسنگری برای پناه گرفتن وجودداشت برای ما ثمری نمیداشت.تاکی میخواستیم توقف کنیم و پناه بگیریم؟ تبادل آتش دوطرف چیزی نبود که بخواهد شروع و پایانی داشته باشد ضمنا ما باید هرچه زودتر تا قبل از غروب آفتاب به سر پلذهاب میرسیدیم چون آب و آذوقه مان روبه اتمام بود .

مدتی بعد به جائی رسیدیم که هدف گلوله های شلیک شده از طرف توپخانه عراق بود یعنی خطر ناکترین جای منطقه. تنها شانسی که آوردیم این بود که از حجم آتش کاسته شد ولی با این وجود گلوله های فراوانی در اطرافمان بزمین میخورد و منفجر میشد.در آن محل دیگر نمیشد بی تفاوت بود.آنقدر روی زمین سنگلاخ درازکش کردیم که جای سالم در لباس و بدنهایمان باقی نماند.در طول شاید نیم ساعت من هزار بار از خدا طلب مرگ کردم .برایم خیلی کشنده و سخت بود که بچه در بغل هی روی زمین دراز بکشم و بلند شوم جرات هم نداشتم محمد احسان را به یکی از خواهرانم بسپارم.همه بدن نرگس و مهدی پر شده بود از خراشهای گوناگون که در تماس با زمین ایجاد شده بود.

به بالای یک بلندی که رسیدیم در فاصله ای ذور ردیفی از خاکریز که معلوم بود بتازگی احداث شده است در چشم انداز قرار گرفت .بازقه های امید را درچشمان خسته دائی و حسین که در طرفینم بودند بوضوح مشاهده کردم و بی آنکه کلامی از آنها بشنوم دریافتم که داریم به نیروهای خودی نزدیک میشویم.نمیدانید چقدر بی تاب بودم که زودتر برسم تا بتوانم دقایقی را باخیال راحت بیاسایم و احساس امنیتی را که مدتها از آن محروم و بی بهره بودم مجددا تجربه کنم.صدای مهدی رشته افکارم را گسست:

- مامان ،تشنه ام.

خواستم از نوجوانی که چند قدم با ما فاصله داشت و گالن توی دستش بود طلب آب کنم ولی حسین مانعم شد .او نمیخواست با کاسه ای که همه به آن دهان زده بودند به پسرمان آب بدهیم بهمین دلیل از مهدی خواست که کمی صبر کند و به او قول داد که پشت خاکریز رزمندگان اسلام آب سرد و گوارا خواهد نوشید.

شلیک گلوله از سمت نیروهای ایرانی قطع شد.این واقعه نشانه آن بود که دیده شده ایم و سفرمان به مرحله جدیدی رسیده است.نگهبانان روی دیدگاههای بالای خاکریزبرایمان دست تکان دادند .معلوم بود بابی سیم به توپخانه حضور مارا اطلاع داده اند .نزدیکتر که شدیم دلگرمیمان هم بیشتر شد و از داخل نزدیکترین دیدگاه ،یکی از رزمندگان بااشاره دست معبر خاکریز را بما نشان دادو مارا به آنسو راهنمائی کرد.یک نفر گفت:

- مواظب باشید...باید فقط از جهتی که او نشان میدهد برویم .بقیه نقاط مین گذاری شده اند .

معبر خاکریزرا که رد کردیم بااستقبال گرم سربازان وطن مواجه شدیمو اشک شوق از دیدگان همه جاری شد. هیچکس در آن لحظه قادر نبود خوشحالی خود را پنهان سازد یا بی تفاوت بماند.روزهای زیادی بود که چشمانمان فقط خشونت و چهره کریه بعثیهای مزدور را دیده بود و حالا دیدار چهر ه های مهربان و نورانی رزمندگان هموطن بقدری برایمان لذتبخش و شادی بر انگیز بود که در پوستمان نمیگنجیدیم.بانگ تکبیر از جای جای خط مقدم بگوش میرسید . دائی مرتضی بمحض رسیدن به پشت خاکریز بسوی قبله روی خاکها زانو زد،پیشانی بر خاک نهاد و شکر خدا را بجای آورد.

رزمندگان اسلام با سیبهای سرخ و خوشرنگ و آب خنک و زلال از ما پذیرائی کردند .من چیزی نخوردم چون نیت کرده بودم تا بچه ها و خانواده ام به محلی بی خطر و بدور از تیررس سلاحهای دشمن نرسیده اند نه لبی تر کنم و نه غذایی بخورم.وقتی میدیدم نرگس مهدی با اشتها سیبهایشان را گاز میزنندو میخندند انگاری قند توی دلم آب میشد.احساس بی نیازس میکردم و بهیچوجه تشنگی و گرسنگی آزارم نمیداد گرچه باز هم آن ته ته دلم خوش نبودم و نگرانی از وضعیت و عاقبت نامعلوم پدر اجازه نمیداد که شادی مطلق مرا در برگیردو به آرامش روحی دست یابم.

پس از آنکه بچه ها دست از خوردن و آشامیدن کشیدندمادر به کمکم آمد وبا استفاده از چند دستمال پاکیزه و مرطوب گرد و غبار راه را از دست و صورتشان زدودیم.ناگهان صدای انفجاری از فاصله ای نزدیک برخاست و دود وغباری فراوام از خط الراس خاکریز به هوا بلند شد.صدای یا حسین و یا ابالفضل از گوشه و کنار برخاست وعده ای از سربازان بطرف محل انفجار دویدند .من و مادر سر جایمان خشکمان زده و شوکه شده بودیم.چند ثانیه بعد که بر ما چند ساعت گذشت پیکر غرقه در خون جوانی را از فراز خاکریز به زیر آوردند.نمیدانم شاید یکی از همانهائی بود که برای ما از دور دست تکان داده بود وبه توپخانه بیسیم زده بود که دست نگاه دارد.جوان شهید وضع دلخراشی داشت و قسمتی ازصورتش از بین رفته بود.بسرعت جلوی چشمان نرگس و مهدی راکه به آن صحنه زل زده بودند پوشاندم وسپس رویشان را برگردانده و صورتشان را به سینه ام چسباندم.آن جوان رشید بقدری قدبلند بود که حتی برانکارد برایش کوچک بود و پایش از آن بیرون مانده بود. راستش را بخواهید دیگر اشکی برای ریختن نداشتم .نیروهای امدادی پس از اعلام خبر شهادت او از هم قطارانش اسم و مشخصاتش را پرسیدند.نامش را بخاطر ندارم ولی یادم است که بیست و سه سال داشت و بچه کرمانشاه بود .از فرمانده خاکریز تقاضا کردم که اگر مصلحت میداند آدرس خانواده اش را بمن بدهد تا خبرشهادتش را برسانم .فرمانده از من تشکر کرد و گفت:

- لازم نیست شما زحمت بکشیدخواهر.خودمان اینکاررا انجام خواهیم داد.همقطارانش فردا به کرمانشاه خواهند رفت و خانواده اش را در جریان امر خواهند گذاشت ،گرچه کاریست بس مشکل.

مش رحیم،حسین و دائی مرتضی از طرف همه مردم از سربازان مستقر درآن خاکریز و همچنین فرماندهشان تشکر وقدردانی نمودند و سپس راهمان را بسمت سرپلذهاب مجددا ادامه دادیم .آنطور که میگفتند مسافت زیادی باقی نمانده بود و حتما پیش از تاریکی هوا به سرپلذهاب میرسیدیم.

دیدار با سربازان وطن به همه ما روحیه ای تازه بخشیده بود و خوردن آب پاکیزه و آن سیبهای خوش طعم و شیرین بدنها را توان و نیرو بخشیده بود.مختصرراهی را که تا شهر سرپلذهاب باقی مانده بود در مدت کمی پیمودیم و هنوز آفتاب کاملا در خونابه نغرب غرق نشده بود که به روستای (قره بلاغ) را رد کردیم وبه ورودی شهر رسیدیم.

درهمان دروازه ورودی سنگر بندیها قابل مشاهده بود.سربازان ارتش و بسیجیان کم سن و سالی را دیدیم که مشتاقانه منتظر دستور حمله از سوی فرماندهانشان بودند.آنها سئوالات زیادی از مردم میکردند. برایشان مهم بود که در مورد چگونگی اشغال قصرشیرین و نوع تجهیزات و سلاحهای عراقیها چیزهائی بدانند. ما هر چه را که میدانستیم و دیده بودیم ،یا فکر میکردیم دانستنشان برای آنها لازم است بازگو میکردیم و اطلاعاتی را که میخواستند در اختیارشان قرار میدادیم. دائی مرتضی که سرتاپا شوق و احساس بود یکایک آن جوانان پرشور و پاک نهاد را در آغوش میفشرد و به آنها مژده پیروزی میداد. حسین با دیدن یکی از فرماندهان سپاه قصرشیرین در آنجا سر درددلش باز شد و از ئی دلیل عدم حمله برای آزاد سازی قصر را پرسید.فرمانده از او پرسید:

- توی راه که داشتید میامدید آیا خط مقدم نیروهای ما را دیدید؟

- بله که دیدیم...

- شما توی دل دشمن بودید و جنگ افزارهای بی شمار و پیشرفته عراقیها را مشاهده کرده اید و احتمالا آنها را با سلاحها و امکانات نظامی ما مقایسه کرده اید...

حسین لبخند زنان جواب داد:

- آری ،اتفاقا همینطور است که شما میگوئید.انسان ناخودآگاه وادار به چنین مقایسه ای میشود.

- بنظر شما اگر ما با همین استعداد نظامی ضعیف بخواهیم اقدام به حمله کنیم موفق خواهیم شد؟اطمینان داشته باشید در صورت اقدام ما بجز شهادت بی ثمر این جوانان بیگناه چیزی نصیبمان نخواهد شد.هنوز یکی دو کیلومتر جلو نرفته ایم که همه قتل عام میشویم و حتی سرپلذهاب را نیز متعاقب آن از دست خواهیم داد.

حسین نظر اورا تائید کرد . با دلایلی که فرمانده میآورد و انصافا درست هم بود ،فعلا جز ایستادگی و مقاومت کار دیگری از رزمندگان ما ساخته نبود. این لطف خدابود و شاید خداوند چشمان بعثیون را کور و ذهنشان را عقیم کرده بود که نخواسته بودند به پیشروی ادامه دهند .این یاری خدا و محافظتی بود از جانب او برای نظامی که با خون دهها هزار شهید روی کار آمده بود و اگر چنین مرحمتی از جانب پروردگار وجودنداشت صدامیان ددمنش باابتکار عملی که در دستشان بود قتدر بودند خیلی بیشتر از آن مقداری که تاآن هنگام پیشروی کرده بودند پیش بیایند و نقاط بیشتری رااشغال کنند و در نتیجه عده بیشتری از مردم بیگناه و مظلوم را بخاک و خون بکشند.

حسین و من کنار سنگری نشستیم تا کمی خستگی در کنیم.حسین گفت :

- صدیقه ...آن روز که خبر انهدام هلیکوپترهای آمریکا در صحرای طبس را شنیدیم بیاد داری ؟ آیا آمریکا توان نظامی نداشت که در عرض 24 ساعت این نظام نوپارا سرنگون سازد ؟ آیا جمهوری اسلامی نیروی کافی و سازماندهی شده برای مقابله با آنها راداشت؟ ...مسلما نداشتیم ولی باز هم دیدیم که نیروئی فراتر از نیروی مادی انسان خاکی از ماحصل خون شهیدان صیانت نمود و نگذاشت ایران ویران شود.اینجا هم علنا داریم میبینیم که آن نیروی معجزه گر همچنان در کار است و دارد یاری مان میکند.آیا دلیلی برای ترسیدن باقی میماند؟من بتو قول میدهم که قصرمان نیز آزاد خواهد شد و صدام هم بدرک واصل میشود .چه کسی میتواند اینقدر گستاخ باشد که ادعا کند قدرتی فراتر از قدرت خداوند منان دارد؟

بیاد سخنان پدر افتادم .او همیشه میگفت:

- ما ماموریم به تکلیف نه ضامن حصول نتیجه.آنچه را که یقین داریم درست است و رهبرمان بر صحتش اذعان داردانجام خواهیم داد و از هیچ مانع و خطری نمیهراسیم چون یقین داریم که راهمان منتهی به رستگاری و پیروزیست. ما میدانیم که محال است صراط مستقیم به خیر و نیکی ختم نگردد.میدانیم که نتیجه زیانکاری و گناه شر است و پرهیزگاری و صواب خیر.این یک اصل است .اصلی محکم وهمیشه پابرجا.

 

آن فرمانده رشید سپاه قصرشیرین که ای کاش میتوانستم نامش را بگویم نیروهایش را مجددادر سرپلذهاب سازماندهی کرده و منتظر فرصتی مناسب بود که ضرب شصتی جانانه به بعثیون نشان دهد.آن روزها شهر سرپلذهاب زیر آتش شدید دشمن قرار داشت .در ساعاتی که ما آنجا حضور داشتیم میتوانستیم ببینیم که وضعیتش خیلی به وضعیت قصرشیرین در روزهای پیش از اشغال شبیه است.در خیابانهای خلوت شهر تک و توک مردم دیده میشدند که هراسان و دوان دوان سعی میکردند از آتش گلوله های دشمن ایمن مانده و خودرا به خانه هایشان برسانند.

کامیونها و وانتهائی را هم مشاهده میکردیم که یا حامل اثاثیه خانه ها بودند و داشتند بطرف دروازه خروجی شهر میرفتند و یا جلوی در خانه ها یتاده بودند و مردم با عجله و بدون دقت وسایل منزلشان را روی هم تلنبار میکردند که هر چه زودتر از شهر خارج شوند.

با توجه به تجربه هایم حال و روز مردم را مجسم میکردم که توی زیر زمین خانه هایشان ،با دلهره و دلشوره ای کشنده و طاقت فرسا نشسته اند و تردید بین ماندن و رفتن آزارشان میدهد.

کمتر از یک ساعت در سر پلذهاب معطل شدیم .بی سیم زده بودند که ماشینهای سپاه برای انتقال مردم به به کرمانشاه خودراآنجا برسانند .کامیونهای چادر دار که رسیدند همگی سوار شدیم . این بار سوار شدن به کامیونها لطف بخصوصی داشت و دیگر خبری از بعثی های متجاوز نبود که پشت سرمان یا صدام یا صدام بگویندو حرصمان را در بیاورند.میخواستم با محمد احسان که توی آغوشم بود از جای برخیزم و سوار شوم ولی انگارزانوهایم قفل شده بودند . گویا شدت فشار وارده بر پاهایم که تاثیرراهپیمائی طولانی آنروز بود مرا دچار فلجی موقتی کرده و بخصوص مفصل های هردو زانویم را دردناک نموده بود.مادر که خدا قوتش بدهد با وجود سن بالایش از من قویتربود .بعد از آنهمه پیاده روی و جنگ اعصاب و حرص و جوش هنوز فرزو توانمند بنظر میرسید.او با عجله نزدیک آمد و بچه را از بغلم گرفت و پشت بندش دائی مرا مثل یک کودک خردسال از زمین بلند کرد و توی کامیون گذاشت...حقیقتا حرکت مادر و دائی بمن ثابت کرد که همیشه دود از کنده بلند میشود!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 3524
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

شنبه 14 مرداد 1396 ساعت : 10:53 بعد از ظهر | نویسنده : م.م
قصر ویران (رمان) بخش هفتم/درحال ویرایش
نظرات

 

قصرویران (بخش هفتم)

درحال ویرایش...

 

(هرکونه برداشت کلی یا جزِیی از این رمان منوط به اخذ اجازه از صاحب اثر میباشد) 

******************************************************************************************

- خاله همینطور علاف ایستادن که کار درستی نیست،اگر عراقیها رد شوند و ما را اینجا ببینند چه

فکر میکنند؟جلوی آن خانه مخروبه راکه یادت هستٍ،باورکن شک کرده بودند.

وسط تردید ماندن یا رفتن سرگردان بودیم که پیرمردی از دکان بیرون آمد،از بشکه ای که جلوی مغازه بود پارچی رااز آب پرکرد ونیم نگاهی استفهام آلود بما انداخت.انگار داشت میپرسید:مگر مغزتان عیب کرده که اینجاایستاده اید؟!... آنگاه داخل رفت .دیدن پیرمرد خیلی خوشحالمان کرد.خاله گفت:

- به خداخودش بود...خالو حسن بود.برویم.

من خالو حسن را قبلا ندیده بودم.اصولا چون خرید های روزمره منزل را اکثر مواقع حسین انجام میداد زیاد مغازه دار ها و کسبه شهر را نمیشناختم ،مگر چند تایی که دور و بر محله خودمان دکان داشتند.امید توی بغلم تکانی خورد .چادر را از روی صورتش کنار زدم .طفلکم هنوز خواب بود .خاله فوزیه حرکت کرد ومن نیر در پی اش براه افتادم .خاله گفت:

- صدیقه جان دعا کن چیزی برای این زبان بسته پیدا شود. شاید هم مقداری مواد غذایی برای خودمان تهیه کردیم.

- خاله، یادت باشدیک بسته کبریت هم بگیریم .

صدای زمخت و نکره ای که به خرنا س یک حیوان درنده شبیه بود یه لحظه متوحشم کرد،موتور سیکلت فکسنی وبد قواره ای داشت آهسته آهسته از چهار راه عبور میکرد ،راکب موتور سیکلت که از مرکوبش هم قراضه تربنظر میرسید،یک گروهبان عراقی لاغر و استخوانی بود که لباس نظامیش به تنش زار میزد و کلاه آهنی گنده ای تا روی بینی اش پایین آمده بود .بقدری خیابان خلوت و ساکت بود که صدای اگزوز موتور سیکلت را تا هنگامی که کاملا دور و ضعیف شد شنیدیم. حالا کنار مغازه  خالو حسن بودیم . پیرمرد داشت با آب پارچ چند دانه سیب درختی پلاسیده را میشست که برای خوردن آماده شان کند .معلوم بود خیلی توی افکارش غرق است که متوجه حضور ما نشده است.یک چیزهایی را داشت زیر لب زمزمه میکرد که شباهت به تصنیفی قدیمی داشت ولی به قدری زمزمه اش گنگ و کم جان بود که حتی یه کلمه اش را نمیشد فهمید .صدای بلند سلام کردن خاله فوزیه پیرمرد را هوشیار کرد ،هیکلش را همزمان با سرش به طرف ما چرخاند و در حالی که هنوز دست از شستن سیب ها برنداشته بود از زیر شیشه ی عینک ته استکانیش در چهره هایمان دقیق شد .کار شستن سیبهاکه تمام شد پارچ را روی یخچال ویترینی خاموش و خالی مغازه گذاشت و دو تا از سیبها را بطرف ما گرفت و درحالیکه میخندید گفت:

- قسمت را میبینید ؟اصلا من چرا باید سه تا سیب بشورم ؟ها؟بنازم به حکمتت خدا.

در جواب تشکر ما مجددا خندید وگفت:

- نمک نداردکه.من پیرمرد کج وکوله اشتهای خوردن این یک دانه را هم به زوردارم ،عجیب است .باور کنید نمیدانم چرا سه تا سیب شستم .قسمت شما بود دیگر...

بعداشاره کرد به سبدی درگوشه مغازه که پر بود از سیب. یک گونی کنفی مرطوب روی آن انداخته بودتا سیبهادیر تر خراب شوند:

- الحمدلله سیب زیاداست.تازه یک مقدار هم باید ببرید برای خانواده هایتان .اینجا بماند خراب میشود،اصراف است والله.

نباید دستش را کوتاه میکردیم.هر کداممان یک دانه سیب از او گرفتیم...

- سیب قوت دارد ،نگاهشان نکنید که پلاسیده شده اندها...باز هم قوت دارند .

بعد مستقیما مرا طرف خطاب قرار داد:

- بخصوص برای تو که بچه شیر میدهی.

بوی خوشی داشت .گاز زدم.مزه ترش و شیرین سیب که زیر زبانم رفت حال خوشی پیدا کردم.انگارکه فوری شیره پرقوت میوه رفت توی خونم و انرژیش توی بدنم پخش شد،بس که احتیاج داشتم. آخرخیلی وقت بود که لب به میوه جماعت نزد بودم .خالوحسن پشت پیشخوان نشست.معلوم بود پیرمرد خوش مشرب و شوخ طبعی است چون حتی یک لحظه لبخند از روی لبانش محو نمیشد .گرچه...آن لبخند دایمی هم نمیتوانست پرده برغم درونش بکشد .معلوم بود ته دلش آنقدر غم داردکه نگوو نپرس .هول وهراس یا دستپاچگی در رفتار و سکناتش دیده نمیشد.پیدا بود که اعتماد بنفس دارد و شرایط کنونی شهر باعث نشده که خود را ببازد .خاله سیبهای جویده توی دهانش را بسرعت قورت دادو در حالیکه بااشاره دست ازمن میخواست که روی صندلی فکسنی کنار پیشخوان بشینیم از پیرمردپرسید:

- میگویم ...چطور شده که هنوز کارو کاسبی براه است خالوحسن؟عراقی ها مانعت نمیشوند؟

 چاقوی دسته شاخی تاشوئی از جیبش بیرون آورد .سپس تکه ای نازک از سیب راماهرانه برید و بالبه چاقو به دهان گذاشت:

- هه!...کارو کاسبی؟کدام کار و کاسبی پدربیامرز؟چشمت به خنده های روی لبم افتاده فکر میکنی دلم شاد است؟از بچگی شکل من اینطوربوده بابا!بلانسبت شما خنده هایم از بی عاریست.دلم خون است.زنم و دوتا دختر هایم معلوم نیست الآن کجای کرمانشاه آواره اند ،از پسرم فاضل که خرمشهر سرباز است بی خبرم.آخرین باریک هفته قبل از آمدن عراقیها کاغذش رسید. وقتی از رادیو میشنوم آبادان و خرمشهردارند توی محاصره می افتند دنیایم آخر میشود .اینجا هم که میبینید نشسته ام،والله به زور تفنگ ان بعثی های از خدابی خبراست.این قضایاهمه اش زیر سر پسرکرم چرچی است.

من با کنجکاوی پرسیدم:

- چه قضایایی؟پدر جان من الان چند روز است که اسم پسرکرم چرچی را بارهامیشنوم .او کیست؟

لبخند از صورتش محو شد وخشم پهنای چهره اش را در بر گرفت:

- اسمش احداست...او یکی از پسرهای کرم است.خدا به پسرهایش برکت ندهد .چهارتا هستند، یکی از یکی خائنتر و بیشرف تر.سردسته همه شان هم آن خودفروخته ی مادربه خطای....

بقیه حرفش را فروخوردوبعدسر به آسمان بلند کرد:

خدایاتوبه...خدایا توبه!!...هم او بود که دیشب مرا از خانه بیرون کشید و گفت دکان را باز کنم.دوسرباز و یک درجه دار عراقی هم همراهش بودند.هدفش معلوم است .میخواهدبامراجعه مردم به دکان من آنهاراراحت و بی دردسرشناسائی کند و افرادی را که منظورش است مثل گوسفند قربانی بدهد دست بعثیها.مزدوراست دیگر...حتما پولی ،وعده ای ازدولت عراق گرفته که اینطوری آتش میسوزاند...

پیرمرد با کف دست به پیشانی کوبید و ادامه داد:

دارم گر میگیرم از عذاب وجدان .به خدا اگر خودکشی گناه نبود فی الفورکلک خودم را میکند م که بیشتر از این گناهبار نشوم.

مش حسن لحظاتی مکث کرد.محتاطانه،زیر چشمی اطراف را پائید وآنگاه ادامه داد:

- بی وجودحتما همین حالا یک جائی مخفی شده و دارد مارا میپاید...دوربین می اندازد...یک دوچشمی یغور روسی اصل به گردن انداخته که گردنش راچمانده. فاصله هزار متری را میآورد یک متری...

باز هم مکثی کرد و به یک جائی آشکارا خیره شد .تا ما خواستیم جهت نگاهش را رصد کنیم سریع نهیب زد:

- ...برنگردید ها!!...نگاه نکنید .دیدمش...پشت بام آن خانه دوطبقه سنگ سفید که آنور خیابان است قوز کرده .فکر میکند من نمیبینمش شیر خام خورده!!!سرباز ها هم نشسته اند کنارش .کلاهشان پیداست .خر خودتی خائن!هه!...همین پیش پای شما با آن دو تا سرباز ریقوو یک افسر بعثی چلغوز اینجابودند.از این سیبها میشستند و مثل خر کوفت میکردندکه یک افسر استخباراتی آمد .من ده سال است یک پایم قصر است ،یک پایم خانقین.مامور استخبارات را از یک فرسنگی تشخیص میدهم.لامذهبها نگاهشان آدم را میجودو تف میکند روی زمین آنقدر که پدرسوخته اند.همانطور که سیب کوفت میکردبه افسر اسامی میداد.انقلابیها،پاسدارها،سیاسیها،روحانیها....شریعت...بله،اسم شریعت راهم گفت و او هم نوشت روی کاغذی که دستش بود.وقتی داشتندباهم صحبت میکردندشستم خبردارشدکه چه هدفی دارند .به خیالشان که من عربی بلد نیستم بلند بلند حرف میزدند.قبلش پرسیده بود ها...گفتم نه بلد نیستم،ولی دروغ گفته بودم،همه حرفهایشان را مو بموفهمیدم.پست فطرت چقدر هم با عراقیها نداراست .هی باهم مزخرف میگفتند ودوتائی کر وکر میخندیدند.چندبار خواستم باهمین سنگ پنج کیلوئی مخشان را پخش زمین کنم به والله...

توی صحبتهایش پریدم:

- من تعجب میکنم.چطور این خائن و امثال او توی آن هیر وویر به کارشان مشغول بوده اندو کسی متوجه قصد شومشان نشده است؟

حرف که میزدم دیدم خاله بدنش را کاملا به سمت چپ متمایل کرده و دارد سعی میکند زیر چشمی خانه سنگ سفید آنسوی خیابان را رصد کند.باآرنج سقلمه ای نثارش کردم :

- خاااااله...امان از تو!

برگشت و دیگر نگاه نکرد.پیرمردمشغول صحبت بود و داشت جواب سوال چند لحظه قبل مرا میداد:

-... انقدر که اینها مارمولکنددخترجان.کی فکرش را میکرداین پسر باعراقیها باشد؟تمام این مدت داشته برایشان خبر میبرده.هر چه توپ و خمپاره توی خانه مردم میخورد او و امثال او گرابه توپخانه عراق میداده اند..خودمن چندین باربیسیم بدستهائی کنار الوند دیدم ها...ولی فکر میکردم جوانمردها و چریکهای خودمانند.تازه الآن میدانم جاسوس یعنی چه. بس که ساده ام. تا یک هفته پیش روحم هم از این وطن فروشیها و گرا دادن ها خبر نداشت.اصلا حالیم نبود.چطور میتوانستم باورکنم کسی که عمری را با ما توی این آب و خاک زندگی کرده با دشمن همکاری کند و هموطنانش را به کشتن دهد؟ خداگواه است وقتی اووهمدستانش را میبینم که چطورجوانان بیگناه مردم را دست عراقیها میدهند و شادی میکنند جگرم آتش میگیرد.دلم میخواهدزمین دهان باز کند و مرا ببلعد.اینها از رحم و مروت و شرف و انسانیت بوئی نبرده اندو من...

دیگردرچهره پیرمرداز آن لبخند هائی که ته دل آدم را شاد میکرداثری نبود و غمی هنگفت داشت پهنای صورتش را در بر میگرفت.دل من هم بدجورگرفت.خاله که تحت تاثیر تاثر خالو حسن قرارداشت سعی کرد دلداریش دهد:

- خودت را ناراحت نکن خالو...

- آخر من ساده بعد از هفتاد سال شده ام عمله ی یزید.آخرتم سوخت روله،آخرتم سوخت.

بغض گلوی پیرمرد را داشت میفشرد.خاله خنده ای کردو گفت:

- عمو حسن اگر الآن دکان تو باز نبود ما از کجا میتوانستیم چیزی برای خوردن پیدا کنیم توی این شهر جنگزده؟ جوانهای شهرحواسشان جمع است. به این سادگیها به چنگ عراقیها نمیافتند .تو هیچ گناهی نداری .تاآنجا که میتوانی داری به مردم کمک میکنی.آن خائنین راهم واگذار کن به آه جگر سوزمادرانی که جوانانشان را به اسارت برده اند.مطمئن باش تقاص این زشتکاریها را پس خواهندداد...

بی اراده توی کلام خاله فریده پریدم.بدجوری نگران شده بودم.حرفهای پیرمرد مرا توی فکر برده بود.حتما اسم پدر من هم در لیست عراقیهابود.گرچه جرات نمیکردم ازاو بپرسم ولی مایل بودم یک جورهائی مطلع شوم:

- دیگر نفهمیدی اسامی چه اشخاصی رابه بعثیون داد؟

- نه...آخر وقتی که اسمها رامیدادخیلی آهسته صحبت میکرد، ولی تورابه خدااگر حاجی اصغر توی شهر است مواظبش باشید.حتم دارم دنبال اوهم هستند.چه کسی در این شهر انقلابی تر از اوست؟یادم است قبل از آمدن بعثیها ،این احد خودفروش همیشه بد حاجیتان را میگفت و از اینکه جوانان مومن و حزب الهی قصر دور و برش جمع میشوند ناراحت بود.

اسم پدرکه آمد.یک گره بغضناک وسط گلویم نشست ونفسم رابندآورد.بیکباره مغزم سردوکرخت شددوآن کرختی بتدریج توی رگهایم منتشر گشت .تو گوئی تیری ساخته شده از یخ را از شقیقه ام به داخل کاسه سرم فروکرده بودند. توان حرف زدن رااز دست دادم.چنان بی اختیار شدم که میترسیدم ازروی آن صندلی کج و کوله که کفه اش شیب سختی رو به جلوداشت سر خورده و باسلطان سر به زمین بخورم.من تاآن لحظه گمان میکردم پیرمرد مرانمیشناسد ولی حالا بدجوری احساس خطر و ناامنی میکردم.خالو حسن درادامه گفت:

- اما کسی که سخت پی اش هستند آن سید اولاد پیغمبر،شریعت است .خداکند از شهر بیرون رفته باشد،گرچه گمان نمیکنم آن شیرمرد اهل خالی کردن سنگر باشد.احدبقدری باسید دشمن است که یادش رفته بود من دارم میشنوم .دهان نحسش کف کرده بود و از اعدام او حرف میزد.به خونش تشنه است.

بسرعت خودم راجمع و جورکردم و گفتم:

- دوروزقبل از رسیدن عراقیها،شریعت وپدرم همراه نیروهای سپاه به کرمانشاه رفتند...

این دروغ مصلحت آمیز باید گفته میشد.ازکجامعلوم که یکی از همان خودفروشها توی پستوی دکان خالوحسن نباشد و یا جائی میکروفون کار نگذاشته باشند؟ازاین ساعت به بعد باید همه جاچومی انداختم که پدروشریعت در شهر نیستند.اینطور به گوش بعثیها و ایادیشان هم میرسید و کمتر پی آنها میگشتند.آنقدر گرم صحبت و در گیر دلهره ها و دلشوره هایم بودم که یادم رفته بود برای چه کاری از خانه بیرون زده ایم.پرسیدم:

- عموجان شیرخشکی، شیر گاوی،چیزی برای پسرم نداری ؟سخت گرسنه است.منهم که شیرم خشک شده است...

هنگام صحبت برای اینکه دلش را برحم بیاورم امید را روی دودست بلند کردم و صورتش را بسمت او گرفتم .طفلک چشمانش را گشود.بادیدن پیرمرد بغض کرد و لبانش کج و کوله شد.بمحض اینکه لب پائینی اش لرزید و چانه اش خواست پائین بیایدبه سینه چسباندمش و با کف دست ،آرام به پشتش زدم.خالوحسن که معلوم بود دلش برحم آمده است با شرمندگی جواب داد:

- والله هیچی ندارم دخترم.میدانی که آبادیها همه تخلیه شده اند .دیگرشیری وجودنداردکه برایم بیاورند.

درحین صحبت رفت سراغ قفسه های کنار یخچال وکاوش کوتاهی در آن انجام داد:

- چند پاکت بیسکوئیت مادر هست .افاقه میکند اگر به معده اش بسازد.

نمیدانستم میتوانم به طفلی به آن کوچکی بیسکوئیت بدهم یانه.طفلکم هنوز شش ماهش بود.تاکنون بغیر از شیر و برخی مایعات مانند آب قند چیز دیگری به او نخورانده بودم.باخود گفتم:اگر مجبور شدم و چیز دیگری پیدانشد بیسکوئیت را در آب له کرده و میدهم بخورد.اگربرای او نشد لااقل میتوانم به آن دو تای دیگر بدهم بخورند.یادم آمد زمانی که مهدی نوزاد بود ،بعد از شش ماهگی برایش حریره بادام درست میکردم و او بااشتها میخورد.پرسیدم:

- خالوحسن بادام داری؟

فکری کرد و رفت ته دکان که کم نور بود .لحظاتی بعد از میان تاریکی پستو که ظاهر شد،نایلن بزرگی دستش بود که تهش مقداری بادام وجودداشت.نایلن را کنار ترازو گذاشت ،سپس چند بسته بیسکوئیت مادر،چهار قوطی کنسرو لوبیاودو قوطی کنسرو ماهی هم داخلش قرارداد.نگاهم را روی قفسه های نه چندان پردوطرف مغازه چرخاندم تاببینم آیاچیز دیگری هم هست که بدردمان بخورد؟خاله در گوشم نجواکرد:

- هرچه که میتوانی بگیردختر.معلوم نیست بعداهم این مغازه باز باشد و یا اصلا من و توبتوانیم از خانه بیرون بیائیم و چیزی برای خوردن تهیه کنیم .

بآهستگی در جوابش گفتم:

- نه ...همین اندازه کافیست.خدابزرگ است.اجازه بدهیم برای بقیه مردم هم چیزی باقی بماند.خدا را خوش نمیآید کسی بیاید در این مغازه و دست خالی برگردد.فعلاتوی خانه مقداری برنج و حبوبات داریم،کفاف چندروزی را میدهد.کنسرو هم که داده ،تازه...ماآمده ایم پی غذا برای احسان ،نه خودمان.

پیرمرد که گویا جسته و گریخته چیزهائی از صحبت درگوشی مادستگیرش شده بودویا حدس زده بودداریم درچه موردی حرف میزنیم در حالیکه مقداری سیب در زنبیل میریخت گفت:

-هرچه که لازم داریدببرید.معلوم نیست ها!...شایدیکساعت دیگرعراقیهابیایند،همه اجناس داخل مغازه راغارت کنند و ببرند.بلکم زودتر.فکرمیکنیداگربخواهنداین کاررابکنندکاری از دست من پیرمرد بر میآید ؟بایدکناری بایستم و تماشاکنم.

یادم افتادکه بایدکبریت هم بگیرم .به خاله هم گفته بودم یادآوری کند...باآرنجم ضربه کوچکی نثارپهلویش کردم:

- قربان حواس جمع.کبریت را خوب یادم انداختی والله.

کبریت،چندعددباطری برای چراغ قوه و رادیوی پدر ،مقداری صابون رختشوئی برای شستن کهنه های احسان و...

- خالو حسن حسابشان کن.

- حساب؟!! ای بابا،چه حسابی،چه کتابی؟پول را میخواهم چکار؟ توی این اوضاع و احوال پول به چه دردمن میخورد؟بیرون را نگاه کنید...آن دو تا مغازه سمت چپ مغازه خودم را میگویم...خرازی حاج حبیب و لوازم خانگی آقای محتشم نیا.

هم من وهم خاله گردنهایمان را کج کردیم و نگاهی به سمتی که پیرمرد اشاره کرده بود انداختیم .درهای هردو باز بود:

- تا دیروز غروب میان هرکدامشان بیشتر از صد،صد و پنجاه هزار تومان ،بلکم خیلی خیلی بیشترجنس خارجی اصل خوابیده بود.یکساعت بیشترطول نکشید که بعثیها هردوراجاروکردند.حتی یک دانه جنس باقی نگذاشتند.خداشاهداست دوست دارم مردمی مثل شما بیایندجنسهای مرا هم ببرند تا نصیب این از خدابی خبرها نشود.حتی حاضرم اگر کسی از مردم شهرنمی آیدچیزی ببرد، دکانم زودترغارت شود.خوبیش این است که دیگرراحت میشوم وازاینکه محل کسبم به دامی برای جوانهای مردم بدل شده عذاب نمیکشم...ای هی هی ...از خودم شرم دارم ...یک پایم لب گوراست و...آخرچرادکان من؟مراچه به این کارها؟

پیرمرد بینوامیگریست.خیلی ناراحت بود.عذاب وجدان ویرانش کرده بود.خاله فوزیه دقایقی با وی صحبت کرد و دلداریش داد.بیرون که رفتیم پیرمرد قدری آرامتربنظرمیرسید.

کنجکاوشدیم که نگاهی به مغازه های غارت شده بیندازیم ولی متوجه نشدیم چند متر آنسوترازمادوسرباز عراقی درسکوت کامل مشغول چسباندن اعلامیه روی دیوارند.شاید دلیلش این بود که درآن نقطه،پیاده رو قدری عریض تر میشد و ردیف بعدی مغازه ها یک عقب نشینی چندمتری داشت .این ویژگی باعث ایجادیک نقطه کور در منظرما شده بود.دلایلی که ذکر کردم موجب شد که من و خاله در حین حرکت ناگهان سینه به سینه با آن دو سرباز روبرو شویم .خواستیم راهمان راکج کنیم ولی یکی از آنها عمداسدراهمان شد وگفت:

- این؟

عربی بلدنبودم ولی ازروی سواد قرآنی که داشتم میتوانستم بفهمم این کلمه به معنای(کجا؟)است.جوابش را نمیتوانستم بدهم.کمی هم هول شده بودم .خاله تند وتند کلماتی را بلغور کرد:

- لااخوی،لااخوی!

خاله را کنارزدم و شروع کردم به لال بازی که باایما و اشاره و کلمات عربی دیگر مثل طفل،طعام وچند لفظ دیگر،ضمن اشاره به احسان ،به آنها بفهمانم که کودکم گرسنه است و دنبال چیزی برای سیر کردن شکم او هستم.خیلی هم ترسیده بودم.آنقدرکه وقتی داشتم حالیش میکردم پی چه هستیم،هم صداوهم دستهایم میلرزیدند.سربازهامتوجه ترس و اضطراب من شده بودند چون از تحکم و خشونت خود کاستند.سربازی که سدراهمان شده بودکنارکشیدو راه عبورمان را بازکرد.ته دلم شکر خدارا بجای آوردم که بخیرگذشته است.اولین باری بود که با عراقیها روبرو میشدیم.واقعا هراس انگیز بود.

چندقدم که دورشدیم خاله فوزیه بالحنی ذوق زده گفت:

- میگم ها...این عراقیها آدمهای چندان بدی هم نیستند .نه؟

- مجبورند خوب باشند.حتما دستوردارند فعلا بامردم بدرفتاری نکنند.آنها بیشتراز مامیترسند خاله جان.حق هم دارند البته.خودت را جای آنها بگذار...به زور وارد شهری شده ای که آماری ازتعداد سکنه اش نداری.نمیدانی چه مقدار و چه نوع اسلحه توی خانه هایشان پنهان کرده اند.حالابگو ببینم ،ترجیح میدهی بدرفتاری کنی و جانت را بخطر بیاندازی یااینکه خوش رفتار باشی و با خیال راحت هر جا که خواستی گشت و گذار کنی؟

خاله نظرم را تائیدکرد.پیش تر که رفتیم متوجه شدیم درو دیوار پوشیده از اعلامیه است.سربازان دیگری راهم دیدیم که مشغول چسباندن اعلامیه بودندو چند نفر از مردم شهر هم ایستاده بودند و مطالعه شان میکردند.خاله گفت:

- کمی صبر کن .نمیخواهی یکی از این اعلامیه ها را بخوانی؟

جلوی یکی از اعلامیه هاایستادیم.یک پیرمردهم آنجامشغول خواندن بودیاشایدبهتراست بگویم سعی میکرد بخواندچون چشمانش راتقریبا به اعلامیه چسبانده بود،انگشت سبابه اش رابادقت و وسواس تمام روی خطوط چاپ شده حرکت میداد،لبانش آرام آرام تکان میخوردوگاهی اوقات غلط و غلوط کلمه ای از حنجره بیرون میداد.حس کردم شدیدا ازضعف چشم در عذاب است .

تقریبا میدانستم محتوای اعلامیه چه میتواندباشد .بارهاوبارهااز رادیوی دولتی عراق اطلاعیه های تکراری صدام را شنیده بودم و همه رااز بربودم .حکما حالا، روی این دیواروباانشائی دیگر،باز هم خزعبلاتشان را تکرار کرده بودند.پیرمرد که پیدابوداز حضور مادرآنجاخوشحال است رویش را به من کرد و گفت:

- خداخیرت بدهدروله .چشمانم قوه ندارند وگرنه فکرنکنی ها! سی سال فرهنگی بوده ام،این آخرهاهم معلم دبستان  باقرفانی .سوادم قدمیدهد .ولی سوی چشمانم نه.غلط نکنم میخواهند آزادمان کنند ...میبینی؟!

و انگشت گذاشت روی کلمه ای در متن اعلامیه:(آزادی).

خاله که حالا دیگر اعلامیه را کامل خوانده بود به خنده افتاد.پیرمرد با تعجب وکمی ناراحتی براندازش کرد ولی چیزی نگفت .من سرسری مروری کردم و خطاب به پیرمرد گفتم:

- پدرجان صدام سگ کی باشد که بخواهدماراآزاد کند؟الآن ماانقلاب کرده ایم و از هرزمان دیگری آزاد تریم.

- کجاآزادهستیم دخترجان؟توی شهر خودمان زندانیمان کرده اند.اگر به اسیری ببرندمان بغدادچکارکنیم؟

تازه منظورپیرمرد رااز آزادشدن فهمیده بودم:

- انشاالله خودمان آنهارا از قصربیرون میکنیم وآنوقت آزادیمان راجشن میگیریم.

- انشاالله...انشاالله.حالابخوان ببینم دیگر چه نوشته است؟

خاله فوزیه طبق عادت همیشگیش گوشه چادرم را کشیدوگفت:

- عجله کن بابا،نکند قصدداری ازاول تاآخربرایش اعلامیه رابخوانی؟..مگر نمیخواهی شیر خشک گیر بیاوری؟

- باشد خاله...تو چقدرعجول هستی؟کمی صبر کن تااین بنده خدارا آرام کنم.

دلم برای پیرمرد میسوخت.نمیتوانستم درحالیکه منتظراست اعلامیه را برایش بخوانم ترکش کنم .خواندن کل اعلامیه هم خیلی وقتم رامیگرفت بهمین دلیل مروری برمحتویات اعلامیه کردم و گفتم:

- پدرجان باورکن چیزهای بیخودی نوشته است.دسته دسته جوانهای دسته گلمان را دارند شهید میکنندیا به اسارت میبرند آنوقت در کمال پرروئی دم از انسانیت و دادن آزادی به مردم میزنند.خیلی وقیح و بیشرمند.

پیرمرد با من هم صداشد:

- خدابه زمین گرم بزندشان. خدانابودشان کند.

من و خاله آمینی گفتیم و براه افتادیم.پیرمردنیز همچنان که داشت زیر لب نفرین میکردازجهتی دیگررفت ودور شد. خوشحال شدم که پیرمرد را آرام کرده ام .خاله عصبی شده بود:

- صدام تکریتی فکر کرده ایران به این بزرگی دهات بابای گور بگور شده اش است که بتواند دوروزه فتحش کند.یعنی واقعا بعثیهافکرمیکنندمردم این حرفهاراباوردارند؟من تعجب میکنم...چطور آدمی تا این حد کوته فکر و احمق رهبر کشوری مثل عراق شده است.

- شنیده ام بازور کودتا حکومت راغصب کرده است.دیکتاتور قلدریست که نگوونپرس.میگویند مخالفانش را توی قیر مذاب می اندازد.از وقتی که این دیوانه زنجیری حاکم عراق شده،آب خوش از گلوی مردم پائین نرفته است...

آخرین کلام هنوز از گلوی خاله خارج نشده بود که ناگهان جسمی بزرگ و سنگین با صدائی وحشتناک یکی دو قدم جلوتر از ما بزمین خورد و تکه تکه شد.تکان سختی خوردم و ناخودآگاه جیغ بلندی کشیدم.خاله چندقدم به عقب دوید و ایستاد .تکه های ریز و درشت فلز و پلاستیک روی موزائیکهای کف پیاده روولو شده و صدای مشاجره دونفر به زبان کردی از طبقه فوقانی خانه ای که کنارآن بودیم بگوش رسید.آنهابا صدای بلند داشتند فحشهای بد و رکیکی نثارهم میکردند.بالا رانگاه کردم.دو نظامی را دیدم که گلاویز شده اند و مشت و لگد حواله یکدیگر میکنند.

- برویم صدیقه ...برویم.

این صدای خاله فوزیه بود.اوسریعا خودش رابمن که مبهوت سر جایم میخکوب شده بودم رساند ،طبق عادت مچ دستم را سفت چسبید و کشیدو بعدبسرعت از محل دور شدیم.نفسم داشت میبرید .با آن هیکل سنگین و بچه در بغل نمیتوانستم بدوم:

- خاله ...خاله...بهتر است از کوچه ها برویم که مجبور نباشیم بدویم .من نمیتوانم...

کلمات خاله بر اثر نفس نفس زدن ناشی از خستگی بریده بریده بگوش میرسید:

- وای صدیقه!اگر توی سرمان خورده بودچه میشددختر؟...بخدالهمان میکرد...این طفل معصوم هم نفله میشد ...وای! یاامام زمان خداچه رحمی کردبه ما.دیدی چطورداشتند سراثاثیه منزل مردم بیچاره همدیگر را خونین و مالین میکردند؟

به اولین کوچه که رسیدیم خواستم داخلش شوم ولی خاله مانع شد:

- قربانت شوم ...خیابان امن تر است.فقط باید مواظب باشیم چیزی توی ملاجمان نخورد،همیشه که آدم شانس نمیآورد!...یا فاطمه زهرا اگر روی سر این طفل معصوم میخورد باید چکار میکردیم؟دیدی چقدر بزرگ و سنگین بود؟...چه صدائی هم کرد! توفهمیدی چه بود صدیقه؟

- فکر کنم جعبه آواز بود.

- آره ...شیپوری بزرگی هم داشت .ازآن گرامافونهای گنده ویغور بود.بخدابایدسرفرصت یک گوسفندی،چیزی قربانی کنیم. وقتی فکرش را میکنم که چه بلائی ممکن بودبسرمان بیاید میخواهم قبض روح شوم...وای وای!

خیابانها کمی شلوغتر شده بودو مردم بیشتری در ترددبودند.وجود مردم باعث میشد احساس امنیت کنیم.توی مسیری که میرفتیم بعضی جاها نیروهای عراقی را میدیدیم که زیر سایه دیوارها،روی فرشها،گلیمها و رختخوابهای دزدیده شده از خانه هانشسته بودند.بعضیهایشان هم داشتند چرت میزدندو خروپفشان یه آسمان بلند بود. چندنفرهم دراز کش تماشالالا میکردند وضمن گوش دادن به آواز های عربی که از رادیوهایشان پخش میشد، سرمیجنباندندویانوک پنجه پاهارا باریتم آهنگ میرقصاندند.

سی ،چهل متر جلوترازما،یکی ازسربازانی که خوابیده بودناگهان مثل جن زده ها با وحشت از جا پریدو بحالت نشسته،با چشمانی دریده و خون گرفته اسلحه اش را بطرف یکی از رهگذران نشانه رفت و جویده و نامفهوم کلماتی را فریاد زد.رهگذر، کامله زنی بودکه دست پسربچه ای را گرفته بود و بادیدن حال و وضع سرباز داشت از ترس قبض روح میشد.پسرک،گریان و لرزان خودش را به زن چسباند وزل زد به سرباز .همقطاراو که بغل دستش نشسته و مشغول واکس زدن پوتینهایش بوددو دستی سربازرا در میان گرفت و سعی کرد آرامش کند.بعد با حرکت دست به زن و پسرک اشاره کرد که آنجانمانندوهرچه زودتردور شوند.زن ،پسرک راهول هولکی در آغوش کشید وبسرعت از محل دور شد.خاله باتاسف گفت:

- دیوانه شده بود.فکرکنم اگررگبار میگرفت و ده نفراز مردم راهم میکشت کسی باز خواستش نمیکرد.تومیگوئی میکرد؟

سرم را بعلامت نفی بالا انداختم و خاله ادامه داد:

- ماندن توی قصر با وجود این دیوانه های زنجیری حماقت است والله.انگار همه شان فک و فامیلهای صدام یزیدند!

سرتیمچه که ورودی کوچه قصریها بودسه سرباز داشتند بلند گوئی را روی یک تیر برق بتونی میبستندوگویاکارشان تمام شده بود زیرا سربازی که بالای تیر بود حالاداشت محتاطانه پائین می آمد.یکی از دو سربازی که پائین ایستاده بودند سوتی دو انگشتی برای سربازی که در آنسوی خیابان توی مغازه غارت شده ای نشسته بودزدو با صدای بلند بزبان عربی چیزی گفت.چند لحظه بعد صدای گوشخراش و ناموزون یک زن که ترانه ای عربی میخواند از بلندگو پخش شد.صدابقدری بلند ونکره بود که مرا بیاد روزهای گلوله باران وسوت قبل ازانفجارخمپاره هاانداخت! مجبور شدیم ریتم قدمهایمان را با وجود خستگی مفرط تندتر کنیم که مجبور نباشیم آن آوای شیطانی را بشنویم.آموزه های پدرازهمان اوان کودکی چنان قوی وتاثیرگذاربود بود که من ازشنیدن هرموسیقی حرامی بیزار بودم. ازآن نقطه به بعددردوسوی خیابان، تانکها،نفربرهاوکامیونهای زیادی پارک شده بودند.نیروهای عراقی پای وسایل نقلیه شان بساط استراحت و غذا پهن کرده وباخیال راحت میخوردند و مینوشیدند.حالاتازه داشتم میفهمیدم دلیل نصب بلند گو و پخش آواز چیست.احساس میکردم بدجوری توی آن خیابان که طولانی هم بود گیرافتاده ایم چون تا تهش بساط استراحت نظامیان بعثی برقرار بود و ما برای رسیدن به خانه چاره ای بجز طی کردن آن مسیردرزیر نگاه عراقیها نداشتیم.

عاقبت به نقطه ای رسیدیم که ازدحام،کمتر بود.آنجا زن سیه چرده ژنده پوشی را دیدیم که همراه با پسرکی نیمه عریان و نحیف درمیان پس مانده های غذا و میوه ای که کنار خیابان تلنبار شده بود دنبال چیزی برای خوردن میگشت.برایم خیلی سخت بود که ببینم آندواز پس مانده غذای بعثیون اشغالگرتغذیه میکنندپس پیش رفتم،یک قوطی کنسرو ویک بسته بیسکوئیت بدست زن دادم و گفتم:

- این بعثیها کثیفندخواهر.غذای جلوی دستشان هم نجس است.هرچه که برداشته ای بیانداز زمین واینهارا بگیر.اگرکم است و باز هم میخواهی برو مغازه مش حسن،آنجاحتما چیزهای بهتری برای خوردن گیر می آوری .مش حسن رامیشناسی؟

نمیشناخت.آدرس به او دادم و او هم بخاطر من چیزهائی را که از میان آشغالها جمع کرده بود به زمین ریخت،تشکر کرد و رفت.خاله فوزیه پیشنهادکرد به هرکسی که میرسیم آدرس دکان مش حسن را بدهیم که بروند خوراکی بگیرند:

- پیرمرد راست میگوید،چرابگذارد عراقیها غارتش کنند ؟باید تا فرصت هست مردم خودمان از اجناسش استفاده کنند.

اینکاررا انجام دادیم و بعد بنظرم رسید که بهتر است یکی از آنهمه اعلامیه های چسبیده بردیواررا به خانه ببرم که بقیه هم بخوانند .بی آنکه نظرم را با خاله درمیان بگذارم،بسرعت و سرسری اطراف را پائیده و اعلامیه ای را از روی دیوار کنده و زیر چادرتوی جیب پیراهنم قایم کردم.چون چسب پشت کاغذ تازه بود اعلامیه بدون پارگی از دیوار جداشد.هنوز دست از زیر چادر بیرون نیاورده بودم که بیکباره انگار مغزم منفجرشد.تکه های خردوریزآجر و سیمان دیواربود که به سروصورتم میپاشید وشاید اگر سرم بسمت پائین متمایل نبود ترکشهای دیوارنه تنها چشمانم را کور میکرد بلکه به احسان نیز آسیب جدی میزد.خوشبختانه سرم سپربلای اوشد.مردمی که اطرافمان بودند با وحشت پا به فرار گذاشتندو صدای جیغ زنها فضارا پرکرد.احسان بگریه افتاد و همزمان،صدای فریاد خاله هم بلند شد:

- یا جده سادات !

خودم را بطورکامل روی فرزندم خم کردم تا مانع از صدمات احتمالی بعدی بشوم .سپس نیم نگاهی به پشت سرم انداختم تا از چند و چون ماوقع سر در بیاورم و بفهمم که این صدای عجیب از کجابوده وبه چه دلیل ناگهان همه چیز بهم ریخته است.

بانگ تحکم بار سربازی که بسرعت کلماتی عربی بلغور میکرد و هنوز دود ناشی از شلیک گلوله داشت از لوله سلاحش خارج میشدراهنمای نگاهم شد و جهت را بمن نشان داد.تازه فهمیدم که ازطرف آن سربازخشمگین بسمتم شلیک شده است!!!

خاله طبق معمول گوشه ای از چادرم را بچنگ آورد و مرا دنبال خودش کشید.منهم بدون کوچکترین مقاومتی دنبالش براه افتادم.خاله تند تند راه میرفت و پشت سرهم سفارش میکرد که فقط بدوم:

- پشت سرت را نگاه نکن .فوقش بزنند و هردویمان را بکشند،بهتر از این است که اسیر شویم.نباید توقف کنیم...میفهمی صدیقه؟فقط بدو...آن اعلامیه کوفتی راهم زمین بیانداز.

ومن فقط میدویدم.هنوز گوشهایم از طنین صدای شلیک داشت سوت میکشید و درد عجیبی توی سرم افتاده بود.ضربه ناشی ازهرقدمی که برمیداشتم مستقیما به نقاط حساس و درد ناکی در سرم منتقل میشدواذیتم میکرد.کسانی که از فاصله نزدیک بسمتشان شلیک شده بهتر میفهمند که چه صدای گوشخراشی دارد.حس میکردم مغزم بصورت مایع در آمده و توی کاسه سرم در حال شالاپ و شولوپ است،حتی این توهم چندش آور را هم داشتم که اگرتکانه های ناشی ازدویدن ادامه پیداکند مغزم از سوراخ گوشها و بینی ام روی موزائیکهای کف پیاده رو بریزد.

تاوقتی که داخل اولین کوچه نشده بودیم ترس مورد هدف قرارگرفتن رهایم نکرد.هرآن تصور میکردم آن سرباز برافروخته ،دیوانه واردارد تعقیبمان میکندو سر اسلحه اش را بسمتمان نشانه رفته است.خاله فوزیه هم هی داشت پشت سرهم حرفهائی میزدومن بقدری در هول و هراس بودم و آنقدر قوه سامعه ام درگیر صداهای عجیب و غریب بود که کوچکترین چیزی از آن حرفها را نمیشنیدم!

تاوسطهای کوچه رفتیم و سپس ایستادیم که پشت سرمان را نگاه کنیم.کوچه خلوت بودومن همچنان بی اعتراض هنوز دنباله روی خاله بودم چون میدانستم خطای ناجوری کرده ام وبایدمطیع باشم وگرنه بعیدنبودتوی گوشم بزند، آنقدرکه برافروخته بود .

خلوتی کوچه از اضطرابم کاست و توانستم کمی بر خود مسلط شوم.حالا دیگرمیتوانستیم بقیه مسیررا آهسته تر برویم چون راه زیادی تا خانه باقی نمانده بود.از غوغای درون گوشم هم کاسته شده بود و احساس راحتی نسبی میکردم.کم کم داشتم صدای خاله را هم که یکریز میگفت و میگفت میشنیدم:

- چرا هیچی نمیگویی بلاگرفته؟لال شده ای؟این چه غلطی بود که کردی؟هان؟داشتی به کشتنمان میدادی که...اعلامیه راهم نیانداختی.والله خدارحم کرد که فقط یک دانه گلوله انداخت وبه رگبار نگرفتمان.

دفاعی برای حملات او نداشتم ولی ته دلم خوشحال بودم که توانسته ام اعلامیه را محا فظت کنم و با خودم بیاورمش.یک جورهائی احساس پیروزی میکردم.فکرمیکردم با کندن آن اعلامیه به دشمن فهمانده ام که مردم قصر اهمیتی برای پیشنهادات احمقانه و تبلیغات پوچشان قائل نیستند.کمی که از آن حال و هوای بحرانی خارج شدم سعی کردم چیزی برای آرام کردن خاله که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود بگویم:

- الحمدلله بخیر گذشت....

- بخیر گذشت کله خراب نادان؟!رحم به من و خودت نکردی لااقل بحال این بچه بدبخت رحم میکردی،آخر آن تکه کاغذ به چه دردی میخورد؟درودیوارپربود از اعلامیه .آن عراقی آنقدر عصبانی شده بود که میخواست مغزت را بپکاند.صورتش را دیدی؟جن جنی شده بود!اینهاکه بشرنیستند.مثل حیوان درنده میمانند.

جواب خاله رادادن بی فایده بود .نه من قادرنبودم هدف و احساسم رابرای خاله تشریح کنم و نه او توی آن هیر و ویر حوصله داشت به درک من بپردازد.سری تکان دادم و با نگاهم ازاوعذرخواهی کردم و دیگر هیچکداممان در مورد آن جریان چیزی نگفتیم ،گرچه ته دل خوشحال بودم که اعلامیه رابه پدر خواهم دادو پس از خواندنش دقایقی را به بحث سرگرم میشویم.خاله گفت:

- ای وای...اصلا فکر حسین آقا نبودیم دختر.دارو را میگویم.

- نه خاله ،من یادم بود ولی نمیدانستم از کجابایدبرایش  تهیه کنیم.

- من هم چیزی بفکرم نمیرسد.ولی دست مامانت درد نکند بااین دختر بزرگ کردنش!این همه خطر و دلهره،آخرش هم هیچی به هیچی.نه شیر خشکی برای امید و نه داروئی برای حمید! آ...فرین!

- مش حسن شیر خشک نداشت.پرسیدیم که.

- بع... له !!!....شیر خشک نبود .دارو نبود.ولی اعلامیه صدام که بود...گلوله سربی داغ داغ که بود.با همین سوغاتی که زیر چادرت قایم کرده ای به خانه میرویم واز بابامامانت دستخوش میگیریم! این اعلامیه هم دوای دردحسین آقا یت میشودوهم شکم محمد احسانت را سیر میکند...خیلی خوب است دردت بالای سر خاله! آخ آخ ...صدیقه!!

 

* * *

 شریعت اعلامیه را با صدای بلند برای همه خواند.مضمون کلی،همان تکرارمکررات بودمنتها با لحنی و انشائی دیگر.تقاضای همکاری بااشغالگران و بعبارت روشنتر،فراخوان عمومی برای خیانت به وطن.درقسمتی از اعلامیه ازمردم خواسته شده بودکه عوامل حکومتی و پاسدارها را تحویل بدهند که عراقیهامثلا آنها رابه سزای اعمالشان برسانند!

پس از خاتمه قرائت اعلامیه حس کردم حال غریبی برشریعت مستولی شدو دگرگونش کرد.چنددقیقه بعددیدم که باپدر،حسین و دائی دارد بسیار آهسته و محتاطانه حرف میزند.کم کم انگارکه آن حال کذائی به آن سه تن هم منتقل شده باشد،چهره تک تکشان را نگران یافتم و این نگرانی بزودی به مادر نیر سرایت کردبطوریکه پدرم راقسم دادکه حقیقت را بگوید و دلیل این تغییر حال ناگهانی را توضیح دهد.پدرداشت دنبال کلمات مناسبی برای آرام کردن مادر میگشت که شریعت به کمکش آمد:

- حاج خانم چیزی نیست به قرآن .خودتان را ناراحت نکنید .جنگ است دیگر...

پدر توی کلامش پرید:

- پسرم،بهتراست اوهم بداندوگرنه بیش از آنچه که باید نگران خواهد شد.الآن وقت پنهانکاری نیست.ما به کمک یکدیگر احتیاج داریم و همگی باید ذهنشان نسبت به وقایع روشن باشد در جریان خطرات احتمالی قرارگیرند.

سپس رو به مادر،من و بقیه کرد و ادامه داد:

- همانطور که میدانید آن احد خبیث سخت در جستجوی حاج آقا است و حالا بااین دعوتی که بعثیون از خائنین بعمل آورده اندممکن است کسانی که هویتشان برای همه آشکار شده و پرچم سفید روی خانه هایشان زده اند موضوع راجدی ترازقبل تلقی کرده و در صدد جستجوی محل اختفای او برآیند.شهرکوچک است و اگر کسی کمی به خودش زحمت دهدپیداکردن  حاجی ،آنهم در این خانه کارسختی نیست.کافیست یک نفر از آن خائنین یکی از افرادخانواده مارادرخیابان شناسائی نموده و تعقیب کند...

رنگ از رخسار مادر پرید،منهم دستکمی از او نداشتم.بیاد حرفهای مش حسن بقال افتادم.حالا دیگر حتم داشتم که خطر پیش رویمان جدیتر از آن چیزیست که تا آن لحظه تصورمیکردم.دیگر حال خودم را نمیفهمیدم.اگر خانه لو میرفت و عراقیها پدروشریعت را دستگیر میکردند تکلیف چه بود؟چه بلائی سرشان می آوردند؟فکرم داشت هزار راه میرفت که صدای پدر مرابخودآورد:

- توانستید برای حسین آقایمان دارو تهیه کنید؟

شرمگینانه جواب دادم:

- نه دارو برای حسین و نه شیر خشک برای محمد احسان...متاسفانه هیچکدام.

حسین که رنگ رخسارش نشان میداد هنوز ناخوش احوال است گویاخجلت را درلحن صدای من حس کرده بودچون سعی کرد د لداریم دهد:

- پیدا کردن دارو توی این شهر اشغال شده خیلی سخت است توتقصیری نداری عزیزم.تازه ...من نسبت به صبح خیلی بهترم وبامیدخدابزودی بهتراز این هم خواهم شد.فعلا شیرخشک این طفل معصوم در اولویت است.

پدرگفت:

- شاید بتوانیم از خانه فامیل و آشنا شیر خشک پیداکنیم.سپس رویش را به من و حسین کرد و در ادامه گفت:

- خوب فکرکنید ببینید از اطرافیانمان چه کسانی نوزاد شیر خواره دارد.ناراحت نباشید،جوینده حتمایابنده است.

بعداز این جمله،توجه پدر به شریعت معطوف شدکه سخت توی فکرفرورفته بود.ازاوپرسید:

- پسرم چه چیزی ذهنت را مشغول کرده؟میبینم سخت در فکری...مگرچیزدیگری هم هست که ماازآن بی اطلاع باشیم؟

بنظر میرسیدشریعت در جواب دادن به پدر دودل است.پس از مکثی تقریبا طولانی که گویا به سبک سنگین کردن ذهنیاتش و آنچه که میخواست بیان کند گذشت،عاقبت لب به سخن گشود:

- حاجی...شناسنامه ام توی جیب عبایم درکمدی که داخل ساختمان مهدیه قراردارد جامانده است.همین الآن یکدفعه بفکرش افتادم.اگرعراقیها آنرا پبدا کنند مطمئن میشوند که هنوزتوی شهرهستم،آنگاه بطو رجدی پی جویم میشوند،خانه به خانه شهر را جستجومیکنندوچه بسا موجب آزار بسیاری از مردم شوند و جوانان بسیاری را نیز به اسیری ببرند...البته اگر تاکنون پیدایش نکرده باشند.

دائی مرتضی گفت:

- انشاالله که پیدانکرده اند،چون از مهدیه بعنوان یک مقر موقت استفاده میکنندو آنجا هیچکس بطور دائم ساکن نیست.دستگیر شدگان و اسرای ایرانی را بطور موقت چندساعتی درآنجانگه میدارندوبعد به داخل خاک عراق منتقل میکنند.

سیدهاشم که معلوم بود کمی خوشحال شده است گفت:

- پس امید ی هست که یکی بتواند آنرا پیداکرده و بیاورد.

آنگاه رویش را بسمت پدر چرخاند وگفت:

- خواهر زاده تان عبدالله شاید قادرباشد این کارراانجام دهد. بنظر پسر زبر و زرنگ و پردل و جراتیست.اگرسری به مهدیه بزند شاید بتواند از دوستانم نیز خبری بگیرد.

پدر با تعجب پرسید:

- مگر دوستان شما هنگام ورود عراقیها در مهدیه بودند؟

- بله حاجی.بقدری حوادث پی در پی اتفاق افتادکه حتی فرصت وداع با یکدیگر پیدانکردیم.قرار بود آنجاهمدیگررا ملاقات کنیم ولی بحدی شهراز نیروهای عراقی پر بود که نتوانستم مجددابرگردم و آنها راببینم.

سیدهاشم سپس مرا طرف خطاب قرار دادو گفت:

- خواهر مرضیه شماشاید بتوانی یک جوری آقاعبدالله را مطلع کنی.اگر هم نشد خودم شب هنگام بااستفاده از تاریکی هوا یک جوری میروم و برمیگردم.

حمید که تا آن لحظه نظاره گر بود گفت:

- آقای مهدوی ،شبها حواس عراقیها جمعترمیشود.این کار توسط هرکس که انجام شود میبایست روز هنگام و ترجیحا ظهر باشد.روزها خیابانها شلوغ است و مردم در ترددندو دم ظهر عراقیهامشغول خوردن غذا و استراحتند.

ومن که تاآن لحظه داشتم فکری را در مغزم سبک سنگین میکردم گفتم:

- آقاسید...کسی که باید این کارراانجام دهد نه شمائید و نه عبدالله.هردویتان مردان جوانی هستید که بمحض دیده شدن وقبل از انجام هرکاری دستگیر خواهید شد .این کاررا من باید انجام دهم.

سید که انتظار این حرف را نداشت هول شد و گفت:

- نه خواهرمن ...اصلا حرفش را هم نزنید.صلاح نیست شما تن به این خطر بدهی.من میتوانم انجامش دهم،نگران نباشید.

نگاهی به ساعت دیواری انداختم.یازده و نیم بود .بنظر من دستگیر شدن سید در صورت رفتن به مهدیه حتمی بود .اودر این شهر غریب بود و کوچه پس کوچه ها را درست نمیشناخت که در صورت بروز خطر قادر باشد خودرا نجات دهد .در ضمن اگر ستون پنجمیها اورا میدیدندو میشناختند میتوانستند با تعقیب کردنش محل اختفای پدر را نیز شناسائی کنند.این افکار و استدلالات درطول مدت کوتاهی مثل برق از مخیله ام گذشت و آنگاه با اراده ای پولادین از جای برخاستم.

- من میروم، کسی نگران نباشد.

نگاهم روی صورت حاضرین چرخید و برای رفع نگرا نیها درادامه گفتم:

- دیدید که همین الآن از بیرون برگشتم .اتفاقی هم برایم نیافتاد خیلی ها همین الآن دارند توی کوچه و خیابانها رفت و آمدمیکنند،کسی هم کاری باآنها ندارد.

اماسیدهاشم هنوز مخالف بود:

- اینجایک شهر اشغال شده است خواهرمن.همیشه در روی یک پاشنه نمیچرخدو دشمن خودرا ملزم به رعایت هیچ قانون مشخصی نمیداندیعنی در حقیقت برای ما مردم بی پناه و گرفتار هیچ قانون حمایت کننده ای وجودندارد.یک دیوانه ،یک جانی یا یک کافر بی دین ممکن است خدای ناکرده بدون توجه به هر قانون و موازنه ای به شما آسیب برساند و کسی هم جلودارش نشود.

- آقاسید ببخشید ها!...گویا این بار این من هستم که باید درمورد توکل به خدا و تسلیم در برابر اراده الهی سخنرانی کنم.من از پدرم و شما یاد گرفته ام که باید بدون ترس از هرکسی غیرازخدا راه صحیح و صراط مستقیم را بپیمایم و مطمئن باشم که ایمان خودم ولطف پروردگارمانند جوشنی فولادین مرااز آسیب و بلا مصون نگاه میدارد.

پدر- که سخنان من اورا سر ذوق آورده بود- نزدیکم آمدو لبخندزنان بوسه ای گرم بر پیشانیم نشاند .سپس روبه سیدهاشم کرد و باافتخار گفت:

- میبینی سید اولاد پیغمبر!...شاگرد از استاد پیشی گرفته .حرف حق جواب ندارد والله.دختر من شیر زن است و خوب بلد است از خودش مراقبت کند.

ولی پدرازاعماق دل خوف زده من بی خبر بود.نمیدانست شیردخترش در خواب و در بیداری با چه ترسها و دلشوره هائی پنجه در پنجه میاندازد.درآن لحظه بیاد شلیک دیوانه وار سرباز عراقی افتادم و زانوانم اندکی لرزید.فقط من وخدایم میدانستیم که آن قامت بظاهر استوار که ایستاده است وشجاعانه داوطلب یک ماموریت خطیر میباشد ،چقدر در درون خود مرتعش و متضرع است .میدانستم اگر بخواهم جریان شلیک را تعریف کنم غیر ممکن است پدر و حمید اجازه دهند پایم رااز خانه بیرون بگذارم. از خاله فریده هم قبلا خواهش کرده بودم که فعلا ماجرا را مسکوت بگذارد تا بعد.

محتاطانه مقدار کمی بیسکویت در آب جوش نرم کرده و با قاشق چا یخوری دردهان امید گذاشتم .همه اش خداخدا میکردم که رودل نکند.به پیشنهادخاله فریده کمی هم قندداغ توی شیشه شیرش ریختم و به او خوراندم.امیدواربودم در خروج مجدداز خانه فرصت دیگری برای گیرآوردن شیر دست بدهد.هی بخودم میگفتم:

- در نومیدی بسی امید است ...

برخلاف دفعه قبل که حضورخاله باعث دلگرمی و ریختن ترسم شده بود اینبار خیلی میترسیدم و این ترس به دو دلیل بود.یکی تنهائی و دیگری اینکه شلیک غافلگیر کننده آن سرباز دیوانه بدجوری توی دلم را خالی کرده بود.هنوز نفهمیده بودم که آیا واقعا تیرش به خطا رفته بود و یا فقط به نیت ترساندن من عمدا به دیوار شلیک کرده بود.

در هرصورت نه جای ترس بود و نه جای تردید .باید به دل خطر میزدم چون چاره ای جز اینکار نداشتم.قرعه فال بنام من دیوانه زده بودند.یکباره و ناگهانی از جا بلند شدم که بیش از آن در گیربیمها و تردید هایم نمانم.بسم الله گفتم و در حالیکه زیر نگاه های مردد ومضطرب حاضرین از خانه خارج میشدم زیر لب معوذتین و آیت الکرسی را زمزمه کردم.

پایم را که توی کوچه گذاشتم و صدای بسته شدن درب که بلند شدتوگوئی ناگهان رشته اتصال مرا به یک منبع پشتیبانی کننده بسیار قوی قطع کردند و بطرز دهشتباری تنها شدم.مثل خرگوش ضعیف و کوچکی بودم که توی بیشه ای پر از شیر و پلنگ تنها مانده .یک لحظه خواستم کلید به در بیاندازم و دوباره وارد خانه امن شوم ولی فکرش را که کردم دیدم نمیشود.تنها راهی که جلوی پای من قرار داشت رفتن به سمت مهدیه و انجم ماموریتی بود که خودم داوطلبانه قبولش کرده بودم..حتی اگر لازم بود باید داخل آتش میشدم که عزیزانم ایمن بمانند و گزندی به آنان نرسد.جان پدر از جان خودم هم برایم عزیز تر بود .اگر من شناسنامه را نمیآوردم وسیدهاشم از خانه خارج میشد جان پدر به خطر می افتاد.همانجا کنار درب خانه کلنجاری دیگر با خودم رفتم و به خودم گفتم:

- فرض کن حالا هم خاله با توست .مگر عراقیها از اومیترسندکه بودنش دلت را قرص میکند؟شهر دردستشان است و هر کاری که بخواهند میتوانند انجام دهند .درضمن چرا هی فراموش میکنی که از همان روز اول خودت و خانواده ات را بدست خدایت سپرده ای؟چرا بااینکه ایمان داری قدرت خدابرتر از هر نیروئیست باز هم مقهور نمایش قدرت این انسانهای حقیر میشوی؟آیا هنوز نتوانسته ای باور کنی که اینها هیچ نیستند و اگر صبر پیشه سازی نهایت کار آ نی خواهد شد که مقبول درگاه حق تعالی است و عاقبت کار باطل نابودی و محو گشتن است؟

هنگامیکه حس کردم دیگر بر خود مسلط شده ام و میتوانم از خانه فاصله بگیرم ،قدم ازقدم برداشتم و براه افتادم.

 

 

* * *

 

 

به سرم زد از مسیری بروم که بتوانم سری هم به خانه خودمان بزنم .درست بود که راهم کمی دور میشد ولی ارزشش را داشت .لااقل دلم آرام میگرفت که خانه ام امن و امان است یا...

به این فکر خودم خنده ام گرفت .آخر عراقی ها نه امنیت بخش بودند و نه امانتدار. تا به سر کوچه خودمان برسم شاهد غارت و چپاول خانه ها و مغازه های بسیاری بودم.عراقیها با خیال راحت کامیونها را جلوی منازل پارک کرده بودند و بدقت اثاثیه ارزشمند را گلچین کرده و داخلشان میچیدند و حتی مواظب بودند که خط رویشان نیفتد!

نرسیده به ورودی کوچه خودمان باشنیدن صداهائی توقف کردم .گویا آنجا هم برنامه غارتگری برقرار بود.ابتدا خواستم راهم را بکشم وپی کارم بروم ولی نتوانستم .گرچه میدانستم دیدن منظره ای که انتظارش راداشتم ناخوشایند است ولی کنجکاوی باعث شد از کنار دیوار به داخل کوچه سرک بکشم. درب خانه ما و همسایه روبرویمان چهار طاق باز بود و اثاثیه هردو خانه راتوی کوچه پخش و پلا کرده بودند.پژوسبزحمید هم هنوز آنجا بود و بنظر میامد دست نخورده و سالم است. چند سرباز،اسلحه بردوش مشغول کاوش درمیان اسباب و اثاثیه من بودند .کامیونی آنجا وجودنداشت .معلوم بود که دم کلفتهایشان قبلا اجناس قیمتی و بزرگ را سوا کرده و برده اندو حالا این سربازان ریقو دارند میگردند که شاید چیز باارزشی برای دزدیدن پیدا کنند و از این نمد مفت و مجانی کلاهی برای خودشان بدوزند.بیشتر که دقت کردم متوجه شدم که چند تکه اسباب کنار گذاشته اند .فاصله زیاد بود و تشخیص ماهیت کل آن اثاثیه برایم مقدور نبود،فقط سرویس قابلمه 6 پارچه خارجی اصلی را که بتازگی از بازار چینی فروشها خریده بودم و خیلی هم به آن علاقه داشتم توانستم تشخیص دهم.سرویس گرانقیمت و مرغوبی که هیچوقت دلم نیامده بود از آن استفاده کنم حالا داشت نصیب آن نکبتهای ریقماسی میشد.دربهای استیل براقشان زیر نور آفتاب چه تلالوئی داشت!

در خیالم تجسم کردم که یکی از سربازها سرویس را به زن چاق و سیاهش تقدیم میکند و با افتخار میگوید که آنرا از دشمن غنیمت گرفته است و زن در کمال خوشحالی و مسرت در حالیکه قرو قمیش میآیدغذای خوشمزه ای توی بزرگترین قابلمه میپزد و به بچه های کور و کچل و گری گوریش میگوید:بخورید.ببینید غذا توی قابلمه غنیمتی چقدر خوشمزه است!...وبچه ها غذا را با اشتها میخورند و از پدرشان میپرسند : بابا ،وقتی این قابلمه را آوردید ایرانیهای بدجنس را هم کشتید؟و سربازریقوی بعثی بادی به غبغب میاندازد و جواب میدهد:بع...له!کشتم ...دشمن را باید کشت .شما هم خوب بخورید تا بزرگ و قوی شوید و بتوانید بیشتر از آنها بکشید . وهمه با هم کر و کر میخندند!

این داستانک حرص آور،مسخره و بی مزه که توی ذهن عصبی من سرهم شد در نظرم آن سربازها را خیلی منفور تر کرد بحدی که از آنها عقم گرفت.آنقدر که مشغول نگاه کردن اثاثیه و حرکات سربازها بودم متوجه نشدم پژوسبزمان هم چندان سالم نمانده است.دقیقتر که نگاه کردم دیدم شیشه عقبش خرد شده است و دلیلش را هم فورا متوجه شدم .حمید عکسی از امام خمینی پشت شیشه چسبانده بود و بعثی ها عقده شان را با شکستن شیشه اتومبیل خالی کرده بودند. ار ته دل لعنتی نثار آن از خدا بی خبران کردم و زیر لب گفتم:

- انشاالله که سربازهای امام سربرسند و دمار از روزگارتان در بیاورند.

کاردم میزدی خونم در نمی آمد.جلوی چشمانم داشتند زندگیم را بتاراج میبردند.وقتیکه بخودم آمدمتوجه شدم طوری دندانهایم راروی هم فشرده ام که فکم درد گرفته است .پاهایم قدرت حرکتشان را از دست داده بودند .کنار دیوار ایستادم و کاملا به آن تکیه دادم که زمین نخورم :

- خدایا نمیشود یک جوری جان مرابگیری که آب از آب تکان نخورد ؟یک جوری که بچه هایم بی سر پرست نشوند و پدر مادرم هم غصه نخورند؟

- مگر میشود؟میخواهی میدان را خالی کنی؟ تا زنده ای و نفس میکشی باید بجنگی و از حق خودت دفاع کنی.درست نمیدانم چه بزرگی گفته بود:دنیا بهشت گناهکاران و زندان مومنین است .ولی هر کسی که بوده خوب دنیا را شناخته است.

- خوب... چکاری ازمن بر میآید؟اصلا وجود من در میانه این جنگ چه حکمتی دارد؟

باور کنید به مکالمه ی که در درون با خودم داشتم داشت خنده ام میگرفت .دیوانه شده بودم ولی پربیراه هم فکر نکرده بودم.کاری از دست من درآن بحبوحه بر نمیآمد.

چند بار با مشت به شقیقه ام کوبیدم تا بتوانم برخود مسلط گردم .دوباره از لبه دیوار سرک کشیدم به درون کوچه و بر عذاب روحی خودم افزودم .وقتی یاد و خاطره آن روزهائی که تک تک وسایل منزل را با شور و اشتیاق فراوان و صرفه جوئی در مخارج منزل خریده بودم جلوی چشمانم مجسم میکردم خیلی دلم میسوخت .اما بیکباره آبی سرد بر آتش درونم ریخته شد و خاموشش کرد.بیاد آیه 64 از سوره مبارکه عنکبوت افتادم که بازیچه بودن این دنیارا به مردم گوشزد میکند .خداوند دراین آیه میفرماید:

وماهذهالحیوه الدنیا والالهوولعب و ان الدارالآخره لهی الحیوان لوکانوا یعلمون.این زندگانی چندروزه فسوس و بازیچه ای بیش نیست و زندگانی حقیقی اگر مردم بدانند درعالم آخرت است.

یادآوری آیه مذکور که از آیات مورد علاقه ام است و قرائت آن همواره در تفکر فرو میبردم،آرامش زیبائی بمن بخشیدوهنگامی که صحنه های در خون غلطیدن شهدا را بیاد آوردم شدیدا از خود خجل گشتم:

- این چند تا قابلمه و کاسه بشقاب یا کمد و فرش و یخچال در مقابل خون پاک جوانان شهیدمان بسیار ناچیزند و اصلا نمیشود بحسابشان آورد.هزاران انسان در این نبرد نابرابر تنها سرمایه پرارزش یک بشرکه جانش است را در طبق اخلاص نهاده و فدای اسلام وایران عزیز نموده اند ولی من ،مرضیه،دختر حاج مرتضی مشفق دارم ازغصه چند تکه اثاث بی ارزش توی سرخودم میزنم.واقعا باید خجالت بکشم .مگر نه اینکه در کشورجنگ است و من و خانواده ام نیز از مردم این مملکتیم؟ مگر میشود در میانه آتش باشی و از حرارتش ایمن بمانی؟حال که لطف خداوند شامل حالم شده وبجای جان جگر گوشگان وعزیزانم،مال دنیا را ازکف میدهم باید سر بر آستانش بسایم و شکر کنم نه اینکه در کمال ناسپاسی گله گذاری و ابراز نارضایتی کنم.

آن آیه متبرک و افکاری که در پی یادآوریش به مخیله ام خطور نمود قلبم را قوتی عظیم بخشید و توان از کف داده را بمن باز گرداند.یا علی گفتم ،چندصلوات فرستادم وطبق عادت همیشگی ضمن زمزمه معوذتین و بدون توجه و اعتنا به غارتگران مسیرم را بسمت مسجد مهدیه ادامه دادم.

همانطور که از حسین و دائی شنیده بودم مقر اصلی عراقیها فعلا در ساختمان مرزبانی واقع در مقابل مهدیه قرار داشت و خوشبختانه در آن ساعت از روز کسی داخل مسجد نبود. ابتدا کنار درب ورودی مکث کوتاهی کردم وهنگامیکه مطمئن شدم کسی حواسش بمن نیست وارد شدم و یکراست بسراغ قسمتی رفتم که کمد سیدهاشم در آنجا قرار داشت .درب کمد شکسته شده بود ولی چند جلد کتاب مذهبی ،یک جلد قرآن مجید و عبای قهوه ای مچاله شده ای در آن بچشم میخورد .با دادن این احتمال که عبا،عبای سیداست دست در جیبش کردم و خوشبختانه شناسنامه را بیرون آوردم.باور نمیکردم به این راحتی ماموریتم را به اتمام رسانده باشم.از خوشحالی در پوستم جا نمیشدم.خواستم گشتی در قسمتهای دیگر مسجد بزنم ولی ترجیح دادم از این کار چشمپوشی کنم .با خود گفتم:

- شیطنت را کنار بگذارمرضیه...حالا که خدا کمک کرده و بی دردسر به هدفت رسیده ای برگرد ووقتت را بیش از این درمحلی چنین پر خطر تلف نکن .

بااین فکر قصد خروج از مسجد را کردم که ناگهان صدای ترمز گوشخراش کامیونی از بیرون بگوش رسید و پشت بند ش صدای فریادها یی بزبان عربی و باز شدن درب کامیون و ضربات پوتین بر آسفالت هولم کرد و دنبال محلی برای اختفا گشتم.چشمم به پرده مخمل حائل مابین قسمت زنانه و مردانه مسجد افتاد وپشت آن را بهترین محل برای پنهان شدن یافتم .خودم را به محل امن رساندم.قلبم تند و تند میزد و یکسره زیر لب و با صدائی که خودم هم بزحمت آنرا میشنیدم به خواندن آیت الکرسی مشغول شدم.ازته دل خدارا التماس کردم که اجازه ندهد عراقیها متوجه من شوند .صدا ها نزدیک و نزدیکتر میشد و عاقبت صاحبان صدا را دیدم که از هشتی واردمسجد شدند.در جائی که ایستاده بودم دید کاملی بر محیط داشتم و قادر بودم همه چیز را بدون آنکه دیده شوم مشاهده نمایم.

افسر دیلاق بد ترکیبی که در جاده گیلانغرب با ستون نظامیش سد راه مردم شده بودداخل شد،درحالیکه همان استوار شکم گنده هم همراهیش میکرد.چند سرباز سلاح بر دوش و شش جوان کتک خورده و حال ندار که دستهایشان رابیرحمانه با سیم هایی محکم بسته بودنددوان دوان از آنها پیشی گرفته و وارد شدند.سرباز ها اسرارا هل داده،وسط مسجد بزمینشان انداختند.از حالات چهره آن جوانان پیدا بود که رنج و شکنجه بسیار دیده اندو حالا هم فشار سیمی که دستان آنها را محکم بهم بسته و خون آلود کرده سخت آزارشان میدهد .صورت دونفر از آنها که ریش زیادی داشتند کبود و ورم کرده بود.گویا مدت بیشتری از بعثیون آزار و اذیت دیده بودند چون بیحالتر از بقیه بنظر میرسیدند.همگی بزحمت روی پاهایشان ایستاده بودند و این نشان میداد که بشدت تشنه و گرسنه اند و رمقی در بدنهایشان باقی نمانده است.اسرا را بالاجباراز جا بلند کرده و روی زانوهایشان گیر دادند.حالا دیگر صورتشان بطرف من بود و میتوانستم ببینمشان پیش از آنکه تصمیم بگیرم با دقت بیشتری به شناسائی آنها بپردازم ترجیح دادم موقعیت خودرا بسنجم.میخواستم ببینم که آیا اگرعراقیها بخواهند مدت زیادی آنجا ماندگار باشندراهی برای برون رفت من از آن مخمصه وجوددارد یانه؟از وجود درب قسمت زنانه که بسمت خیابان کناری مسجد باز میشود مطلع بودم چون یکی دوسال بود به مهدیه رفت و آمد داشتم و در جلسات هفتگی خواهران بطور مرتب حاضر میشدم.الآن موقعش بود که بررسی کنم و ببینم درب مزبور باز هست یانه .امیدوار بودم که قفل نباشدو...خوشبختانه قفل نبود.فاصله ام با آن درب در حد سه چهارمتر بود اما ترجیح دادم کمی صبر کنم و ببینم سرنوشت آن جوانان بیگناه چه میشود.

با چنان خشونتی با آنها رفتار میشد که بلا نسبت آن جوانها انگار طرفشان حیوان بود نه انسان.حدود ده متر با محل اختفای من فاصله داشتند و فکر میکردم اگر آشنا باشند میتوانم بشناسمشان .نفراول از سمت راست که صورتی متورم و کبودداشت بنظر میآمد مورد ضرب و شتم شدیدی قرار داشته و شاید هم با صورت بزمین خورده و بعلت بسته بودن دستانش نتوانسته مانع ازآسیب دیدن خود بشود.در قسمت گونه چپ اوخونمردگی همراه با تورم شدیدوجودداشت.ورم آن ناحیه از صورتش بقدری زیاد بود که چشم چپش را بحالت بسته در آورده بودوبجای چشم فقط خط باریک سرخ پرخونی د یده میشد.بهرحال نمیشناختمش. درچهره بقیه هم دقت کردم وآنها رانیز در نگاه اول نشناختم. گرچه ازآن فاصله و با وجود چهره های دگرگون شده اسرا شناسائیشان بسادگی ممکن نبود.این را هم باید بگویم که من اصولا افراد زیادی را نمیشناختم و همیشه سرم به کار خودم گرم بود.در حقیقت بجز خانواده و همسایگانم با کس دیگری در ارتباط نبودم .همه پنج جوان دیگر هم یک جورهائی یا سر و صورتشان زخم و زیلی بود ویا لب و لوچه شان پاره و زخمی شده بود.از بینی یکیشان هنوز داشت قطره قطره خون میچکید ،طوری که جوی باریکی بوجود آورده بود و درست از زیر چانه بروی پیراهنش میریخت.بنده خدا تا آنجا که میتوانست سعی داشت سرش را بالا بگیرد که شاید خون را بند بیاورد یا لااقل از شدت ریزشش بکاهد.

همانطور که غرق تماشای آن صحنه فجیع و تاسفبار بودم مردی دستار برسر و تر و فرز،با کلاشنیکوف قنداق تاشوئی بردوش وارد مسجد شد و مقابل افسر عراقی پاجسباند.ظاهرش نشان میداد که ازقماش همان خبر چینهای خودفروش است ...

همینکه افسر بعثی بنام صدایش زد و (احد) خطابش نمود تنفر سراسر وجودم را گرفت.آرزو کردم ایکاش اسلحه ای داشتم و از همانجا به مغزش شلیک میکردم و آن ملعون رابه سزای اعمال ننگینش میرساندم .باور کنید اگر اسلحه ای در دستم بود قید همه چیز را میزدم و اورا میکشتم چون مطمئن بودم اگر هم مرا میکشتند بی ثمر نبود،لااقل عده زیادی از جوانان هموطنم را نجات داده بودم.

احد در حالیکه لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشت تعدادی کارت شناسائی از جیبش خارج ساخت و به افسر بعثی تقدیم نمود.افسر بدقت عکس روی کارتها را با چهره اسرا تطبیق داد و سپس با اشاره اش سربازها دونفر را از بقیه جدا کردند . افسر ناگهان منفجر شد،بنای داد و بیداد را گذاشت و به آن دو حمله ور شد .دهان کثیفش کف کرده بودو پشت سر هم چیز هائی بزبان عربی غلیظ میگفت که برای من نامفهوم بود.آن دو جوان نگونبخت نقش زمین شده بودند و با پیچ و تاب دادن خودشان روی زمین نومیدانه سعی میکردند آسیب کمتری متوجهشان شود و لااقل سرو شکمشان را ازگزند نوک سفت و محکم پوتین آن بعثی بی وجدان مصون نگاه دارند.از میان کلمات پی در پی افسر فقط یک کلمه را متوجه میشدم:( حرس خمینی ).

آن دو جوان از شدت درد بخود میپیچیدند اما دم بر نمیآوردند .حتی با چشمان خودم دیدم که بر اثر ضربه پوتین آن نامرد از دهان یکی از آن دو یکی دو دندان شکسته با مقداری خون بیرون ریخت و ناله ای کوتاه از حلقومش خارج گشت:

- یا...حسین.

گریه ام گرفته بودو پهنای صورتم خیس اشک بود .باتمام وجود درد و رنج آن جوان مظلوم را احساس میکردم و از صمیم قلب حاضر بودم اگر بشود جای او باشم و تمام آن ضربات هولناک را تحمل کنم .کتک زدنهای افسر دیلاق که خاتمه یافت بدستور او یکی از سربازها آن دو را که معلوم بود از بچه های سپاه هستند و احتمالا مجازات سختی در انتظارشان است به آبدارخانه مسجد منتقل کرد.پس از رفتن آنان کلماتی مابین احد و افسر- با کمک استوار چاق که نقش دیلماج را مابینشان ایفا میکرد- رد و بدل شد که بدلیل سکوت نسبی محیط و شمرده شمرده ادا شدن کلمات چیزهائی از آن فهمیدم ودلم لرزید.افسرازاعدام وتیرباران صحبت میکردواحدهم با همان لبخند شیطنت بارمتملقانه سر میجنباند و تائیدش میکرد.

با دستور افسر چهار اسیر باقیمانده را حرکت داده و در جائی نشاند ند که فقط دو سه متر با محل اختفای من فاصله داشت.بقدری به سربازها و اسرا نزدیک بودم که حتی قادر بودم تعداد دم و باز دمهایشان را بشمارم و شاید اگر آنها پس از چند ثانیه مجددابه نزد فرماندهشان باز نمیگشتند بواسطه هول شدن و حرکات غیر ارادی که از من سر میزدخودم را لو میدادم.بهرحال لطف خدا مثل همیشه شامل حالم شد و بابیشتر شدن فاصله سربازها کمی بر خودم مسلط شدم.

درحین اینکه احد،افسرواستوارمشغول ردوبدل کردن کلمات بودند.کمی بیشتردرچهره آن چهارنفردقیق شدم.فکرکردم یکیشان راشناخته ام،ولی نمیدانستم کجا او را دیده ام.کمی که به مغزم فشار آوردم فهمیدم....وی را چندین بار دم در واحد خواهران سپاه هنگام سر زدن به مادر زنش دیده بودم . ماد ر زن اوخانم شکوه منش بود.اسم اورا نمیدانستم ولی میدانستم که حدود یکماه و نیم قبل با دختر خانم شکوه منش ازدواج کرده وازپرسنل افتخاری سپاه میباشد.جای خوشحالی داشت که احد نتوانسته بود شناسائیش کند.

دیگر درنگ جایز نبود و باید خودم را به خانه میرساندم.پاورچین بطرف در پشتی قسمت زنانه که یگانه امیدم بود حرکت کردم و فالگوش ایستادم تا مطمئن شوم کسی پشت در نیست.تیز تر گوش سپردم،هیچ صدائی که حاکی از وجود کسی باشد بگوش نمیخورد اماقانع نشدم چون حس ششمم بمن میگفت حتما کسی بایدآن پشت باشد.تیز تر گوش دادم ،صداها خودشان را بگوشم رساندند.صدای پاهائی که گهگاه روی زمین کشیده میشد.صدای خوردن بد نه اسلحه به جیب خشاب و فانوسقه.این صداها ضعیف بودند و با صداهای دیگری که از بیرون میآمد ترکیب میشدند.تصور کردم که شاید چند نظامی در حال عبور بوده اند و حالا دیگر رفته اند .برای مطمئن شدن باید مدت بیشتری گوش به صداها میسپردم.ترجیح دادم اول به جای قبلیم در پشت پرده باز گردم و ببینم آنجا چه خبر است...

هنوز آنجا بودند.افسر و احمد با دیلماجی استوار چاق گرم مکالمه بودندو انگار حالا حالاها نمیخواستند بروند.اسرا نشسته بودندونگاهشان به زمین چسبیده بود .نفهمیدم برسر آن دو سپاهی که که از بقیه جدایشان کردند و به آبدارخانه مسجد منتقل شدند چه آمد آخرصدائی ازآن سمت نمیآمد .دل توی دلم نبود .انگار حبس شده بودم.تنها امیدم این بود که در مورد در پشتی اشتباه کرده باشم و آنجا کسی نباشد. به همین امیددر حالیکه با نوک پا قدم بر میداشتم باز هم به آنجابرگشته و گوش ایستادم.شکم در کمال تاسف به یقین مبدل شد چون بوضوح صدای مکالمه دو نفر را شنیدم .بزبان کردی خانقینی که برایم قابل فهم بود حرف میزدند .دنبال روزنه ای روی درب گشتم و عاقبت پیداکردم.کنار قفل درب سوراخی ریز وجودداشت که گویا جای یک پیچ باز شده بود .آنقدرهاریز نبود که نشود چشم رویش گذاشت و بیرون را دید .دو نفری که مشغول مکالمه بودند حدودا نیم متر آنورتربودند.با فاصله ای از آن دو،کنار پیاده رویک سرباز دیگر پشت به همقطارانش روبه خیابان ایستاده بود و سیگار دود میکرد. تصمیم گرفتم در فرصتی که دارم - با وجود خطرات- به حرفهای آن دوسرباز گوش بسپارم ،شاید اطلاعات ارزشمندی بدست بیاورم .زبان مردم خانقین هم مانند زبان مردم قصر شیرین کردی کلهری است و کاملا متوجه صحبتهایشان میشدم.اولی میگفت که تا چند روز دیگر جابجائی میخورندوتیپ جدیدی جایگزین آنها خواهد شد. دومی بحال مردم قصر تاسف میخورد وباانزجاراز بعثی های دو آتشه ای که فرماندهان آن تیپ بودند حرف میزدو معتقد بود که به مردم رحم نخواهند کرد و به سربازانشان که جملگی عرب هستند اجازه خواهند داد که نهایت اذیت و آزار را نسبت به مردم روا بدارند.

مخم تیر کشید و عرق سردی بر پیشانیم نشست .وقتیکه خود سربازان عراقی از بیرحمی و شقاوت کسانی که قرار بود جایگزینشان شوند سخن میگفتند حتما اوضاع بدی در پیش بود . توی دل با خودم گفتم:

- خداوندا دیگر قرار است چه بلائی برسر این مردم مظلوم و نگون بخت بیاید؟مگردیگر توانی در جانهایمان مانده است که بتوانیم شقاوتی بیشتر از آنچه که برسرمان آمده را متحمل شویم؟اگر بقول این دو نفر،عربهای متعصب و صدام پرست وارد شهر شوندتکلیفمان چه خواهد شد؟اگر بخواهند بیش از این به جان و مال مردم تعرض کنند و یا چشم ناپاک به ناموس مردم داشته باشند واقعا چاره ای بجز مبارزه جدی تا مرز شهادت برای مردم باقی نمیماند.اگر شهر بدست چنین افرادی می افتاد همگی باید خودرا برای مرگی سرخ و پر افتخار آماده میکردیم.

پیش ترها توی تلویزیون فیلمهایی از اشغال شهرها توسط آلمانیها میدیدم و از مشاهده جنایات سربازان آلمانی و خشونتی که در آن فیلمها وجودداشت وحشتزده میشدم .ولی حالا خودم یکی از همان مردم بودم و گویا ارتش اشغالگری که قرار بود بیاید دستکمی از آلمانیها نداشت و شاید هم بمراتب جنایتکار تر بود.

مزه دهانم مثل زهر مارتلخ شد .مانند همیشه یک ضعف مفرط بر بدنم مستولی شد و درد عجیبی توی دلم افتاد.اگر دست به دیوار نمیگرفتم عنقریب زانوانم تا میشد.بزحمت خودم را سرپا گیر دادم چون میدانستم آنجا جای ضعف نشان دادن نیست واگر کم بیاورم کارم تمام است.

به پشت پرده حائل برگشتم.انگار گفتگوی احد با افسر بعثی تمامی نداشت .چقدرهم باحرارت و پرانرژی باهم صحبت میکردندو افسر با چه لذتی از سیگارش کام میگرفت و دود غلیظش را در هوا رها میکرد.خیلی خوش خوشانشان بود .انگار دنیا را برایشان قباله کرده بودند.

افسر پاکت سیگارش رابه نشانه تعارف بطرف احدگرفت و او هم یک نخ برداشت و گیراند.استوار چاق با حسرت به پک زدنهای احد خیره شده بود ،شاید سیگاری که فرمانده و احد داشتندمیکشیدند از نوع مرغوب و گرانقیمتی بود که دروسع استوار با آن مواجب ضعیفش نبود .

معطلی من در مسجد زیادی داشت طول میکشید حتما حالا خانواده ام توی خانه خیلی دلواپسم شده بودند .منهم اگر جای آنها بودم دلواپس که سهل است ،از نگرانی قالب تهی میکردم.برای چندمین مرتبه پاورچین به طرف درب قسمت زنانه رفتم و از روزنه آنسورا نگاه کردم. از دوتا سربازی که آن خبر های بد را از دهانشان شنیده بودم خبری نبود ولی نفر سوم داشت کنار جدول پیاده رو قدم میزد و روی قنداق اسلحه اش ضرب میگرفت.صدای کسی از سمت چپ بلند شد و او را متوجه خود کرد .گویا داشتندصدایش میزدندچون سرباز سوم هم دویدورفت. حالا دیگر کسی آنجا نبود.چشم از سوراخ برداشتم و خودم را آماده رفتن کردم. میتوانستم در را باز کنم وبیرون بروم ولی مشکل اینجا بود که کل دانسته های من از محیط بیرون محدود میشد به اطلاعاتی که از طریق همان روزنه کوچک درب و میدان دید کوچک وبسته اش در اختیارم گذاشته شده بود ودرواقع نمیدانستم چند متر آنسوترهم آیا کسی هست یا نه .

تصمیم گرفتم برای آخرین بار سری به سالن مسجد بزنم و ببینم نظامیان عراقی هنوز آنجایند یانه. اگر بودندکه چاره ای برایم باقی نمیماند،دل به دریا میزدم و ازدرب قسمت زنانه خارج میشدم و اگر نبودند که فبهاالمراد،از همان دری که داخل شده بودم و کاملا باز بود و میدان دید وسیعی هم داشت با خیال راحت خارج میشدم.برای رها شدن از ضعفی که دقایقی پیش بر من مستولی گشته بود به دیوار کنار درب تکیه دادم، بسم اللهی گفتم و چهار قل را یکضرب و یک نفس خواندم .مثل همیشه آیات آسمانی معجزه کردند و و نه تنها قدرت به تنم بازگشت و از کم جانی زانوانم اثری باقی نماند بلکه حس خوبی پیدا کردم. با خود گفتم:

- این بار آخر است که میروم طرف سالن مسجد . انشاالله که دیگر به اینجا بازنگردم و اگر هم برگردم وبیرون بروم بسلامت خارج شوم وبه سلامت به خانه برسم.

نفسی عمیق کشیدم و محتاطانه و نوک پایی خودم را به پشت پرده رساندم . از گوشه پرده که آنور را نگاه کردم شادی و سروری زاید الوصف مرا در برگرفت چون اثری از عراقیها و احد و اسرایشان نبود.دقیقتر گوشه و کناررا پائیدم و با حبس نفس در سینه سعی کردم که بهتر و بیشتر صداهای محیط اطراف را بشنوم.نه...هیچکس نبود و هیچ صدائی هم بگوش نمیرسیدواین موضوع مایه خوشحالی بود .باخودم گفتم:

- ببین مرضیه... فاصله زمانی مابین آن غم شدید و کشنده که توان تورا گرفته بود با این شادی بزرگ که تورا اینچنین سرخوش کرده است لحظاتی بیش نبود .باور کن هیچکدامشان حقیقی نیستند چون فاقد پایداری و اصالتند .انسان باید سعی کندبازیچه موقعیتهای گذرا قرار نگیرد. نه در نگرانیها خود را ببازد و نه در شادیها از خود بیخود شود زیرا که در هردو صورت خودش را و بالطبع خدای خودش را نعوذ بالله فراموش میکندواستغفرالله کوچک می انگارد ودرنتیجه ازعظمت اراده خداوندکه همانا حقیقت اصیل است غافل میشود.

فوق العاده تشنه بودم . گلویم خشک خشک بود.انگار دیواره گلویم رااز چیزی زمخت مثل پوسته درخت خرماساخته بودند.حتی یک قطره بزاق در محیط دهانم تولید نمیشد .لبها و زبانم نیز کاملا خشک بودند:

- قربانت بروم زینب جان...چه کشیدی توی صحرای کربلا.؟

درکمال جرات پرده را کنار زدم و اینبارقدرت همه حواسهای پنجگانه ام را به قوه سامعه ام دادم .محتاطانه یک پایم را آنطرف پرده گذاشتم .سکوت مطلق بر فضای مسجد حکمفرمابود و این سکوت دلچسب باعث شد که اعتماد بنفس بیشتری پیداکنم و و بر دل و جراتم نیز افزوده شود...کل بدنم را به این سوی پرده منتقل کردم و ده دوازده قدم را چسبیده به دیوار طی کردم.حال به جائی رسیده بودم که میتوانستم از درب بزرگ و باز مهدیه خیابان و میدان را کاملا مشاهده کنم .کامیون چادر داری آن روبرو ،کنار خیابان پارک شده بود.افسردیلاق جلوی کامیون سوار بود ولی اثری از احد نمیدیدم.سربازها آخرین نفر از اسرا رابا خشونت سوار پشت کامیون کرده و خودشان هم سوار شدند . کامیون دود غلیظ و سیاهی کرد وبا صدای بلندی بحرکت درآمد.

چند ثانیه دیگر صبر کردم .خیابان کاملا خلوت بود.در آن ثانیه هاباز هم به آن دو پاسداری که از بقیه جدایشان کرده بودنداندیشیدم.آیا سوار بر کامیون بودند یاآنهارا برده بودندجائی دیگر که تیربارانشان کنند؟میدانستم که هرگز به حقیقت این جریان پی نمیبرم و این برای من غمی بود که بر دیگر غصه های زندگیم اضافه میشد.

ساعت روی دیوار مسجد یک و دوازده دقیقه را نشان میداد.مردی در کنار میدان پیدایش شد که ظاهرا دیوانه بنظر میرسید .نی بلندی در دست داشت ودوان دوان آنرا به جدولهای کناره میدان میکوبید و میشمرد: یک،دو،سه،چهار... موقعیتی مناسب تر ازاین ممکن نبود دست بدهد.درنگ جایز نبود. با عجله از مسجد خارج شدم و نفس راحتی کشیدم .سه سرباز از پیچ خیابان منتهی به سینما شیرین و بازار چینی فروشان پیدایشان شد.چادرم رابطور کامل روی صورتم کشیده و برسرعت گامهایم افزودم. سربازهاازعرض خیابان عبور کرده و خودشان را توی پیاده رو سمت چپ انداختند و من برعکس،از عرض خیابان گذشتم و و خودم را به پیاده رو سمت راست رساندم.وقتی که سربازها بموازات من رسیدندچیزهائی بزبان کردی خیلی غلیظ و با لهجه ای که برایم ناآشنا بود گفتند .من از حرفهایشان هیچ نفهمیدم .آنها باهم خندیدند و من بقدری سریع رفتم و دور شدم که صدای خنده هایشان در سکوت خیابان محو گشت.باید هرچه سریعتر به خانه میرسیدم و آنچه را که شنیده بودم برای پدر وسیدهاشم باز گو میکردم.خبرآمدن نیروهای جدید عراقی کل ذهنم را اشغال کرده بود و ناجور داشت اذیتم میکرد.این مسئله ،بسیار مهم و حیاتی بود . موجودیت معنوی ومادی ما مردم شهر باصطلاح روی هوا بود.تاآن روز و آن ساعت بااینکه همین نیروهای حاضر در شهر هم با وجود اکثریت همزبانی که مابینشان وجودداشت برخورد و رفتار مناسب و انسانی با مردم نداشتندولی لااقل خوبیشان این بود که سیستماتیک عمل میکردند و ضمن اینکه خودراتاحدودی به قوانین نظامی ملزم میدانستند،تنها دنبال افراد نظامی و اداری و سیاسی یا جوانانی میگشتند که از ناحیه آنها احساس خطر مینمودند.آنها کاری با افراد مسن،زنان و کودکان نداشتند ولی اینهائی که داشتند جایگزین میشدند بقول آن دوسربازپایبند اصول اخلاقی نبودند و ارتکاب هرگونه جنایتی از آنان بعید نبود. احتمالا از زمره اعراب متعصب و جاهلی بودند که عجم را با لفظ (مجوس) خطاب میکنند و ایرانیهاراموجوداتی بی ارزش و لایق تحقیر و توهین تصور مینمایند. این افکار داشت مانند موریانه مخم را میخورد و از درون پوکش میکرد. ووای از عطش ...وای از تشنگی که داشت مرا میکشت!فکرمیکردم آنقدرتشنه ام که اگر به خانه برسم بقدری از آب گرم و بدبوی الوند مینوشم که میترکم!!

وارد کوچه قصریها که شدم از دور چشمم به یک سرباز خودی افتاد و دهانم از تعجب باز ماند:

- اواینجا چکارمیکند؟یعنی نیروهای کمکی رسیده اند ؟

سرباز سرآسیمه و هراسان و خاک آلود ،پشت سر دختر بچه لاغر زردنبوی هفت هشت ساله ای میدوید .گویا دخترک داشت راه را به سرباز نشان میداد.ازلباسش پیدابود که از سربازان ارتش است و احتمالا موقع عقب نشینی جامانده است :

- فقط خدامیداند که این بنده خدا تا حالا کجا بوده و چگونه سر کرده است.

اسلحه اش را هنوز غیرتمندانه حفظ کرده بود و هنگامی که بنزدیکی من رسیدند تازه فهمیدم چه اندازه رنجور و ضعیف است .احتمالا کل این روزهای اخیررا لب به غذا نزده بود چون چشمانش چال رفته و و زیرش سیاهی افتاده بود.از او پرسیدم:

- برادر کجامیروی؟مگر خبر نداری شهر پراست از عراقیها؟

ایستادوبارقه ای ضعیف از شادی در چشمانش درخشید.پشت به دیوارداد ودر حالیکه نفس نفس میزد جواب داد:

- ممنون همشیره ،ولی نترس .منطقه امن است .لشگر خراسان توی راه است و بزودی میرسد.

نمیخواستم و دلم نمیآمد نومیدش کنم .اگر نومید میشد انرژیش را از دست میدادو وممکن بود دست از تلاش بر دارد.انگار از عمق فاجعه بی خبربود و نمیدانست تا کیلومترها دورتر خبری از نیروهای خودمان نیست. یک آن فکر کردم شاید او از چیزهائی خبرداردکه من از آنها بیخبرم وبرای اطمینان پرسیدم:

- تو این خبر را ازچه کسی وچه وقت شنیده ای؟نیروهای لشگر خراسان الآن کجاهستند؟

- توی راهند . ولی نمیدانم کجاهستند.خیالتان راحت باشد ،زود تر آنچه که فکرش را بکنید میرسند.

نه....خبر جدیدی نبود که او بداند و من از آن بی اطلاع باشم.همان وعده و خیالی که روز های بسیار مردم شهرمرا فریب داد و باعث شد غافلگیر شوند،در محاصره عراقیها قرار بگیرند و به اسارت بیفتند حالا به این سرباز سرگردان امید میدادکه خودرا ازمحاصره دشمن نجات دهد.نگاهی به دخترک انداختم و از سرباز پرسیدم:

- این دختر بچه کجارا بلد است که دنبالش راه افتاده ای؟

بعد روبه دختر کردم و پرسیدم:

- اسمت چیست عزیزم؟

- پریسا.

- پریسا جان اورا میخواهی کجاببری؟...جائی را بلدی یا همینطوری...

دختر که خیلی به خودش اطمینان داشت با لحنی محکم جواب داد:

- خاله میدانم کجا ببرمش.عمویم در نصرآباد،پشت باغ حاتم باغ دارد است .او کمکش میکند و نجاتش میدهد.به او میگوید از کجا برود که به دوستانش برسد .

خیالم راحت شد که دخترک حواسش جمع است و میداند دارد چکار میکند.دخترک بااشاره دست سرباز را به ادامه حرکت دعوت کرد .سرباز تکانی بخودش داد و براه افتاد.چند قدمی پشت سرشان رفتم و گفتم:

- حالا عجله نکن برادر.لااقل بیا تورا به جای امنی ببرم که لباسهایت را عوض کنی و چیزی بخوری.

هردو یشان توقف کردند و سرباز جواب دادد:

- نه همشیره،عجله دارم باید زودتر خودم را به یگانم معرفی کنم .

سربازبراهش ادامه دادولی دخترک همچنان ایستاده بودوبمن نگاه میکرد.به او نزدیک شدم،دستش را گرفتم،خم شدم وموهای زبر و خاک آلودش را نوازش کردم .سرباز هم توقف کرد.با لحنی محبت آمیزخطاب به دخترک گفتم:

- دختر خوبم مراقب باش .این سرباز خسته و گرسنه است .حواسش نیست .تو حواست را جمع کن.

سرباز این پا و آن پا میکرد و برای ادامه مسیر عجله داشت.عصبی شدم وبالحنی تحکم آمیز گفتم:

-اینقدر عجله نکن پسر!...تو که جائی را بلد نیستی .بگذار این بچه را حالی کنم که چکار کند.

و مجددا روبه دخترک کردم و ادامه دادم:

- میبینی؟گفتم که حواسش نیست .جلوتر از او حرکت کن. چشمانت را باز کن و گوشهایت را تیز که به عراقیها برخورد نکنید. وگرنه او را میکشند . باشد عزیزم؟

- چشم خاله .به خدا نمیگذارم عراقیها اورا ببینند.

بوسیدمش.گونه اش مزه خاک میداد.دستش را رها کردم و او دویدورفت .در حالیکه سرباز عجول جلوترازاوبراه افتاده بود.حرصم بالا آمد و دادزدم:

- خانه آباد...عجله ات برای چیست ؟ میخواهی زودترگرفتاربعثیهاشوی؟چرا پشت سر این بچه راه نمیروی و جلو میفتی؟

سربازخجلتزده توقف کرد و اجازه داد دخترک پیش بیفتد و من تا هنگامیکه آندو از نظر ناپدید شدند ایستادم،آیت الکرسی خواندم ودعاکردم که بسلامت به مقصد برسند.

یک غصه دیگر به انبوه غمها یم اضافه شده بود.میدانستم که این قبیل دلشوره های بی سر انجام هرگز مرارها نخواهند کردو حتی شاید تاآخر عمرم گرفتارشان باشم.اتفاقا اینطورهم شد .حتی حالاهم با وجود گذشت بیش از سی سال از آن روزها هنوزوقتی خاطراتم را مرور میکنم دلواپسی آن سرباز خسته وآن دو پاسدار رنج کشیده و کتک خورده که احد خائن شناسائیشان کردرا خود بهمراه دارم و میدانم که هرگز نخواهم فهمید سرنوشتشان چه شده و بنابر این هرگز خیالم بابت آنها راحت نخواهد شد.این قبیل موضوعات شاید برای خیلیها مهم نباشد ولی مانند باری سنگین بر دوش خاطرات گذشته ام سنگینی میکند.

هرطورکه بودخودم را به خانه رساندم.آنقدر معطل کرده بودم که باید سریع قدم بر میداشتم و آنقدر سریع رفته بودم که نفسم داشت میبرید . تشنگی امانم را بریده بود و فضای داخل دهانم خشک خشک بود.سرم را کنار نرده های مشرف به کوچه نهادم و ایستادم که قدری نفسم سرجایش بیاید و ورودم باآن وضع به داخل خانه موجب شوکه شدن خانواده ام نگردد.انعکاس سایه ای سرخ رنگ مرا متوجه تکه پارچه ای کرد که به نرده های پنجره گره خورده بودو با وزش نسیم داغ ظهرتکان تکان میخورد.آیا این یکنوع علامتگذاری برای شناسائی خانه بود؟!

آری ...این پارچه بی شک یک علامت مشخص کننده بود .هراسان شدم.هنوز خستگی راه را از تن خارج نکرده اضطرابی جدید گریبانم را گرفته بود .بسرعت پارچه را باز کرده و زیر چادرم قایم کردم.بطرف درب رفتم ولی قبل از آنکه کلید بیاندازم مکثی کردم .مرددبودم که آیا باید جریان پارچه قرمز را بازگو کنم یانه و نتیجه گرفتم که بازگونکردن این قضیه اصلا جایز نیست. مسئله مهم بود و نمیتوانستم پنهانکاری کنم .اوضاع امنیتی ساعت بساعت داشت بغرنجتر میشد و باید با همفکری یکدیگربرای برون رفت از این مخمصه راه چاره ای پیدا میکردیم.یک خودفروش خائن خانه را علامتگذاری کرده بود و بزودی بعثیها سراغمان می آمدند...

...وضع بدبود...بدتر از بد...حتی بدتر از بدتر!!

 

 

 

 

 

 

 

 

فصل هشتم:

آشفتگی مضاعف

 

 

همانگونه که در طول هشت سال دفاع مقدس منافقین و نیروهای خود فروخته بازوی قدرتمند ی برای دشمن بودند ،در قصرشیرین اشغال شده نیزعده ای قلیل از همان روز اول اشغال ،پرچم سفید روی با مها و سر در منازلشان نصب کرده و بدینوسیله همبستگی خودرا با دشمن اعلام نموده بودند.آنان با دادن اطلاعات استراتژیک ارزشمند به صدامیان و خوش رقصیهائی دیگرنظیر همکاری و همراهی باارتش عراق درعملیاتهای تجسس و دستگیری جوانان انقلابی،افراد مذهبی،حزب الهی ها ،پاسداران انقلاب و و نیروهای پیرو خط امام وولایت فقیه کار کنترل اوضاع را برای دشمن راحت میکردند.علامتگذاری خانه ما با پارچه قرمزنیز کار آنها بود ویکی از همان خائنین با علامت گذاری خانه ای که ما در آن ساکن بودیم داشت به بعثیون که بزودی به گشت در محلات شهر مشغول میشدند میفهماند این خانه مشکوک است و باید هویت افرادساکن در آن بررسی گردد.

وضعیت شهر بسیار بدتر از زمان گلوله باران بود.قبل از اشغال شهر ما با دشمنی طرف بودیم که مقابلمان جبهه گرفته بود و میدانستیم کیست و چکار میخواهد بکند،ولی در دوران اشغال نمیدانستیم ازکجاوچگونه میخواهند ضربه بزنند.عراقیها یکطرف قضیه بودند اما منافقین ،چریکهای فدائی،دمکرات و کومله و پیکار ...و هزار کوفت و زهر مار دیگر از نواحی مختلف و به طرق متفاوت از هم قصدداشتند با خودنمائی ونوکری برای عراقیها یکجوری کنترل اوضاع را در دست بگیرند تا شاید بخیال خام خودشان بر شهر و مردمش حاکم شوند و دولتی کوچک برای خودشان تدارک ببینند.

مطلبی رابیاد میآورم که از یک سایت برداشته شده بود و اخیرا در فضای مجازی دردسترس قرار گرفته است. مطلب مزبور مربوط به خاطرات یکی از افسران بعثی هنگام اشغال قصرشیرین است . این مطلب ترجمه مطلبی است که درروزنامه عرب زبان (الشرق الاوسط)چاپ شده است. آن افسر عراقی در بخشی از نوشته هایش از پرچمهای سفیدی یاد کرده که در بدو ورود اشغالگران بعثی،برخی از مردم شهر روی خانه هایشان زده بوده اند.خنده دار این است که این افسر از آگاهی کمی در مورد اوضاع عمومی شهر برخوردار بوده چون تعداد افراد باقی مانده در قصرشیرین را حدود فقط 100 نفر تخمین میزند و این خیلی از واقعیت دور است...

نمیتوان یکطرفه به قاضی رفت وگفت آن افسر از روی عمد یا غرض ورزی دروغ گفته بلکه فقط میتوان گفت اطلاعاتش ناقص بوده است.بله ،عده ای بر سر در خانه هاو روی بامهایشان پرچم سفید زده بودند.این قراری بود که بعثیون با نیروهای مخفی خود دراکثر شهر های اشغال شده گذاشته بودند تا بتوانند بفهمند ایادیشان کجاهاسکونت دارند .درضمن هیچکس افراد باقی مانده در شهر را سرشماری نکرده بود که بداند چند نفر هستند.طبیعتا آن افسراز آدمهای ساکن در داخل خانه ها ی شهربی خبربوده و تنها از روی تعداد مردمی که در خیابان و در حال تردد دیده آن آماررا داده است.من اگر بر اساس مشاهدات خودم در طی روزهای اشغال بخواهم آمار بدهم میتوانم تعداد را بیش از هزار نفر تخمین بزنم و میدانم که این تعداد خیلی به واقعیت نزدیکتر است تا تعدادی که آن افسرداده است.

نکته تلخی که درگزارش آن افسروجود دارد این است که هرکس آن خاطرات رامطالعه کند بخاطرنصب پرچمهای سفید به کل مردم شهر ظنین میشود.متاسفانه شهر من از همه نظرگرفتار سوء تفاهمات گشته و مظلوم واقع شده است.مطلب آن افسر بعثی را به این دلیل عنوان کردم که نتیجه گیری کنم گاهی دادن اطلاعات ناقص و مطرح کردن آنها در یک رسانه معتبر و فراگیرتاچه اندازه تاثیر منفی روی اذهان و افکار عمومی میگذارد و به بدبینی ها و شایعات بی مورد دامن میزند .بخصوص اینکه هیچگاه رسانه های جهان عرب دید مثبتی نسبت به کشور و ملت ما نداشته اندو سعی کرده اند با کلی گویی و وارونه جلوه دادن حقایق حس پلید کینه توزی خودرا ارضا نمایند .این دشمنی دیرینه که خاستگاه باستانی آن جزیره العرب دردوران جاهلیت و تکمیل کننده ،به روز کننده و دامن زننده آن مکتب (پان عربیسم)در قرن بیستم است هنگامی رخ نمایاند که در دوران جنگ تحمیلی جبهه ها مملو از مزدوران اعزامی از کشورهای عربی منطقه نظیر اردن،سودان،مصر و خیلی جاهای دیگرشد.خودمن درلابلای نظامیان عراقی به کرات آنهارادیده بودم.اکثریت با مزدوران سودانی بودکه صورتشان مثل بادمجان ،سیاه وبراق بود!

 

 

* * *

 

 

بمحض اینکه وارد خانه شدم از همان دم در بوی بدی مشامم را آزرد. وارد اتاق که شدم تازه فهمیدم منشا آن بوی تهوع آور کجاست. مادرمشغول طبخ برنج بودو دلیل انتشار آن بوی مشمئز کننده این بود که از آب رودخانه الوند برای پخت و پز استفاده میشد .این اولین بار نبود که باآب الوند غذا تهیه میکردیم ولی این بار چون من از بیرون وارد خانه شده بودم و مشامم از هوای آزاد وپاک بیرون پربود بیشتر میتوانستم بوی تعفن آب جوشیده و غلیظ شده رودخانه را بفهمم.آب رود خانه الوند از وسط شهر میگذشت و فکر نمیکنم لازم باشد بگویم وضعیت بهداشتی آن به چه صورت بود .

چاره ای نداشتیم چون برای آشامیدن و پخت و پز هیچ آب دیگری موجود نبود.در واقع در صورت امتناع از خوردن آب الوند تنها گزینه جلوی روی ما فقط مرگ بر اثر تشنگی بود .بخصوص که هوا گرم و سوزان بود و نمیشد از خوردن آب صرفنظر کرد .تنها آب پاکیزه ای که در منزل داشتیم آبی بود که به امید میدادم .دلیل رنگ پریدگی بچه ها و مریضی حمید بینوا هم خوردن همان آب آلوده بود .گرچه ما همیشه قبل از خوردن آب آنرا میجوشاندیم و میگذاشتیم سرد شود ولی بازهم تاثیر سوء خود را میگذاشت.

خیلی تشنه بودم .بمحض ورودبه خانه از همان آب الوند آنقدر خوردم که مادر دستم را گرفت:

- بس است دختر،خودکشی نکن .آب زمزم که نیست خانه خمیر ! خیلی آبش پاکیزه و گواراست که داری خودت را میترکانی؟

پیش ترها یکی ازدکترهای بیمارستان پس از قطع شدن آب شهر و مجبور شدن مردم به خوردن آب رودخانه،خطر زیاد خوردن ازاین آب را به مردم گوشزد وسفارش کرده بود که بقدر کفایت بنوشیم .به اندازای که عطشمان رفع شود.اما کوگوش شنوا ؟

مادر ظرف آب را بزور از دستم گرفت .بدون اعتراض بر زمین نشستم وامید رادرآغوش کشیدم.همه سراپا گوش بودند ولی چیزی نمیپرسیدند. .گویا دلشان نمیآمد با وجود خستگی مفرطی که داشتم مرا به حرف بگیرند و منتظر بودند خودم هروقت که حوصله داشتم و رفع خستگی کردم ماوقع را باز گونمایم.زیاد منتظرشان نگذاشتم چون خودم هم مشتاق بودم حرف بزنم. بخاطر خطری که در کمین بود باید هرچه زودتر موضوع علامتگذاری خانه را اطلاع میدادم.

بس ازبازگونمودن آنچه که بر من گذشته بود،شناسنامه سیدهاشم و پارچه قرمز رنگ را کنار سفره ای که برای صرف نهار پهن شده بود گذاشتم . تاوقتی که نهار تمام نشد از دهان هیچکس کلمه ای خارج نشد.پیدا بودکه نگرانی همه را پکر کرده و غذا هم بزور از گلویشان پائین میرود.سید بعد از تمام کردن بشقاب برنجش لب بسخن گشود :

- قضیه ی این تکه پارچه بی ربط به اعلامیه اخیر بعثیون نباید باشد.فرصت طلبان آدم فروش دست بکار شده اند.

حمید که بزور چند قاشق برنج خورده بود با همان لحن بیمار گونه و بی حالش خطاب به سیدهاشم و پدرگفت:

- آقایان،دیگر ماندن در این خانه بصلاحتان نیست.مرضیه عاقلی کرده که پارچه رااز نرده ها باز کرده ولی در هر صورت این خانه نشان شده است و دیر یا زود سراغش میآیند.

حمید دگمه های پیراهنش رابست وسپس با کمک گرفتن از دیوار سعی کردروی پاهایش بایستد.پدردر حالیکه نیم خیز میشد گفت:

- کجامیخواهی بروی حمیدجان؟حالت خوش نیست...

حمید هرطور که بود بکمک پدرقامت راست کرد و در حالیکه باملاطفت سعی میکرد دست یاری پدر را ردکرده واورا از خوددور کند .به تنهائی خودش را به آینه قدی روی دیواررساند ودستی داخل موهای سرش کشید.گویا داشت برای رفتن به جائی آماده میشد.هیچکس نمیدانست کجا میخواهد برود .

- حاجی مرتضی ...یک تک پا بروم در خانه مشهدی رحیم رضائی .زن وبچه اش را قبل از اشغال قصر به کرمانشاه فرستاده بودو حالا خودش در خانه تنهاست.شما بهتراز من او را میشناسید چون از رفقای قدیمیتان است .فرد متدین و خیریست ومحال است دست رد به سینه مان بزند.من میروم و اجازه میگیرم که شما وسیدهاشم مدتی آنجا بمانید.

حمید مکثی کرد وبه قصد گرفتن تائید در چهره پدروسیدهاشم نگریست.سید دهانش رابازکردکه چیزی بگوید ولی سکوت کردواوهم مانند حمید به پدر چشم دوخت .شاید میدانست این اوست که رای نهائی را باید بدهد.وپدر هم که غرق تفکر بود و ساکت...

ناگفته پیدا بود که جوابی بجز جواب مثبت برای این پیشنهاد وجودندارد.بعد از قضیه علامتگذاری،سیدهاشم و پدر دیگر جایی در این خانه نداشتند.سیدخواست برخیزد که به حمید در حرکت کمک کند ولی حمید بااشاره دست وی را از برخاستن باز داشت و در حالیکه پیراهنش را در شلوارش فرو میکرد بسمت در خروجی حرکت کرد:

- گیرم این دو قدم راهم تا دم در دستم را گرفتید.بقیه راه را که باید تنهائی بروم.

سیدهاشم با شرمندگی گفت:

- آخه حمید آقا...بااین حال مریض؟

- نگران نباش،یواش یواش میروم .تا خانه مش رحیم راهی نیست.دوکوچه بالاتراست.به خیابان نمیخورد.

- داش حمید شما بنشین .من میروم.اگرعراقیها توی کوچه باشند با من پیرمرد کاری ندارند .

این صدای دائی حسن بود .حمید جواب داد:

- دائی نگران نباش. شاید از خانه بیرون رفتن کمی حالم را بهتر کند و زودتر خوب شوم.

حمید از خانه خارج شد .شاید کمی تکراری باشد اگر بگویم وقتی حمید از خانه بیرون رفت باز هم سنگینی تمام عالم روی سرم افتاد ودهانم خشک شد.با کوچکترین صدائی از داخل کوچه از جا میپریدم و رنگ برنگ میشدم ...

...ووقتی که حمیدبالبخندی کمرنگ برلب به خانه بازگشت آرام گرفتم و دور ازچشم مادر یک کاسه پراز آب الوند سر کشیدم!!!

حمید گفت که بامش رحیم موضوع را در میان نهاده است و او نه تنها موافق بوده بلکه خیلی هم مشتاق دیدار است و حالا هم منتظر نشسته و چشم به در دارد.

تصمیم گرفته شد که تا تاریک شدن هوا صبر کنیم و بعد پدر و سید راراهی منزل مش رحیم کنیم. اما پدر با قسمت دوم این تصمیم مشکل داشت و میگفت باید همه با هم برویم:

- ازهمان روزی که نخستین گلوله بطرف شهر شلیک شد ما یار و پشتیبان هم بودیم و تحت هیچ شرایطی یکدیگر را تنها نگذاشتیم و الآن هم بهتر است با هم باشیم زیرا که دوراز شما فکر من هزار راه میرود و نمیتوانم آرام بگیرم.همانطور که شما نگران من هستید منهم نگران شما میشوم.

 

 

* * *

 

پس از آنکه وسایل و مواد غذائی و چیزهای لازم دیگررا در بقچه ها و ساکها بسته بندی کردیم،حمید دم در حیاط ایستاد که اگر احیانا عراقیها از دور پیدایشان شد غافلگیر نشویم.آنگاه در چند مرحله خودمان را به خانه مش رحیم رساندیم .نوبت من که شد ،در حالیکه امید توی بغلم بود و دست رقیه راهم دریک دستم گرفته بودم،کیپ دیوارودرپناه سایه آن حرکت کردم.حمیدهم همراهم بودودست سعیدرادردست داشت.پدروسیدهاشم همان سری اول رفته بودند. کسانی که باید بعد از ما سه نفر میآمدند مادر،خدیجه و دائی بودند. دائی حسن که همیشه زحمات را بگردن میگرفت یک بار دیگر با خاله فریده وفاطمه این مسیر را رفته و باز گشته بود.همانطور که ازکنار دیوارراه میرفتم برای نخستین بار پس از ماهها نسیم خنک و دلنشین پائیز را حس کردم وکیفورشدم.پس از چند ماه آزگار گرمای سوزان همراه با دلهره و گلوله و ترکش و خون و تحمل رنج گرسنگی و تشنگی با چاشنی باد سام حالا این چند دقیقه مواجهه با خنکای دلچسب پائیزآنهم در این شب آرام ستاره باران برای من حکم معجزه را داشت .توی آن چند شبانه روزی که آب و برق قطع بود این اولین باد خنکی بود که به تن و صورتم میخورد و حقیقتا لذ تبخش بود.دلم میخواست تا صبح همانجا روی زمین دراز بکشم وهمه وجودم را به نوازش دستان لطیف و مهربان نسیم بسپارم. باخود اندیشیدم :ای کاش فقط چند دقیقه همه جا از ابناء بشر خالی میشد .عراقیها سر جایشان مبدل به سنگ میشدند و بقیه مردم هم موقتا غیب میشدند و آنوقت من میماندم و خدا و نسیم. و دست خدا از آستین نسیم بیرون میآمد و مرا بانوازشش مست میکرد وبه مرز دیوانگی میرساند.

ساعتی بعدهمه در خانه مش رحیم حمع بودیم و آن مرد مومن و خدادوست ما را بگرمی پذیرفت . پذیرفتنش هیچ رنگی از ریا و یا اجباردر خود نداشت و پیدا بود که از صمیم قلب به کاری که کرده راضیست و این به همه ما آرامش میداد.مش رحیم مقداری نان و پنیر جلویمان گذاشت .میگفت نان را خودش همین امروز روی ساج پخته است .پشت بندش هم برایمان چائی ریخت وهرچقدرمن و خواهرم اصرار کردیم اجازه دهد کمکش کنیم قبول نکرد .میگفت:

- شکر خدا توانائی پذیرایی را دارم . شما مهمان من هستید .اگر قرار باشد کارها را خودتان انجام دهید دیگر مهمان و میزبان معنایش را از دست میدهد .من معتقدم که اصول را باید حفظ کرد .هر چیزی جای خودش را دارد و آئین میهمانی را نیز باید آنطور که شایسته است انجام داد وآداب وقوانینش را رعایت کرد .

جملات مش رحیم باعث شد بفهمم که او مردی فهیم است وبه اصول ومعیارهائی می اندیشد و پایبنداست است که شاید برای بعضی از انسانهای بی قید معنائی نداشته باشد .هنوز هم که هنوز است بایادآوری آن روز حس میکنم که طعم نان و پنیر و چایی مش رحیم متفاوت و دلچسب بود و باصطلاح مزه اش زیر زبانم است.آخرهای شب عبدالله سری بما زد .گفت که به در خانه پدر رفته ،دررا کوبیده و پس از دقایقی معطلی پشت درب خانه بفکرش رسیده که احوال ما را از مش رحیم بگیرد .عبدالله برایمان تعریف کرد که در آن دقایق انتظار پشت درب خانه چه افکار ناراحت کننده ای بسرش زده و چه خیالات هولناکی کرده است:

- دائی مرتضی ...هزار تا گمان ترسناک توی سرم چرخید.فکر نکردم اسیرتان کرده اند بلکه از آن بدتر ،فکرکردم احد پسر کرم چرچی عراقیها را با خودش آورده وآنها هم همه را برگبار بسته اند .خواستم از در بالا بکشم ووارد خانه بشوم ولی هول و هراس روبرو شدن با اجسادتان تنم را لرزاند و نتوانستم .شاید مسخره ام کنید ولی باور کرده بودم که اتفاقی افتاده است .خدا خانه تان را آباد کند ،نمیشد به من بگوئید قصد جابجائی دارید؟!

همه بخنده افتادیم و برای چنددقیقه حال و هوایمان عوض شد . حمید که با وجود ناخوشی و کم توانیش نمیتوانست جلوی خندیدن خود را بگیرد ،گفت:

عبدالله جان ،میبینی که من الآن بیشتر شبیه جنازه هستم تا آدم زنده . پس اشتباه نکرده بودی .داریم یکی یکی به جنازه تبدیل میشویم . دیرو زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد داداش!

پدر توی کلام حمید دویدو بحث را عوض کرد .معلوم بودبا وجود مزاح گونه بودن آن سخنان بازهم دوست نداردچنین حرفهائی زده شود:

- بیرون چه خبرپسر؟ میدانم که طاقتت نگرفته و خیلی جاها را گشته ای .باوجود اینهمه خطر باز هم نمیتوانی توی خانه بند شوی .حالا تعریف کن ببینم چه دیده ای و چه شنیده ای؟مردم قصر در چه حالند؟

- دائی ،عراقیها کمتر از دیروز توی شهر تردد میکنند گویا خبر دار شده اند که نیروهای ایرانی در منطقه خاکریز زده اند و خطوط تدافعیشان را آماده کرده اند. از این میترسند که تدارک حمله دیده شود برای آزادی قصر.

مادر از ته دل نفرینی حواله صدام و ایادیش کرد:

- خدا به زمین گرم بزندشان انشاالله که همین خاک غصبی قبرستانشان شود به حق بی بی دوعالم.

سئوال جوابهایمان با عبدالله که الحق والانصاف اطلاعات خوبی هم در اختیار داشت ساعتی ادامه داشت. بعداز رفتن او ،پدروسیدپس از پچ و پچی کوتاه اسلحه هارا برداشتندو خشابهایشان را وارسی نمودند .توی هر خشاب بیش از پنج،شش گلوله وجودنداشت.مادرمثل فشفشه از جاجهید:

- بسم الله...باز چه خبر است ؟ میخواهید چکار کنید ؟

پدر جواب داد:

- اگر خدا بخواهد صبح علی الطلوع باآقای مهدوی چرخی در شهر میزنیم و از وضع استقرار دشمن اطلاعاتی کسب کرده و کروکی جامعی تهیه میکنیم تا که اگر به امید خدا توانستیم بسلامت از شهر خارج شویم دستمان پر باشد و بتوانیم کمکی برای نیروهای خودی باشیم .البته خروج از شهر را به فردا شب موکول کرده ایم.اینطور که معلوم است بچه های سپاه و ارتش قصد باز پس گیری شهر را دارندوحتما نیاز مبرم به اطلاعاتی در باره تعداد نفرات،تانکها و ادوات جنگی و چگونگی آرایش نظامیشان خواهندداشت.ما در دل دشمن هستیم و از نقطه نظرنظامی موقعیتمان استراتژیک است.حیف است از این موقعیت طلائی استفاده بجا نکنیم؟

من و مادر وخدیجه حال خودمان را نمیفهمیدیم و هول کرده بودیم.حتی فاطمه کوچک هم نگران شده بود و سرجایش بند نمیشد .سرپاایستاده بود و آماده بود که بموقعش مانع پدر شود! تصور حضور پدر ،اسلحه بدوش در سطح شهری که مثل مور و ملخ عراقی تویش ریخته بود نه تنها نگران کننده بلکه دیوانه وار بنظر میرسید . حتی فکرش هم وحشتزده مان میکرد.کافی بود یک سرباز ساده عراقی ببیندشان.چه دلیلی داشت که درنگ کند و آندو را به رگبار نبندد؟حتی یک هشدار یا ایست هم به آنها نمیداد و زیر رگبار گلوله به خاک و خون میکشیدشان.نه...محال بود اجازه دهیم...باید هرطور که شده مانعشان میشدیم.

من و مادر با هر زبانی که بلد بودیم خطرات حتمی پیش رو یشان را یادآوری کردیم . ولی آنها بااینکه بهتر از ما به خطرات واقف بودند،عزمشان جزم بود وهیچ تردیدی در اجرای تصمیمشان نداشتند.با شناختی که از پدر وسید داشتم میدانستم محال است بتوان آنهارااز اجرای تصمیمشان منصرف نمود.

اصرارماواکره آنها روحیه همه را خسته کرده بود.دقایقی سکوت بر فضا حکمفرماشد .من ،مادر وخدیجه مثل جنگجویانی که دیگر تیری در ترکششان باقی نمانده است و در گوشه ای به انتظار اسارت یا مرگ نشسته اند ،غمزده،مبهوت و بی انگیزه نگاههای سرد و کم فروغمان را به نقاطی نامعلوم دوخته بودیم .فاطمه هم که کنار مادر نشسته بود غمزده از بغض و بهت توامان مادر و خواهرانش بتدریج داشت به گریه میافتاد.پدر بادیدن حال رقتبارفاطمه اورا دربر گرفت و غرق بوسه کرد .عاقبت بغض دخترک شکست و بگریه افتاد.اشک در چشمان من هم جمع شد و بزحمت جلوی گریستن خودم را گرفتم.سید که معلوم بود میخواهد یک جوری فضاراعوض کند زورکی خنده ای کرد و گفت:

- والله زیادی دارید سخت میگیرید.میرویم گشتی میزنیم و انشاالله بسلامت برمیگردیم...بخدا دارد بمن بر میخورد،شما خیلی مرا دستکم گرفته اید.من مثل شیر هوای حاجی رادارم.روی من حساب کنید ،گرچه حاج مرتضی خودش مرد جنگ است و احتیاجی به من ندارد ولی محض اطمینان بیشتر شما میگویم.

پدردر ادامه حرفهای سید گفت:

- انگار یادتان رفته که من بزرگ شده همین شهر هستم .قول میدهم طوری برویم و برگردیم که آب از آب تکان نخورد .جوان که بودم بارها از همین مرزی که الآن دست بعثیهاست و از بغل گوش ژاندارمهای شاه برای آوردن چای و پارچه و اجناس دیگر تا داخل خاک عراق و شهر های خانقین و مندلی رفته ام و برگشته ام .هیچوقت نه دستگیر شدم و نه اجناسم ضبط شد...

درادامه طرف خطابش را مادر قرار دادو گفت:

- خانم ...اینها شاید خبر نداشته باشند چون آنزمان کوچک بودند ولی تو دیگر چرا؟!

- حاجی ...قربانت بروم ،آن زمان جوان بودی .چشمانت ضعیف نبود .بازوها و پاهایت قوی بودند.شیر مردی بودی برای خودت.حتی پهلوانهای کرمانشاه هم که برای زورآزمائی به زورخانه قصر می آمدند در حسرت بخاک رساندن پشتت میسوختند .ولی حالا با آن زمان تومنی صد تومن فرق کرده ای.قبول نداری؟

پدر چیزی نگفت .دلم برایش سوخت و از مادر رنجیدم که دارد پیری و ضعف اورا برخش میکشد.مادر ادامه داد:

- تازه...آن موقع ها اگر هم دستگیر میشدی فوق بالایش این بود که اجناست را ضبط کنند یا جریمه ای برایت ببرند. الآن پای اسارت و کشته شدن در میان است .پای یک دشمن بیگانه بیرحم و وحشی در بین است .خیلی توفیردارد قربانت گردم.

پدرکه دنبال دلیل و برهانی جدید برای اثبات درست بودن تصمیمش میگشت در جواب مادرگفت:

- تو مگر نشنیدی الآن عبدالله چه گفت؟تردد عراقیها در داخل شهر کمتر شده است و بحول و قوه الهی کارمان درست پیش خواهد رفت.

من که میدانستم محال است پدر رابتوانیم مجاب به تغییر تصمیمش بکنیم،راهکاری تدبیر کردم که معتقد بودم از شدت مخاطرات میکاهد:

- بابا...قربانت گردم لااقل مسلخ نروید . با چند گلوله که نمیشود برعراقیها چیره شد.اگر غیر مسلح باشید هم ما خیالمان راحت تر است و هم احتمال دستگیرشدنتان کمتر.بدون اسلحه اگر هم دیده شوید ممکن است توجهی بخود جلب نکنید و مثل این همه مردم رد شوید و برویدولی با اسلحه بر دوش مهلتی بشما نمیدهند و...

دیگر نتوانستم ادامه دهم و بغضم شکست . بغضی که بیش از یکساعت بود راه گلویم را بند آورده بود .بغض مادر و بقیه خواهرانم نیز همزمان با من شکست و های های گریه آغاز کردند.حمید را دیدم که صورتش را میان دستانش گرفته وشانه هایش میلرزند .حال دائی و خاله هم شدیدا منقلب بود .سیداز جا برخاست و با صدای بلند صلوات فرستاد.

- اجماعا صلوات ...بخدا این ضعف روحیه ازخانواده حاج مرتضی بعید است .محکم باشید .اینجا جای شکننده بودن و ضعف نشان دادن نیست به مولا...همگی باید قوی باشیم چون دشمن لامروت وبی اغماضی مقابلمان است و از ضعف ما قدرت میگیرد .

سیدهاشم در حین صحبت،هر دو اسلحه را برداشت و پشت پرده ای که جلوی جارختخوابی کشیده شده بود گذاشت:

- این اسلحه ها همین جا خواهند ماند.هم برای امنیت خودمان و هم برای راحتی خیال شمالازم است که دستمان خالی باشد.حرف و نظر خواهرمرضیه درست وبجا بود . ما نمیخواهیم در گیر شویم که محتاج اسلحه باشیم . قصد ما کسب اطلاعات و تهیه یک کروکی است که بتواند برای رزمندگانمان راهگشاباشد.

بعد دستی توی انبوه ریشهایش کشید و در حالیکه توی صورت پدر میخندید ادامه داد:

- البته ریش و پشم من و حاج مرتضای عزیزبمراتب از این کلاشها خطرناکتر است.

سخنان سیدهاشم اندکی از سنگینی و اندوه فضا کاست .هق هق گریه ها بتدریج فروکش نمود وصلوات دوم را نیز به دعوت سید دستجمعی فرستادیم.سید رفت داخل حیاط و با مقداری آب که توی آفتابه بود وضو ساخت.هنگامیکه مجددا بداخل اتاق برگشت .قرآن را که همیشه جلوی رویش بالای رحل قرار داشت بدست گرفت ،بوسید و آنگاه گفت:

- من وحاج مرتضی حرف هرکسی را ممکن است زمین بیاندازیم الا کلام خدا.

باز هم صلواتی فرستاد و از همه حضار خواست که نیت کنند .گرچه همه نیتها در دل بود ولی کاملا پیدا بود که در یک راستا هستند .همه ما میخواستیم بدانیم که آیا خروج پدر وسیدهاشم از خانه بصلاح است یانه.سید در حالیکه هنوز زیر لب فاتحه الکتاب رازمزمه میکردقرآن را گشود وشروع کرد به خواندن.آهسته میخواند ،طوری که من نمیشنیدم .بعداز تمام شدن قرائتش قرآن را بست و بوسید و بر رحل نهاد. همه نگاهها بدهانش بود .لبخندی برلب نشاند و با طمانینه لب به سخن گشود:

- اگر من در برداشتم از آیات اشتباه نکرده باشم و اگر خدا بخواهد گویا قرار است این بنده ناچیر اسیر شوم! فدای سر مبارک امام خمینی .

سیدهاشم بعد از ادای این جمله کوتاه و تکان دهنده خاموش ماند ودر فکر فرو رفت.هیچ علامتی که حاکی از ترس یا دلهره باشد در چهره اش مشهود نبود.حالابعداز این همه سال که دارم فکرش را میکنم میبینم آن جوان کم سن و سا ل چه سعه صدر و دل بزرگی داشت.باور کنید به جوانهای این دوره و زمانه که نگاه میکنم و سیدهاشم مهدوی را در مقام مقایسه با آنان قرار میدهم درمیابم که پختگی و درک دینی و اجتماعی که او داشت شاید بیست سال فراتر از سن و سالش بود .چرائی این رشد شگرف برای من کاملا آشکار است.او دست پرورده مکتب انسان ساز و تعالی بخش امام خمینی(ره) بود.سید دستان پدر را میان پنجه هایش گرفت و گفت:

- حاجی فکر نکنی میخواهم حاج خانم یا خواهر هایم را بیهوده دلخوش کنم ولی تعبیر من از آیات فقط اسارت خودم بود نه شما. شما اسیر نخواهید شد،فقط من اسیر میشوم . این چیزیست که من از استخاره دریافت کردم.

مادر که معلوم بود قصد دلداری دارد خطاب به وی گفت:

- پسرم...حالا شاید...

حرفش را ناتمام باقی گذاشت ولی سید که دقیقا میدانست مادر چه نیتی دارد با همان بشاشیتی که از همان ابتدای بیان نتیجه استخاره در چهره اش نشسته بودگفت:

- منظورتان احتمالا این است که ممکن است اشتباه کرده باشم .درست حدس زدم حاج خانم؟

- بله ...بالاخره از هر آیه ای معانی متفاوتی میتوان استخراج کرد ...

- خوب،شاید...من تا این لحظه به بر داشت خودم از آیات اطمینان داشتم ولی حالا که شما معتقدید ممکن است اشتباه کنم منهم میگویم بله ...هر چیزی ممکن است .بهرحال جنگ است .مسلما در جنگ شیرینی،باقلوا قسمت نمیکنندبلکه شهادت،مجروحیت،معلولیت و اسارت قسمت میکنند...

بعد خندید و ادامه داد:

- و البته اگر فرصتی باشد بعد از شهادت حلواهم قسمت میکنند .

دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود وظاهرا از آن لحظه ببعد تا لحظه بازگشت آندو، سهم مااززندگی، اضطراب و انتظار بود.

تااواخر شب که یکی یکی خوابمان برد،ببیشتر مواقع سکوتی کشنده بر فضای خانه حکمفرمابود.حال حمید کما فی السابق بد بود و با این وجود مرتب میگفت که قصدداردفردا با پدر وسیدهاشم همراه شود.هم خودش و هم ما میدانستیم برای او که بزحمت قادر بود قدم از قدم بر دارد وحتی تا داخل حیاط برود همراه شدن باآن دو غیر ممکن است ولی دیگر کسی دل و دماغ مخالفت و استدلال و توضیح واضحات را نداشت .نمیدانم چگونه تضاد شدید مابین فضای خانه و بیرون از خانه و سطح شهر را تشریح کنم که برای شما قابل درک باشد.فقط این را بگویم که تصمیم پدر وسیدهاشم در آن بحبوحه بسیار شجاعانه بود.خشونت و بیرحمی حاکم بلامنازع کوچه ها و خیابانهای شهر اشغال شده و روبه زوال قصرشیرین بود.آن دوبه میل درونی خودشان و بخاطر احساس وظیفه - بی آنکه کسی مجبورشان کرده باشد - ماموریتی خطیر و سنگین را برای خودشان تعریف کرده بودند وبرای به انجام رساندن این ماموریت داوطلبانه داشتند کانون گرم و امن خانه را ترک میگفتند. برای آنها خیلی راحت بود که در همان محل ایمن و راحت بنشینند و در موقعیتی مناسب شهررا ترک گفته و خودرا نجات دهند اما بنظر میرسید امنیت و راحتی در آن تنگنای زمانی برای آنها بی معنابود و در واقع آنچه که برایشان حائز معنا و اهمیت محسوب میگشت آزاد سازی خاک مقدس وطن از لوث وجود شیطان صفتان بعثی بود.آن دو مرد خدا میدانستند روزهائی که درآن بسر میبردیم در تاریخ کشورمان بعنوان دورانی سخت و سرنوشت سازثبت خواهد شد.تفاوت افراد شاخص و آگاه با افراد ناآگاه در همین نکات ریز است.آنان برهه های حساس زمانه خود را بموقع و درست تشخیص میدهند و درک میکنند که در آن مقطع زمانی چه نقشی را باید ایفا کنند. فی الواقع در مقاطع مهم زمانه،هر کسی باید با بهره گیری از شناخت و هوش ذاتی خودش نقش و وظیفه اصلی اش را تشخیص داده و عهده دار گردد.درآن مواقع کسی وجود ندارد که ماموریت افراد را مشخص کند ویا آنها را در جایگاهشان قرار دهد.برخلاف انسانهائی که میپندارند از لحظه بلحظه عمرشان تنها باید برای بهتر و بیشتر لذت بردن و کام جستن از نعمات و امکانات زندگی استفاده کنند،انسانهای فرهیخته یقین دارند حیات دنیویشان ودیعه ایست که به آنها داده شده است تادر راههائی که مکاشفات خدا محورانه برای آنان مشخص و معین مینماید بکارش گیرند. دلیل اعطای زندگی از سوی خدا به انسان نمیتواند فقط گذران و به پایان رساندن آن باشد بلکه هدفی والا در میان میباشد.

 

 

* * *

 

 

خورشید هنوز در نیمه راه مطلع خودبه درخشش کامل نرسیده بود و آدم فرصت داشت که تا قبل از گرم شدن هوا کمی از خنکای سحر گاه استفاده کند.سید هاشم و پدرصبحانه مختصری خوردندودرحالیکه آیه (وجعلنا) ورد زبانشان بودقصد خروج از خانه را کردند.با وجود ممانعتهای مادر و پدر،من هم همراه آنها ازبیرون رفتم.فکر کردم اگر یک زن همراه آنها باشد شاید کمتر مورد توجه شکاکانه قرار گیرند.

خوشبختانه ازخانه تا درمانگاه قرنطینه خبری از گشتیهای عراقی نبود.بیرون ازمحوطه درمانگاه باعده ای از اهالی که اکثرا پدر را میشناختند و گویا برای تصمیم گیری در مورد اجساد باقی مانده در داخل ساختمان درمانگاه و حیاط آن آنجااجتماع کرده بودند،برخورد کردیم.آنها بمحض اینکه پدروسیدرا دیدند آندورا دوره کردند ومن گوشه ای ایستادم .یک پیرمرد هیکلمند و پرتوان که مسن تر از پدر بنظر میرسید از میان جمع بطرف پدر و شریعت آمد، دستهایش را پشت آندو قرار داد و از میان حلقه جمعیت خارجشان کرد .پس از اینکه آنها را به نقطه خلوتی ،پشت یک دیواررساند،منهم دنبا لشان رفتم .بنظر میرسید پیرمرد مزبور نگران آنهاست چون پدر میگفت:

- پهلوان نجف،تورا به روح جوانمرگ قسمت میدهم ،نگران نباش. هدف که خدائی باشد ترس معنا ئی ندارد.

پیرمرد که حالادیگرمیدانستم نامش پهلوان نجف و از پیشکسوتان زورخانه قصراست با خوشروئی و در حالیکه زیر چشمی حواسش به اطراف بود گفت:

- داش مرتضی فکرش را کرده ای اگر این اوضاع ادامه دار باشد بدون شما وضعیت چه شکلی خواهد شد؟ اصلا ماها به کنار .اگر اسیر شوی تکلیف دخترهایت چه میشود؟مفت و مجانی خودت را به اسارت دشمن بیندازی که اسمش جهاد و مبارزه نیست .اگر میخواهی اطلاعات بگیری راه دارد.ماهم کمک میکنیم .همگی چشم و گوشمان راباز کرده و دانسته هامان را روی هم میریزیم و روی کاغذ میآوریم.آنگاه یک جوان زبر و زرنگ و تر و فرز را مامور میکنیم که کاغذ را به نیروهای خودمان برساند.خدا وکیل این که من میگویم بهتر نیست؟

کم کم چند نفر دیگر هم به آنها پیوستند و بحث ادامه دارشد.اکثریت مطلق مردم اعتقادداشتند که پدر وسیدهاشم باید بمانند .من مثل یک مامور تجسس خبره تک تک چهره ها را مطالعه میکردم که مبادا فرد نابابی میانشان رخنه کرده باشد .هوا بتدریج داشت روشن میشد و خورشید در حال طلوع بود.بیم آن داشتم که گشتیهای عراقی سر برسند .متعجب بودم که چطور تاآن لحظه خبری از آنها نشده است.احتمالا متوجه تجمع در این محل نشده بودند وگرنه سریعا در محل حاضر میشدند.خدا خدا میکردم که زودتر این جلسه مکالمه بپایان برسد و مردم متفرق شوند چون نمیتوانستم تصور کنم در صورت رسیدن عراقیها بخصوص اگر یک ستون پنجمی هم همراهشان باشد چه اتفاقی ممکن است رخ دهد.

در آن محل که ایستاده بودم باغ قسمت جنوبی بیمارستان قرنطینه را زیر دید خود داشتم . با زیاد شدن جمعیت پیرامون پدروسید ناگزیر شدم از انها فاصله گرفته و در امتداد دیوار بیمارستان چند قدم بطرف پائین بروم و در جای خلوتی بایستم .حس کردم نسیم ملایم و تقریبا خنک صبحگاهی بوی تعفن عجیبی با خود دارد.بوئی که گاهی قوی و گاهی کم جان بود.وقتی هم که جریان نسیم تند میشد موجی از بوی غیر قابل تحمل و حال بهم زن دماغم را پر میکرد.منبع آن بوی غیر قابل تحمل که داشت امانم را میبرید از اجساد در حال فساد وتجزیه ای بود که توی ساختمان و حیاط قرنطینه بلاتکلیف رها شده بودندو همین چند دقیقه پیش عده ای در مورد آن داشتند بحث میکردند.مجبور شدم برای در امان ماندن از آن بوی وحشتنا ک خودم را از جائی که بودم حرکت دهم و دوباره به جمع پیرامون پدر نردیک شوم.

پدر که در حین صحبت کردن باچشمان نگرانش داشت دنبال من میگشت بمحض مشاهده ام لبخندی زد و آرامش به نگاهش باز گشت.و همزمان برق تعصب و غیرت نیز در دیدگانش درخشیدن گرفت.بر صفحه دیوان چشمهای پدر شعر اندوهبار وعشق آلودی خوانده میشد و میدانم که آن شعر را تنها من میتوانستم بخوانم و تنها برای من قابل فهم بود .منی که آن چشمهای پراحساس،بی پیرایه و مهربان را خوب میشناختم و از کودکی تاکنون بارها و بارها در زلال عطوفتی که همواره درآنها میدیدم مسحورانه خیره شده بودم ونگاه عطشناکم را کرارا از چشمه مهر پدری سیراب کرده بودم.

پدر از پهلوان پرسید:

- خوب حالا شما میگوئید ما چکار کنیم؟اینجا خاک ماست پهلوان .وطنمان است .نمیشود بی تفاوت بایستیم و شاهد باشیم که بیگانگان لگد مالش میکنند و بریشمان میخند ند.

یکی دیگر از اهالی که کامله مردی بودجمعیت را شکافت، پیش آمد و گفت:

- حاجی ،قربان مرامت...از همان دوران انقلاب که جوانان را در مبارزه با رژیم شاه آگاه میکردید وجودتان برای شهر نعمت بود و مایه مباهات قصریها. الآن هم همه میدانیم که هدفتان عالیست و و جز خیر و صلاح چیز دیگری با خود ندارد. به مولا سوگند همه این جمعیت که اینجا حاضرند اگر میدانستند شهادت یا اسارتشان ضربه ای حتی جزئی بر پیکر دشمن وارد میسازد و یا وجبی از خاک میهن را باز میگرداند و آزاد میکند،با جان و دل همراهتان میشدند ود ر این راه از شما وآقای مهدوی سبقت میگرفتند . ولی فدایت شوم ... زدن به دل دشمن آنهم در این جنگ مغلوبه فقط یک خودکشی بی نتیجه است .

پهلوان نجف که تاکنون با حرکات سر گفته های آن مرد را تائید میکرد مجددا رشته کلام را بدست گرفت:

- هر کاری ابتدا محتاج تفکر و برنامه ریزی است ...

سپس سیدهاشم را طرف خطاب قراردادو افزود:

- ...خود شما بارها در نماز جماعت گفته اید مومن مسلمان و شیعه علی(ع)باید کیس و هوشمند باشد و همانگونه که بایددرست زندگی کند موظف است درست هم بمیرد و حتی مرگش هم ثمربخش و در راستای اعتلای دین خدا باشد.

پیرمرد کم بنیه و لاغراندامی که عصا در دست داشت وروی تکه سنگ بزرگی در چند قدمی جمعیت نشسته بود گفت:

- پسرم سردار را که همه شما میشناسید.او از نیروهای مدافع شهر بود . آقای مهدوی خوب میشناسدش ،خودش اورامسئول نیروهای بالای تپه موسی کرده بود.چند روز از او بی خبر بودیم تااینکه دیروز خودش را بخانه رساند .او میگفت: بابا این ها همه شایعه است که میگویند لشگر خراسان در راه است .هیچکس بفکر نجات ما نیست .نه تنها قصر توی دست صدامیهاست بلکه کل منطقه از این طرف تا قراویزو از آنطرف تا گور سفید توی مشتشان است . الکی خوش نباشید و خودتان را گول نزنید.بنی صدر دستش با صدام توی یک کاسه است.

پهلوان نجف که سخنان آن پیرمرد را مهر تائیدی بر نظرات خودش میدانست در حالیکه انگشت اشاره اش را بسمت پیرمرد گرفته بودو میجنباند. سری باتاسف تکان داد و صحبتهایش را ادامه داد:

- بع...له !...این است اوضاع ما ومعلوم نیست تا کی ادامه دارد.

پهلوان مکث کوتاهی کرد و خواست ادامه دهد اما گویا پشیمان شد .بعد خودش را کاملا به پدر نزدیک کرد و خیلی آهسته توی گوشش چیزهایی نجواکرد.نه من و نه کس دیگری بجز پدر چیزی نشنید اما حدس زدم که دارد در باره آدم فروشها به او هشدار میدهدو میگوید که آن خائنین دارند دنبال اووسیدمیگردندواگرگیر بیفتند به آنها رحم نخواهند کرد.بعد از خاتمه صحبتهای در گوشی پهلوان،پدر در فکر فرو رفت.میدانستم که مصلحت اندیشی دنیوی جائی در مرام پدر ندارد.او جواب همه این حرفها و هشدارها را داشت ولی شاید نمیدانست چگونه باید در آن تنگنای زمانی دلایل خود را برای همگی تشریح کند . پدر وسید یکی دو دقیقه دونفری با هم صحبت کردند و سپس پدر روبه جمعیت منتظر کردو گفت:

- مردم ...ما باید برویم .باید حرکت کنیم.مهم نیست نتیجه کارچه میشود بلکه مهم این است که تلاش وحرکت کنیم وبی ثمرننشینیم.مامامور به تکلیفیم نه نتیجه.وقتی که مسیر را درست برویم یقینا خدا یاریمان خواهد کرد و تنهایمان نمیگذارد.

حرفهای پهلوان نجف و بقیه مردم تاثیر خودش را روی من گذاشته بود . با خود اندیشید م که حتی اگر پدر بسلامتی از این مهلکه جان بدر ببرد و خودرا به سرپل برساند یک چیز مسلم است:او نمیتواند مجددا نزد ما باز گردد.حتی یک انسان بی تجربه نیز میدانست که باز گشت به قصرشیرین بسیار سخت تر از خروج از آن و در حقیقت از امور محال است.اگر اشغال قصر ماهها و سالها بدرازا میانجامید مادر و خواهران بی پناه و بی سر پرستم وسط این گله گرگها بدون پدر باید چکار میکردند؟آیا او فکر اینجای قضیه را کرده بود؟

هم سید و هم پدردر تصمیمشان راسخ بودند.بیادآوردم که آندوپیش از خروج از خانه غسل شهادت کرده بودند.با یاد آوری غسل شهادت پدر تنم لرزیدو حس کردم لازم است پیش بروم و کاری بکنم.شاید پدر فقط به تلنگری از جانب من نیاز داشت که به خانه باز گردد.

ازحرکتی که میخواستم انجام دهم بخاطر وجودآن جمعیت کثیر شدیدا خجالت میکشیدم ولی آنجا جائی بود که باید شرم را کنار میگذاشتم چون یگانه اولویت من حفظ زندگی و سلامتی پدر بود.جلو که رفتم مردم به احترام من راه را باز کردند .به پدر که رسیدم جلوی چشم همه بازویش را چسبیدم و بالحنی ملتمسانه و صدایی لرزان گفتم:

- بابا ...دردت بالای سرم .ماکه برادرنداریم.مادرو خواهرهای بد بخت مرا به کی میخواهی بسپاری ؟

پدر لبخندی از جنس خاطرات پاک کودکیم را نثار چشمان مضطرب و نگران من کرد و گرمای عشق پدرانه را بر تمامی وجودم پاشید.سپس دوکتفم را میان پنجه های قدرتمندش گرفت و مهربانانه تکانی کوچک و محکم به شانه هایم داد.خستگی بیکباره از تمامی وجودم رخت بربست و آرامشی شیرین بر تنم نشست:

- این راه من است عزیز دل بابا.راهی که مکلفم به رفتنش .راهی که حسین(ع)و یاران باوفایش بدون ذره ای تردید رفتند.من که از آنها عزیز تر نیستم.هستم فدایت شوم؟...

خواست باز هم ادامه دهد ولی گوئی گرهی از یک بغض هنگفت راه بر گلویش بست و مانع انعقاد مجدد کلامش شد.این بغضی بود که همواره با یاد آوری و ذکر مظلومیت ابا عبدالله الحسین و اهل بیت و یاران او در گلوی پدر گره می انداخت.

بهرحال گرچه آن دو عزم رفتن داشتند ولی مردم نیز اراده کرده بودند که هر طور شده مانع رفتنشان شوند و طوری دوره شان کرده بودند که گمان میکردم عنقریب هردویشان را در میان گرفته و به خانه باز میگردانند.هرچه که مردم بهتر و بیشتر واقعیات ومخاطرات را بصورت عریان تشریح مینمودند بیشتر بر خرد جمعی مسجل میشد که عزیمت آنها اشتباه است.

نهایتا قرار پدر و سید با مردم براین منوال شد که حداقل تا فراهم گشتن شرایط و امکانات لازم و تدوین یک نقشه جامع و کروکی کامل از وضعیت استقرار نیروهای دشمن در داخل و اطراف شهر که آنهم با همکاری همه مردم باید انجام میگرفت صبوری پیشه سازند و با احترام به خواسته اکثریت قریب باتفاق ریش سفیدان شهرفعلا در نهانگاه بمانند .

خوشحالی من در آن لحظه غیر قابل توصیف است .شادی من مثل شادی دختری بود که پدرش رااز بالای چوبه دار پایین میکشند و از اعدامش صرفنظر میکنند .برایم باور نکردنی بود که پدردارد به خانه باز میگردد.حتم داشتم تلاشی که در آخرین لحظه کرده و به پدر التماس نموده بودم در دستیابی به نتیجه مطلوب تاثیر بسزائی داشته است.

برای امنیت بیشتر پدر وسید ضمن همراهی با آنان جلوتر حرکت میکردم که اگر احیانا نیروهای عراقی جلویمان سبز شدند بتوانم مطلعشان کنم و آنها را از خطر برهانم.

در انتهای یک کوچه - آنجا که میباید قدم در خیابان اصلی میگذاشتم- احتیاط بیشتری بخرج دادم.متوقفشان نموده و خواهش کردم که در پناه یک اتومبیل نیم سوخته خودرا استتار کنندسپس شخصا کمی جلوتر امدم ،جائی که دیده نشوم ایستادم و داخل خیابان را پائیدم.متوجه یک کامیون روباز شدم که سر کوچه ای در آنسوی خیابان ترمز کرد.بااشاره دست،بسرعت آنان را از وجود خطر آگاه کردم.

در قسمت پشتی کامیون چند سرباز سبز پوش کلاه بره برسرنشسته بودند.افسرمتوسط القامه سبیلوئی که اوهم کلاه بره برسرش بوداز کامیون پیاده شدوپشت بندش احد پائین آمد.لبریزازنفرت وخشم شدم.احد ملعون تندوتندباافسربزبان کردی حرف میزد.کلمات برایم مفهوم نبودند .افسر نیم چرخی به بدنش دادوداخل کوچه راکه احدبه آن اشاره داشت نگاه کرد.کلتی برکمر داشت که مدام دستش روی جلد چرمی آن بود،انگار هر لحظه آماده بود کلت را از جلدش بیرون بکشد و شلیک کند.

بعد از خاتمه سخنان احد،افسر با صدای دورگه نعره مانند دستوراتی بزبان عربی صادر کرد .سربازها یکی یکی و بسرعت تمام از کامیون پائین پریدند ولحظاتی بعد دوازده کماندوی بلند قد و هیکل دارجلوی احد و فرمانده بخط شده بودند. با فرمان بعدی که بلندتر و خشن تر از قبل صادر شداسلحه ها بحالت قراول و لوله بجلو گرفته شد وهمزمان با شمارش افسر،سربازان پوتینهایشان را باریتمی هماهنگ برزمین کوفتند و بچپ چپ کردند.فرمانهای سوم و چهارم سرباز ها را وارد کوچه کردو کناردیوار متوقف نمود. افسر و احد مقابلشان ایستادند و چند لحظه بعد افسر بعثی فرماندهی سربازانش را به احد سپرد،خودش کناری ایستاد وسیگاری گیراند.

احد زیر نگاه افسر بصورت شمرده شمرده توضیحاتی به سربازها داد و بعدآنها را به چهار دسته سه نفره تفکیک نمود. گرچه کمی هول شده بودم ولی خیلی خوشحال بودم که محل عملیات آنها در آنسوی خیابان است. چون اگر به اینسو آمده بودند را گریزی برای ما نبود و خیلی بد میشد.

پدر خودرا به کنارمن رساند و غرق نگاه کردن به حرکات عراقیها شد.ازاین کارش خوشم نیامد و گله کردم:

- باباچرا آمدی؟همانجا می ایستادی خوب !

بزودی سید هاشم هم بما ملحق شد و اعصاب مرا بیشتر بهم ریخت...

- حاج مرتضی چه خبر است؟!

پدر بدون آنکه جوابی بدهد باانگشت اشاره کوچه و کامیون را نشان داد.در آن لحظه زنی حدودا سی، چهل ساله که دست کودکی را در دست داشت وچشمانش بین حرکا ت عراقیها ووضعیت غیرعادی مادرآمدوشدبود،تند وهراسان ازکنارمان عبورکردوپا به خیابان گذاشت.اورا نشناختم ولی یکجوری ما سه نفر را نگاه کرد که ترسیدم.تاوقتی که به انتهای خیابان نرسید خیال منهم راحت نشد .همه اش میترسیدم برود و وجود ما را در آن حالت مشکوک به احد اطلاع دهد.همانطور که گفتم آن زن را نمیشناختم ولی وضع روحی من طوری بود که به هر کسی سریعا ظنین میشدم و فکر میکردم ممکن است ستون پنجمی باشد.

دسته های سه نفره سربازان که حالا تحت فرمان احدبودند هر کدام به طرفی رفتند .دودسته ازآنهاوارد دوکوچه ی فرعی که از همان کوچه منشعب میگشت شدند و دو دسته بعدی همراه بااحد بسراغ دوخانه در همان حوالی رفتند و در حالیکه وحشیانه در ها را میکوبیدند،نعره کشان چیزهائی گفتند.صداهای حاصل از درکوبیدنها و فریاد زدنهااز کوچه های کناری هم که دو دسته اولی رفته بودند کمی ضعیف تربگوش میرسید. گروهی که احمد همراهشان بود هنگامیکه از باز شدن درب اولین خانه ناامید شدند چند قدم عقب رفتند و بعد احد درب خانه را برگبار بست .درهمین اثناء ازخانه دوم که چند خانه با اولی فاصله داشت پیرمردی که زیر پوش سفید و پیژامه پوشیده بود هراسان و سرآسیمه خارج شد و دسته دوم سرباز ها با عجله وارد آن خانه شدند.پیرمرد که پشت سرهم حرفهائی میزد پشت سر سربازان داخل شد.دسته اول که باوجود شلیکهای احمد هنوز موفق به تخریب قفل در نشده بودند با لگد و قنداق اسلحه بجان درب افتادند و عاقبت آنرا شکستندو وارد شدند.ازداخل آن دوکوچه فرعی صدای ضجه وشیون رقت برانگیزچند زن وکودک دلم راخراشیدوهمزمان چند صدای شلیک هم بگوش رسید.

سربازانی که که همراه پیرمردپیژامه پوش وارد خانه شده بودند بیرون آمدند .گویا در آن خانه مورد مشکوکی ندیده بودند و البته چیز پرارزشی هم برای غارت گیرشان نیامده بود.هنوز توی کوچه های فرعی قیامت بود گرچه هنوز معلوم نبود جریان چیست و چه اتفاقی دارد می افتد.داشتم به غوغای کوچه های فرعی گوش میدادم که ناگهان شیشه پنجره خانه اول که درش را شکسته بودند خرد شده و توی کوچه پاشید.نعره هائی مردانه ورسا کوچه را پر کردو فریادهائی اعتراض امیز بزبان کردی بگوش رسید،آنگاه جوانی سنگین وزن و عضلانی که شلوار کردی به پا و زیر پوش رکابی برتن داشت خودرااز پنجره شکسته با مهارت بداخل کوچه پرتاب کرده،غلتی روی زمین خورد و از جا برخاست که بگریزد.احد از خانه دوم بیرون دوید وچندگلوله بسمت جوان شلیک کردکه یکی دوتایش در ران وساق پای جوان نگون بخت نشست و بقیه هم بزمین خورده و کمانه کردند.جوان محکم با پهلو بزمین خورد،همینکه خواست از جابلند شود احد به او رسید و با قنداق اسلحه محکم به ستون فقراتش کوبید و اورا باصورت بزمین زد. شلوار جوان در طول همان چند ثانیه از خون خیس شد و بر اثر زمین خوردن هم خون از بینی و دهانش سرازیر شد.جوان در حالیکه از درد میلرزید دستانش را بحالت تسلیم بالای سر بردو سعی کرد از جا برخیزد که متاسفانه نتوانست و زمینگیر شد. ازهمان خانه که جوان مزبور بیرون پریده بود سربازها دو جوان دیگر را با دستانی که توسط سیم تلفن بهم بسته بودندبیرون آوردند.

بزودی از داخل کوچه های فرعی هم پنج مرد جوان که بعضی هایشان کتک خورده و خونین و مالین بودنددست بسته و تحت الحفظ پیدایشان شد. یکیشان که معلوم بود بیشتر از بقیه کتک خورده مدام با صدای بلند و رسا الله اکبر،خمینی رهبر میگفت ویکی از سربازها هم پشت سرهم با قنداق اسلحه به پشتش میکوبید که ساکتش کند . گرچه با هر ضربه وقفه ای کوتاه در فریادهای جوان ایجادمیشد ولی باز هم باصدائی رساتر از قبل به شعار دادنش ادامه میداد.نزدیکیهای سر کوچه ،احد ملعون طاقت نیاورد و در حالیکه با دهان کف کرده فحشهای رکیکی میداد با مشت و لگد بجانش افتاد. گویا خیلی ناراحت بود که آن جوان شجاع حتی در حال اسارت هم روحیه اش را حفظ کرده بود. خائن بقدری وحشیانه آن جوان بی دفاع را میزد که عاقبت افسر عراقی با فریادی مانعش شد و با لحنی تحکم آمیز به او دستورداد کناربایستد. احد با دنباله دستارکه زیر چانه اش تحت الحنک کرده بود،در حالیکه هنوز زیر لب ناسزا میداد عرق از صورت سترد،سپس آب دهانش را جلوی پای جوان بر زمین تف کرد و کناری رفت.

دوتن ازسربازها جوانی را که گلوله خورده بود وشد ت خونریزی داشت او را به اغما فرو میبرد روی زمین کشیدند و بطرف کامیون بردند.سپس اورا بزحمت روی دست بلند کرده وتوی کامیون انداختند.

پیرمردپیژامه پوش باخشم مجددا از خانه اش بیرون آمد و فریادزد:

- کجا میبرید این جوانها را کافرهای لامذهب؟...فکر میکنید اینها را ببرید دیگر تمام میشوند؟خمینی بیست میلیون سرباز دارد بد بختها...بیست میلیون!

احد نگاه غضبناکی حواله پیرمرد کرد و فحش رکیکی به اوداد ولی افسرعراقی بدون اینکه گوشش بدهکار باشد نیروهایش را جمع و جور کرد.یکی دو دقیقه بعد همه سوارکامیون از آنجا دور شده بودند.

جملگی با دیدن آن صحنه های تکان دهنده شوکه شده بودیم و من زیر فشار عصبی شدید داشتم خرد میشدم.چه کابوسی بود آن حوادث تکان دهنده . وضعیت آن جوان تیر خورده چه میشد؟آیا زنده میماند؟یعنی ممکن بود اورا به بیمارستان برسانند و جلوی خون ریزیش را بگیرند؟

بهت و غمزدگی پدر نشان میداد که سخت منقلب شده است .خشم زایدالوصفی بوضوح در سیمایش مشهود بود.سیدهاشم گفت:

- بیائید قبل از آنکه باز هم کسی پیدایش شود خودرا به آنطرف خیابان برسانیم.

صدای شیون وزاری هنوزازدرون خانه هائی که دردیدرس ما نبودند بگوش میرسید.البته نه بشدت قبل،بلکه فروخورده،مایوس وکم جان.مثل آتشی که آخرین زبانه هایش را کوتاه کوتاه ازدل خاکستر بیرون میدهد و عاقبت زیر خاکه ها میمیرد.

 

 

* * *

 

دم دمهای ظهر سروکله پهلوان نجف پیداشد.باپدرکارداشت ومیخواست مشورتی هم بااووسید بکند.مش رحیم که دراتاقی واقع در آنسوی حیاط زندگی میکردو زیاد پیش ما نمی آمد به خواسته پدر آمد و همصحبتشان شد .بحث مابین آنها کم کم گرم شد . من بکمک دائی داشتم توی تشت آب حمید را پاشویه آب نمک میکردم تاشاید کمی حرارت بدنش افت کند و از تب شدیدی که دچارش شده بود خلاصی یابد.پهلوان نجف گفت:

- خدایا حکمتت را شکر .خدایا رحمتت را شکر.همین که شما رفتید سرو کله عراقیها پیداشد .رحمش را میبینی داش مرتضی؟

ومن صدهزار مرتبه شکر خدارابجای آوردم . فکر میکردم اگر تمام عمرم رابنشینم و شکر خداکنم بازهم حق مطلب را ادا نکرده ام.پهلوان نجف درادامه حرفهااز دلیل آمدنش گفت.مشکل بزرگی در بیمارستان قرنطینه ایجادشده بودو انبوهی از اجساد در حال تجزیه و تعفن بودند.همین امروز صبح مردم جمع شده بودند که به دفن اجساد بپردازند ولی عراقیها مانعشان شده و از آنها خواسته بودند که متفرق شوند .

و حالا پهلوان نجف دوره افتاده بود توی شهر و خانه ها که مردم را دوباره دور هم جمع کند و این بار هرطور که شده کار را بانجام برسانند. اجساد زیاد بود و بوی تعفنشان بقدری شدید که هر جسد دو نفر آدم لازم داشت .برای کندن چاله و جابجایی تا محل قبر.توضیحات پهلوان سختی کار را آشکار میکرد:

- کندن چاله و بردن جسد تا سر قبر و مجددا پر کردن قبر توی این هوای گرم و با بوی تعفن وحشتناکی که وجودداردتوان آدم را کاملا میگیرد. اگر بالای سر یکی از جنازه ها بیائید میفهمید من چه میگویم .خیلی تحمل میخواهد که بوی تعفن بیهوشتان نکند.من که یک آن چشمم سیاهی رفت و نزدیک بود بزمین سقوط کنم .دونفر که کارها ی حمل جسد وحفر گورراانجام بدهند دیگر وقت یا توان کندن یک قبر دیگر را نخواهندداشت پس هر چه تعداد نفرات بیشتر باشدکار سریعتر پیش خواهد رفت .

من که خودم آنروز صبح بوی بد مرده را استشمام کرده بودم تقریبا حرفهای پهلوان را میفهمیدم. من ،خاله، دائی وخدیجه قول دادیم همزمان با بقیه مردم سر موعد مقرر جلوی ساختمان بیمارستان حاضر شویم .مش فتاح ،شوهر خاله فریده هم پس از اشاره بازی با خاله،با زبان بی زبانی آمادگیش را اعلام نمود،سپس پهلوان نجف رفت که شاید بتواند عده بیشتری را بسیج کند.

نهارمان آش گندم بود.یک مقدارهم باآب پاکیزه ای که داشتم از همان اش برای امید پختم و از لعابش به او خوراندم.جرات نمیکردم زیاد از آب و لعاب گندم پخته شده به او بدهم . میترسیدم معده اش را اذیت کند .طفلک هنوز وقت خوردن این غذاهایش نبود.کمی قندداغ هم برایش درست کردم که جلوی نفخ شکمش را بگیرد تابعدا فکری برایش بکنم.سخت بود ...خیلی....فکر و خیال تغذیه و سلامتی امید داشت دیوانه ام میکرد.

 

 

* * *

 

سر ساعتی که پهلوان نجف تعیین کرده بود عده کثیری از اهالی شهر دم بیمارستان قرنطینه ایستاده بودند . وضع واقعا فجیعی بود .حالابوی تعفن شدید تر ازصبح بود. ازدویست سیصد متری ساختمان بوی زننده اجساد مشام را شکنجه میداد.قدم نهادن به داخل محوطه و ساختمان بیمارستان کار هر کسی نبود .تحمل میخواست .ولی بهرحال همه ما آمده بودیم که به آن وضع خاتمه دهیم .بسیاری از مردم بیل و کلنگ با خودشان آورده بودند ولی کاملا پیدا بود که خیلی هایشان دست دست میکنند و رغبتی برای شروع کار ندارند .پهلوان رفت روی یک بلندی ایستاد و که بتواند صدایش را به همه برساند:

- چند نفر داوطلب شوند و با من بیایند.با دستمال جلوی دهان و بینی تان رابپوشانید.یک مقدارکه کار کردیم افراد تازه نفس بیایند و جایشان را با ما عوض کنند.بالاخره این کار باید انجام بگیرد.هرچقدر که بیشتر طولش بدهیم یا دست دست کنیم تعفن اجساد شدت میگیرد و دفنشان غیر ممکن میشود . هوا گرم است. باید دست جنباند.یک نفر از میان جمعیت گفت :

- پهلوان ...به قرآن از صبح تا حالا با وجود ممانعت عراقیها فقط توانسته ایم پنج جسد را دفن کنیم .تمام کسانی که در اینجا جمعند یا سالخورده اندیا ضعیفه.بعثی های بی همه چیز جوانی برای شهر باقی نگذاشته اند .آنهائی هم که مانده اند نمیتوانند توی انظار آفتابی شوند .

مش رحیم که بیل در دست کنار ما ایستاده بود خطاب به دائی حسن گفت:

- آقا مرتضی پهلوان درست میگوید ،بوی میت مانده زیر گرما تحمل ناپذیراست .بعضی از این اجساد بیشتر از48ساعت است که در این گرمای طاقت فرسا رها شده اند .

پهلوان نجف هنوز داشت حرف میزد:

-...برادرها،خواهرها،همشهریها...این وظیفه ایست که باید انجام گیرد.کدامیک از شما تحمل میکند که جنازه هموطن و هم دینش امشب هم روی زمین بماند؟...به خدا غفلت معصیت اکبراست .بقیمت جانمان هم اگر شده باید تا شب همه را دفن کنیم...

وسط حرفهای پهلوان جیپی کنار جمعیت توقف کرد .افسری را که توی جیپ بود شناختم .همان افسر دیلاقی بود که عینک دودی کوچکی بر چشم داشت.مثل همیشه استوار چاق هم کناردستش بودوحالا داشت رانندگی میکرد.چهار سرباز مسلح هم در قسمت عقب جیپ نشسته بودند و آنتن دراز بیسیم از گوشه عقبی جیپ سر به آسمان کشیده بود و تکان تکان میخورد .با فرمان افسر،سربازها پائین پریدند و و در حالیکه روی زمین زانو میزدند لوله اسلحه هایشان را بسمت مردم نشانه رفتند.پهلوا ن که هنوز روی بلندی بود افسر را مخاطب قرارداد و گفت:

- پدرآمرزیده تفنگ بطرف یک مشت زن و پیرمرد بی دفاع گرفتن که افتخاری ندارد .کمی کوتاه بیا مسلمان!

پس از آنکه استوار چاق بسرعت حرفهای پهلوان را ترجمه کرد،افسرطپانجه اش را کشید، رویش را به او کرد و بلند بلند چیزهائی گفت. یکنفر که عربی بلد بود از میان جمع فریاد زد:

- پهلوان این بابا حرف حساب حالیش نیست ،دارد تهدید میکندکه اگر دوباره حرفی بزنی تورا میکشد .چه لیوانی آب بخورد ،چه با گلوله تورا بزند.بیا پائین پدرمن...

پهلوان بناچار پائین آمد و قاطی جمعیت شد .دراین حین دو دستگاه جبپ دیگر هم آمدند و کنار جیپ فرمانده ترمز کردند .از داخل یکی از جیپها درجه داری پیاده شدوبافرمانده گفتگوی کوتاهی کرد.مردی که عربی بلد بودوچند لحظه پیش به پهلوان هشدارداده بودپیش رفت .صدای تحکم آمیز یکی از سربازان که باتفنگش اورا مستقیما نشانه میگرفت سر جا میخکوبش کرد.مرد از همان جائی که متوقف شده بود چیزهائی به عربی خطاب به افسر دیلاق گفت.افسربه استوار چاق اشاره کرد که پیش برود و بااو حرف بزند.استوار از پشت فرمان پائین آمد و بطرف مرد رفت.تااو برسد پهلوان هم خودش را با آنها رساندو در حالیکه سعی میکرد بالحنی سخن بگوید که استواررا تحت تاثیر قرار دهد گفت:

- برادر بخاطر خدا،بخاطر انسانیت .ماهمه مسلمانیم.یک فکری برای این نعشهای توی بیمارستان بکنید.صبح هم که اجازه ندادید مردم همه شان را دفن کنند .

استوار سری تکان داد وگفت:

- کاری از دست ما بر نمیآید پیرمرد.تجمع ممنوع است .نمیتوانیم اجازه بدهیم یک روز دیگر اینجا جمع باشید و مرده چال کنید.فکر دیگری برای مشکلتان بکنید.

مردی که قبل از پهلوان پیش آمده بود باانگشت بسمت داخل بیمارستان اشاره کرد و گفت:

- تعداد اجساد زیاد است و محوطه اصلی بیمارستان بتونی است .مجبوریم اجساد را مسافت زیادی حمل کنیم تا از قسمت بتونی عبور کرده و به نزدیکیهای باغ برسیم و آنجا چال بکنیم . ولی اگر بشود با بیل مکانیکی قسمت فرودگاه هلیکوپتر را که به بیمارستان نزدیکتر است دو سه مترحفر کنید .بسرعت کار فیصله خواهد کرد.

پهلوان که معلوم بود جا خورده است پرسید:

- قبر دسته جمعی!؟گناه دارد...

- چاره ای نیست پهلوان.خودت فکرش را بکن ...بهتر از این است که شهدا باز هم روی زمین بمانند . معصیت کدامشان بیشتر است؟

ولی استوار قصد همکاری نداشت.گرهی به ابرو انداخت و گفت:

- اگر خودتان توانائی دارید یکی دوساعته مرده هایتان را چال کنید شاید بتوانم از فرمانده مهلتی بگیرم .ما وظیفه نداریم اجساد ایرانی را دفن کنیم .انگار یادتان رفته که دشمن هم هستیم ودر حال جنگیم .

ومن که شاهد این مکالمات بودم باخوداندیشیدم:زیاد هم عجیب ودور از ذهن نیست.از دشمن نمیتوان انتظار برادری و یاری داشت .باز هم جای شکرش باقیست که تا حدی قصد همکاری دارند و اجازه صحبت به مامیدهند.

مردی که پیشنهاد گور جمعی را داده بود چند قدم جلوتررفت و چیزهائی به استوار چاق گفت و سپس همراه با استواربه نزد فرمانده رفت وبااو حرف زد. کسی نمی شنید چه مکالماتی مابینشان در جریان است. مکالمه مرد با افسر عراقی چند دقیقه ای طول کشید و همه منتظر بودند ببینند نتیجه آن مکالمه طولانی چه میشود.عاقبت صحبتشان خاتمه یافت .افسر کمی فکر کرد و بعد دهنی بیسیم را از جلوی داشبورد برداشت و توی آن چیزهائی گفت.سپس بدستور افسر ،استوار چاق پشت فرمان پرید ،جیپ را سروته کرد ومجددا ترمز کرد و ایستاد.افسر با صدای بلند سربازانی را که اسلحه بسمت مردم نشانه رفته بودند صدازد و پس از سوار کردنشان ،جیپ گرد و خاک زیادی بخوردمان دادو دورشد.دوتا جیپ دیگر همچنان سر جایشان ایستاده بودند .

مردم شخصی را که با فرمانده صحیت کرده بود دوره کردند واز او در باره مکالماتش با افسرسئوال کردند.مرد جواب داد:

- فقط وقتی به افسر فهماندم که در صورت تعلل در دفن اجساد ،عفونت،مرض،وباو طاعون دامن نیروهای خودشان را هم خواهد گرفت راضی شد همکاری کند .دیدید که بی سیم زدتا یکی از بیل مکانیکیهای شهرداری خودمان را بیاورند و سریع محوطه فردگاه را حفر کنند.خیلی خوب شد،اینطوری یکی دوساعته کاررا بانجام میرسانیم.

پهلوان نجف گفت:

- پس معطل نکنید مردم...تا بیل مکانیکی میرسد ماهم باید هویت اجساد را معین کرده و آنها را نزدیک فرودگاه ببریم.

سه نفر از سربازان عراقی از جیپها پیاده شدند و آنجا باقی ماندند.سپس جیپها حرکت کرده و دور شدند.همگی بلااستثناء باپارچه و روسری و چفیه روی دهان و بینی مان را پوشاندیم تا شدت بوی تعفن مانع کارمان نشود . دقیقا همانطور که مش رحیم میگفت اجساد اوضاع بسیار وحشتناک ومشمئز کننده ای داشتند.خیلی مقاومت میخواست که آدم حالش بهم نخورد و بالا نیاورد.تمام دربهای چوبی اتاقهای بیمارستان را از جا کند یم وبعنوان برانکاردبکار گرفتیم.ازداخل ساختمان تا کنار محوطه فرودگاه مسافت دراز بود ونمیشد اجساد را بادست برد.هرچه پتو ملحفه و روتختی در بیمارستان موجود بود بکار گرفتیم تا اجسادرا در آنها بپیچیم تابه آن وسیله هم بوی تعفن را اندکی خفه کنیم و هم مجبور نباشیم منظره وحشتناک اجساد را با صورتهای متورم و آب لمبوو اندام کرم گذاشته و گندیده ببینیم.گرچه بااین وجود باز هم تعدادی از اجساد بدون پوشش بودند وجابجا کردنشان آدم را اذیت میکرد.من با خاله وخدیجه با دائی همراه شده بودیم.در طول مدت کار بقدری حالمان بد بود که کلمه ای مابینمان رد و بدل نمیشد.حتی چند بارحال خدیجه خراب شدو استفراغ کرد .هنوز هم که هنوز است فکر میکنم آن یکی دو ساعت سخت ترین ساعات کاری بود که در تمام زندگیم داشته ام.

بسیاری از اجساد بی هویت بودند و اوراق شناسائی توی جیب هایشان پیدا نمیشد ولی به پیشنهاد دائی حسن از هر کدامشان هر نشانه ای که میشد برداشتیم. مثل انگشتر، ساعت یا حتی کفش یاتکه ای از لباسهایشان و همه را توی نایلن بزرگی ریختیم که شاید بعدا در تشخیص هویت آنها کمک کند.در میانه حمل و جابجائی اجساد بیل مکانیکی هم رسید و کارش را شروع کرد.آرم روی آن نشان میداد که متعلق به شهرداری قصرشیرین است.کار کندن زمین شروع شد و تیغه های بزرگ و فولادین خیلی راحت کف بتونی فرودگاه را درهم شکست و بلند کرد.در حالیکه اجساد را مرتب و منظم کنار هم ردیف کرده بودیم کم کم یک گودال بزرگ شکل گرفت. راننده از مردم خواست عقب بروند که بتواند با پاکت بیل اجساد را بداخل گودال هل دهد.پهلوان نجف و چند نفر دیگر جلو آمدند و مانعش شدند .راننده غیظ کرد و مصر بود که این کار را انجام دهد .نمیدانم چه به او گفتند که راضی شد کوتاه بیاید و دستگاه را موقتا خاموش کند تا مردم اجساد را با دست توی گودال قرار دهند. از پهلوان سئوال کردم:

- عمو نجف چه به راننده گفتید که راضی شده به اجساد احترام بگذارد؟

- میگویم دخترم...میگویم.

راننده پیاده شد ،گوشه ای بر زمین نشست و سیگاری گیراند .آنوقت همگی دست بکار شدیم که اجسادرا یکی یکی و کنار هم بااحترام کف گودال بخوابانیم . این مرحله از کار چندان راحت نبود،بخصوص برای آن چند نفر که توی گودال بودند . ما که بالا بودیم باید اجساد را روی لنگه در ها میگذاشتیم و به دست افراد کف گودال میرساندیم و بدلیل ارتفاع زیاد گودال این کارخیلی مشکل بود.نمیدانم راننده بیل دلش برحم آمد یا بخاطر زودتر تمام شدن کار اینکاررا انجام داد.او از آدمهای داخل گودال خواست که بیرون بیایند،سپس پرید پشت دستگاه و روشنش کرد .چند دقیقه بعد یک سطح رامپ مانند شیبداردرست شده بود که میشد براحتی از طریق آن وارد گودال شد و البته دیگر احتیاجی هم به دست بدست کردن نبود و کارسریعتراز قبل پیش میرفت.گودال آنقدر وسیع بود که اجساد روی هم نیفتند و کنارهم جابشوند.وقتی که داشتم بهمراه خاله آخرین جسد را برزمین میگذاشتم پهلوان صدایم زد وجواب سئوال چند دقیقه قبلم را داد:

- دخترم اگر میخواست با تیغه بیل نعش هارا هل بدهد نه تنها تکه پاره میشدند بلکه نمیشد آنها را رو به قبله خواباند.به او گفتم ما همه مسلمانیم و گناه دارد اگر اجسادمان را طبق شرع اسلام دفن نکنیم . شکر خدا آنطور که درست و خداپسندانه بود کاررا بانجام رساندیم.

پس از اتمام انتقال اجساد به دعوت پهلوان نماز میت را هم خواندیم و بعد از آن راننده چاله را از خاک پر کرد.انبوه خاک که روی اجساد را گرفت فقط تتمه بوی تعفن در فضا باقی ماندو توانستیم پارچه های جلوی صورتمان را کنار بزنیم و راحت نفس بکشیم.عطشی شدید داشتم و هنوز مور مورم میشد.دلم میخواست بروم و خودم را توی آب الوند بیاندازم . انگار کرمهای ریز و چندش آوری که روی اجسادبودند داشتند میان عرق بدنم وول میخورند و میخواستند گوشت تنم را بجوند،پوستم را سوراخ کنندو بداخل امعاء و احشاء وماهیچه هایم بروند.سعی کردم یک جورهائی ذهنم را از آن تجسمات نامطبوع ومنزجرکننده خلاص کنم ولی مشکل بودچون علاوه بر حس های چندش آور ،یک اندوه بزرگ و غریب هم روی دلم چنبره زده بود.غمی که شاید فقط با سیلی از اشک میتوانست کمی تسکین یابد و من... نای گریستن نداشتم.

اصلا چشمه اشکم خشکیده و تمامی احساساتم به بهت مبدل گشته بود. مبهوت آن همه ظلم و نامردمی و بی عدالتی بودم.دیوانه ای زنجیری بر جایگاهی که جایگاه عادلان و نیک سرشتان است تکیه زده و مست و شهوتناک از قدرتی شیطانی وویرانگر ،لحظه بلحظه برسبعیت و درنده خوئی خود می افزود.به جوانی می اندیشیدم که پیکرش زیر خروارها خاک دفن شده بود . یک فرزند که گر خار گلی در انگشتش فرو میرفت مادرش آه از نهاد بر می آورد و جگرش کباب میشد .آیا آن مادر نگونبخت میدانست که اکنون تن چون برگ گل فرزند دلبندش بی غسل و کفن زیر خاک خشک و تفتیده دارد تجزیه میشود؟ میدانستم بسیاری از آن مادران جگرسوخته سالیانی آزگار باید بی خبر ازپاره های تنشان انتظار بازگشتی موهوم را بکشند.سالهائی که شاید به اندازه تمام عمرشان بطول بیانجامدو هرگز نفهمند فرزندانشان به چه سرنوشتی دچار گشته اند.آیا زنده اند ؟...آیا بشهادت رسیده اند ؟ آن مادران بینوا باید تا آخر عمر زجر بکشند و در اندوه بسوزند و تمام خاک این سرزمین را در جستجوی گور فرزندشان ببویند و بکاوند.

 

 

 

* * *

 

روز سوم یا چهارم مهر ماه بود که د رشهر حکومت نظامی اعلام کردند . علتش این بود که مقاومت جوانان شهر شدت گرفته بود.چند نفر از جوانان غیرتمند که توی خانه ای واقع در نزدیکی مسجد جامع بصورت مسلح مخفی شده بودند بااستفاده از تاریکی شب به گروهی از عراقیها حمله کردند .در آن در گیری یکی از جوانان بشهادت رسید و بقیه شان موفق به فرار شدند . پس از این در گیری بود که فرماندار نظامی شهر دستورمنع آمد وشد در شب صادرکرد و محدودیتهائی رانیز برای تردد در روز قائل شد .مثلا تجمع بیش از دو نفر در یک محل را ممنوع کرده و تفتیش و غارت خانه ها را هم شدت بخشیدند.

لامروتها اکثر جوانها را دستگیر کرده بودند و در تفتیشهائی که انجام میدادند هر کدام از خانه ها را که خالی از سکنه بود باتانک و بولدوزر ویران میکردند.سید هاشم معتقدبود دلیل ویران کردن خانه ها این است که مخفیگاهی برای پنهان شدن نیروهای مردمی باقی نماند و کنترل اوضاع مناطق اشغالی برای دشمن ساده تر شود.هنوزغارتگرهای خانه خراب کن دوروبر محله ای که خانه مش رحیم در آن قرار داشت پیدایشان نشده بودگرچه این موضوع برای مادلخوشی بهمراه نداشت زیرا حتم داشتیم بزودی به آنجا نیز میرسند و ویرانی و غارت سرنوشت محتوم تمام خانه های شهراست.

عصر همانروز توی ایوان نشسته بودم و داشتم برای امید شیرخشک درست میکردم.روز قبل (افروز خانوم)یکی اززنهای محل که از گرسنگی طفلک من خبرپیداکرده بودیک نصفه قوطی شیرخشک برایم دست وپاکرده،بدست من رسانده ومراموقتاازهول وولای گرسنگی فرزندم-لااقل برای دوسه روز- رهانیده بود.

افروز خانم باعلم به اینکه نوزاد همسایه دیوار به دیوارشان شیر خشک مصرف میکرده است ،پسر دوازده ساله اش را از پشت بام به آن خانه فرستاده بود .گرچه خانه مزبور که ساکنانش پیش از اشغال ،شهرراترک کرده بودند دوروز قبل توسط عراقیها چپاول شده بود ولی از اقبال بلند طفلکم ،پسر افروز خانم یک قوطی نصفه شیر خشک در گوشه ای از خانه پیدا کرده و برای مادرش آورده بود .افروز خانم میگفت:

- خواهر،عراقیها هنوز خانه را کاملا غارت نکرده بودندوگرنه قوطی شرخشک را هم زمین میریختند .نشان به آن نشانی که در خانه را حسابی بسته بودند که دفعه بعد با خیال راحت بیایند و بقیه اثاثیه را هم ببرندو شاید هم بعد با بولدوزر ویرانش کنند.

- نگفتم دخترم؟نگفتم نگران نباش و خودت را نباز ؟ روزی این طفل معصوم هم مانند روزی همه بنده های خدا میرسد ...همانطور که الآن رسید باز هم میرسد.اگر ایمانت ضعیف باشد ظلم در حق این بچه کرده ای ها! خدا به ایمان و باور قلبی بندگا نش نگاه میکند و روزیشان را میرساند...

اینها حرفهای پدر بود و مرا شرمنده میکرد...اوراست میگفت.سختیها داشتند در ایمانم خلل وارد میکردند ولی شکر خدا پدر حواسش بود و هر از چند گاهی بمن نهیب میزد که حواسم باشد...تحمل گرسنگی و سختی کشیدن بچه هایم را نداشتم .هیچ چیزی به اندازه مریضی و گرسنگی فرزند،مادر را داغان نمیکند .نگرانی و دلشوره حسی است قوی که در تاروپود روح مادر تنیده شده است وهیچگاه نمیتواند گریزی ازآن داشته باشد.

پستانک شیشه شیر را بدهان طفلکم گذاشته بودم و داشتم آرام آرام بااو سخن میگفتم .امید چشمهای درشت و خاکستریش را به چشمانم دوخته بود و گهگاه از لای پستانک لبخندی نمکین تحویلم میداد و قلبم را از شادی لبریز میکرد.

همه توی خانه بودند .حمید هنوزهم در حالیکه ناخوشی و بیحالی از سرورویش میبارید،بی رمق گوشه ای پاهایش را دراز کرده بود.دائی حسن هم کنارش روی زمین دراز کشیده و چشمانش را بسته بود تا خوابش ببرد.پدر مثل همیشه رادیو ترانزیستوریش را در دست داشت و در حالیکه داشت با سید هاشم صحبت میکرد همزمان دنبال موج یکی ازایستگاههای رادیومیگشت.سید هم بظاهر داشت کتابی را ورق میزد ولی شش دانگ حواسش پیش پدر بود و هردویشان در فکر راه حلی برای گریز از مخمصه ای که در آن بودیم .

خواهرهایم هرکدامشان یک طوری داشتند سر خودشان راگرم میکردند.خدیجه به خواندن مفاتیح سرگرم بودوفاطمه کتابهای درسی سال بعد را که از یکی از بچه های فامیل امانت گرفته بود مرورمیکرد.مادرهم که طبق عادت تمام مادرهای زحمتکش عالم فکر شکم ما بودو داشت کمی نخودلوبیا پاک میکرد.

ناگهان از داخل کوچه صداهائی بگوش رسید .گاز خوردنهای شدید یک خودرو سنگین و پشت بندش صدای همهمه و امر و نهی عراقیها به هم .از ترس دل ضعفه گرفتم و همان سستی همیشگی به بدنم را یافت .امید را به خدیجه سپردم ودرحالیکه حواس همه اهل خانه معطوف جریانات بیرون خانه بود نزد پدر رفتم و دستش را کشیدم:

- بابا جان بلند شو باید پنهان شوید...

محلم نمیگذ اشت .گوشش را تیز صداهای توی کوچه کرده بود.تقریبا جیغ کشیدم:

- بابا...تورا به پیغمبر!

انگار تازه الآن داشت صدای مرا میشنید :

- صداهادورند عزیزم.تازه...کجا میشود قایم شد ؟این دووجب خانه که جائی برای مخفی شدن ندارد.

بازویش را رهاکردم و با عجله رفتم داخل حیاط که صداهارابهتر بشنوم و یا قادر باشم فاصله و جهت صدا را تشخیص دهم. مش رحیم قبل از من آمده و پشت درب خانه گوش ایستاده بود. مرا که دید گفت:

- فکر کنم اطراف خانه (غلام گوده زن) باشد.

- خب...به اینجانزدیک است؟

- نه... زیاد نزدیک نیست دخترم.روبروی ما ،آنطرف کوچه اما پنج شش خانه بالاترازما.

پدر و مادر هم باتفاق سررسیدند.مادر از من پرسید:

- کجا هستند مرضیه؟میتوانی تشخیص دهی؟

نگاهی به مش رحیم کردم که اوهم منظور مرا متوجه شد و همان توضیحی را که بمن داده بودبه مادر هم داد.مادر پرسید:

- کلی غلام ،شوهر تاتی جیران؟خانه اوست؟

مش رحیم سری به نشانه جواب مثبت جنباند واضافه کرد:

- بله.توی این کوچه فقط خانه ما و استادسلیم وغلام گوده زن خالی نیست ...

- تاتی جیران یک پسر جوان دارد.میدانی پسرش خانه است یا نه؟

مش رحیم در کمال تاسف با حرکت سر جواب مثبت داد.مادربه پشت دستش کوبید:

- یا فاطمه زهرا،خودت کمکشان کن.

حتی نفسهایم را هم سعی میکردم کم صدا و آرام بیرون بدهم که نکند طنینشان در کاسه سرم مانع از شنیدن صداهای بیرون شود .جملاتی بزبان عربی ازدهان نیروهای عراقی میشنیدم و سر وصدای زن و مردی که داشتند به وحشیگری عراقیها اعترض میکردند و مرد بعضی از جملاتش را به عربی ادا میکرد.مش رحیم که تاآن لحظه داشت بدقت گوش میداد ،رو به مادر کرد وگفت:

- فرخنده خانم ،خودشان هستند.شما هم صدایشان را شناختی؟

- بله ...تاتی جیران و شوهرش هستند...خداکمکشان کند.

صدای تاتی جیران کم کم به ناله و بعد گریه و پس از آن به جیغهای ممتد بدل شد .دستم را بردم طرف قفل که لای دررا باز کنم شاید بتوانم بهتر بیرون را مشاهده کنم.مش رحیم با جدیت مانعم شد .

- نه نه نه!...خجالتتم دخترم . ولی دیوانگیست...باز نکن.

مجبور بودم فقط به شنیدن بسنده کنم و تصاویر را در ذهنم تجسم نمایم.زن - که داشتند جوانش را به اسیری میبردند- لابلای جیغ و فریادهایش عراقیها را نفرین میکرد و به صدام فحش میداد.شوهر زن سعی داشت او راآرام کند .فکر کنم بیم این را داشت که فحشهای زن باعث لج کردن بعثیها شود و گزندی به پسر برسانند چون میشنیدم که هی میگفت: جیران فحش نده...جیران فحش نده.زن مثل ماده پلنگ زخم خورده ای بود که از هیچ چیز نمیترسید و براستی مهر مادری بحدی قدرتمند است که اوهنگامیکه خطری فرزندش را تهدید میکند دیگر از هیچ نمیترسد و بالکل ملاحظه کاری را کنار میگذارد و دست بهر کاری میزند تا دلبندش را نجات دهد.ناگهان لابلای فریادها غرش رگباری در فضا طنین انداز شد و در پی آن سکوتی مرگبار برقرار شد.

سکوت بزودی شکست و صدای ناله کم جان تاتی جیران برخاست که پسرش را به نام صدامیزد و قربان صدقه اش میرفت،سپس یک نعره مردانه و رساصدای زن رادر خود بلعید و کوچه را پرکرد .صدای الله اکبر،خمینی رهبر جوان هرباررساتر،خشمگینترو محکمتر از بارقبل بگوش میرسید و تن صدایش بصورت تصاعدی هرلحظه بالاتر و بالاتر میرفت تا آنکه مابین یکی از آن نعره های مردانه ،صدای ضربه قنداق تفنگی برخاست که فریادجوان را در گلو شکست و به ناله مبدل کرد.حالا تنهافریادهائی که بگوش میرسید صداهای دورگه ونکره ای بود که تندو منقطع به عربی چیزهائی میگفتند.پیدا بود که عراقیها پسر را بباد ناسزا وکتک گرفته اند وهمزمان تاتی جیران هم که گاه لحنی ملتمسانه و گاه تهدید آمیز داشت،نهایت تلاش خودرا برای حمایت از فرزندش میکرد...شاید نمیدانست که نه التماس و نه تهدید و نه ناله و نفرین اثری در دل سنگ آن از خدا بیخبران ندارد.

الله اکبر گفتنهای پسر و فحش وناسزاهای مادرش کار خودش را کرده بودو عراقیها جوان بیچاره را بباد کتک گرفته بودند.کوچه از گریه و ضجه جیران و الله اکبر،خمینی رهبرجوان و نعره های دیوانه وار بعثیها پربود و شنیدم که پیرمرد بینوا های و های بحال فرزندش میگریست و عاقبت مادر نیز که از ضجه و التماس و ناسزاو تهدید نومید شده بودبا شویش همگریه شد .گریه ای رقت آور و دردناک که اشک رااز چشمان من و مادر نیزسرازیر کرد.خاتمه این ماجرای غم انگیز و درد آلود صدای گاز خوردن و حرکت خودرو عراقی بود که در مویه مایوسانه مادربینوا محو شد و رفت.مش رحیم که سخت متاثر شده بود سری تکان داد و گفت:

- یکی یکدانه بود.بعد از پنج تادختر خدا این پسر را نصیبشان کرد.آنهم بعد از دعاهای بسیار ...آخ دنیا!!

در حیاط رامحتاطانه گشودم.مش رحیم دیگر مانعم نشد.از باریکه کنار در پیرزن را دیدم که روی خاکهای کوچه ،مات و حیران نشسته و دارد دست مشت کرده اش را به فرق سر میکوبد.بزودی پیرمرد نیز کنارش نشست و ناگهان شکست.مثل جامی از بلورکه طاقت لهیب مهیب آتش کوره را نمیآورد،خرد میشودو تکه های شکسته اش هم ذوب میشود،غصه اسارت فرزند اوراشکست ودر هم پیچید و مچاله کرد.غم اسارت فرزند توان از او گرفته بود .جیران لباسش را میکشید و از هم میدرید و به او اعتراض میکرد که چرا گذاشته پسرش را ببرند و پیرمرد چیزی برای گفتن نداشت .او تنها میگریست و شانه های تکیده اش سخت میلرزید.

در را بستم .مش رحیم به اطاقش پناه برده بود .پدر و مادرم هم داشتند میرفتند.ولی من ترجیح دادم همانجا پشت در بنشینم و با خراشهای ناخن غم بر دل زارم قد ری خودآزاری کنم.وجدانم راحت نبود اگر میرفتم و سعی میکردم آن ماجرا را به بوته فراموشی بسپارم و خدا راشکر کنم که عزیزان خودم هنوز کنارم هستند و بزرگی غمهایم به اندازه عظمت غم آن پیر زن و پیرمرد نیست.

همانگونه که در خلوت خود داشتم باآن پدر و مادر دلسوخته همدردی میکردم ،بی آنکه بخواهم و علیرغم کیفیت ندای وجدانم که نمیخواست در مقام مقایسه برآید و خودرا خوشبخت یا خوش شانس بداند، ازمیان ظلمات دلم جرقه ای نمایان شد و شعله ای ناپایدارو کم سوبرقص در آمدو دیری نپائید که خاموش شد.مثل چوب کبریت نمناکی که بر دیواره قوطی کبریت کشیده میشود،چند ثانیه ای درمیان حبابهای ریز آب ترق و توروق میکندو بعد بیکباره خاموش گشته ودر ظلمت نیست میشود.آری...این بود تمثیل خوشی های من در آن روزهای بیقراری . این شادی کوچک بسیار کم جان تر از آنی بود که بتواند دل خوش کنک باشد . ولی چه میشد کرد ؟در این گیر و دار و بگیر و ببندهمان یک ذره خوشحالی گذرا هم که بخاطر سلامت و ایمن بودن پدردر دلم راه پیدا کرده بود غنیمتی بود که میشد لحظاتی را باآن گذراندو فکرکرد که : بله...هنوز هم چیزهائی برای خوشحال بودن هست.

نمیدانم چه مد ت آنجا پشت درخانه به مشاهده جنگ آن ذره ذره شادیهای کوچک و تابو گونه با لشکریان کثیر و لامروت غم و درد و رنج و یا س نشسته بودم .فقط میدانم که در نهایت،اندیشه ای کاملا واقعی و بیرحم ضربه کاری نهائی را برمن وارد ساخت و آسمان دلم باز هم ابری شد:

بعثیها در طول این چندروزی که از اشغال شهر میگذشت هنوز قدم نحسشان را توی این کوچه نگذاشته بودند،ولی حالا پایشان توی محل باز شده بود ...حال تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل!

...این همان فکری بود که ضربه نهائی را بر من وارد ساخت و باز هم در اقیانوسی از نومیدی غرقم کرد.ونفس من غریق هنگامی برید که وارد اتاق شدم و نگرانی مضاعفی رادر چهره و نگاه یکایک اهل خانه خواندم. مادر گفت:

- حالا که این از خدا بی خبرهای وحشی توی این کوچه دشت اولشان را کرده اند و یک اسیرکاسب شده اند گمان کنم بدهنشان مزه کند و دوباره پیدایشان شود .حتم دارم دیری نمیپاید که سری هم به ما میزنند.

مادربندرت نظرمیدادوکمتردرمباحث خودش را نشان میدادوابرازوجودمیکردولی هروقت هم نظری میدادمولای درزش نمیرفت .حدسیاتش رد خور نداشت و محال بود که اشتباه باشد.برای اولین بار بود که به این ویژگی مادر نه تنهاافتخار نمیکردم بلکه حرصم را هم بالا میآورد.برایم مثل روز روشن بود که یکی از مقاصد جستجوی بعدی عراقیها خانه مش رحیم است فقط معلوم نبود چه وقت.همگی نشستیم و تبادل نظر کردیم و بدنبال راه حلی برای این مشکل جدید گشتیم.سیدهاشم چاره را در استخاره دید. همانطور که مادر استاد حدسیات بود ،سید نیزشگفتی سازعرصه استخاره بشمار میرفت.

آن جوان وارسته و پاک نهادبعد از آنکه وضویش را گرفت،بسراغ کلام خدارفت.دقیقا سوره و آیه را بخاطر ندارم ولی خلاصه مضمون و معنای آیه را خوب یادم هست.چکیده مفهوم آن آیه این بود:

(...پیامبر از راههای مختلف وارد میشود...)

سیدهاشم برداشت ذهن شفاف و زلالش راآن آیه اینچنین برای ما باز گو نمود:

- خداوند راهی را جلوی پای ما قرار داده و مصلحت مارادر این میداند که تقسیم شویم و هرکداممان به خانه ای جداگانه نقل مکان نمائیم.عقل حکم میکندهمگی در یک خانه جمع نشویم و جدا جدا زندگی کنیم.اینطوری میتوانیم در مواقع بحرانی به یکدیگر نیز یاری برسانیم .

سیداینها را گفت و از همه خواست که فکرهایشان را روی هم بگذارند و چاره ای بیاندیشند.پس از بحث و مشورت قراربر این شد که او وپدر به خانه دائی سلمان که خالی از سکنه بودو روز قبل غارت شده بود بروند.بهرحال آن خانه چپاول شده بود و دیگر عراقیها طرفش نمیرفتند.الباقی هم باید به خانه عمه نازارمادر عبدالله میرفتیم.درآنجا عبدالله و استاد فاضل شوهر عمه ام باهم زندگی میکردند وچون خانه محقرو کوچکی بودعراقیها را وسوسه نمیکرد که غارتش کنند و بهمین دلیل فعلا امن بود.

از مش رحیم خواستیم که او هم با ما بیاید ولی قبول نکرد .میگفت به من پیرمرد کاری ندارند وفوقش میآیند اسباب اثاثیه ام را چپاول میکنند و میروند.خوبی ماندن من در خانه این است که ممکن است پس از غارت بابولدوزر ویرانش نکنند.از او بخاطرمدتی که ما را تحمل کرده بودتشکر کردیم،ساک و بقچه هامان را برداشتیم و براه افتادیم .خداخدا میکردم که توی راه عراقیها متوجه حمید بیچاره نشوند و به او گیر ندهند،گرچه تا آنجا که برایمان ممکن بوداورا میان خودمان استتار میکردیم که براحتی دیده نشود.پدر و شریعت درخانه ماندند و قرار شد که بعدازتاریک شدن هوادائی حسن برگردد آنجا و تا منزل دائی سلمان همراهیشان کند.

 

 

* * *

 

 

دائی حسن زیر بغل حمید را گرفته بود و در راه رفتن کمکش میکرد .بی اشتهائی این چندروزه رمق از حمید گرفته بود و رنگ رخساره اش فریاد میزد که ناخوش و حال ندار است.هنوز کوچه را تا به آخر نپیموده بودیم که آنچه ازش میترسیدم اتفاق افتاد و سروکله چند سرباز کم سن و سال عراقی پیداشد.فرمان ایست دادند و ناگزیر اطاعت کردیم و متوقف شدیم.تنها کسی که قادر بود کردی عراقی را خوب حرف بزند دائی حسن بود.همانطور که قبلا هم گفتم زبان خانقینی ها و قصریها تقریبا یکیست ولی تفاوتهایی دارد که باعث میشد برای یکی مثل من تکلمش مشکل باشد گرچه بخوبی حالیم میشد چه میگویند ولی مکالمه برایم سخت بود.همانطور که حدسش مشکل نبود در مورد حمید سئوال میکردند و دائی مکرر ا در باره بیماری و ناخوش احوالی او میگفت و تاکید میکرد که ما همه همزبان و هم دین هستیم و باید به یکدیگر رحم کنیم .دل سربازها نرم شد و از بردن حمید صرفنظر کردند .حتی یکی از آنها دست توی جیبش کرد و چند ورق قرص بیرون آورد و توی دست دائی گذاشت و گفت که بهیار بیمارستان ارتش است و شانس آورده اند که این داروها را همراه دارد .چون مشابه بیماری حمید که بر اثر گرما و آلودگی آب است در سربازان عراقی هم شیوع پیدا کرده. کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم.سربازهایی سر راهمان قرار گرفته بودند که دوای در کهنه حمید را باخودداشتند . واقعااین یک امداد غیبی از جانب خداوند منان بود .

دائی پشت سرهم(زور سپاس)و (ممنون) میگفت و بعد پیش رفت و روی سرباز را بوسید. سربازها لبخند زنان خداحافظی کردند و دور شدند.ماهم براهمان ادامه دادیم درحالیکه من از شدت شوق داشتم بگریه می افتادم.

حرکت انسان دوستانه آن سرباز آنچنان دلم را گرم کرده بود که انگار دنیا را بمن داده بودند .توی دلم تاسف میخوردم که چنین انسانهای نیک اندیش و انساندوستی به خدمت صدام جانی و د د منش در آمده اند و د ر جهت اهداف شیطانی او قرار گرفته اند.واقعا غم انگیز بود که این جوانان پاک سرشت در لشکر شیطانی بعثیون جای دارند و فدای هوسهای آن ملعون میشوند.

دائی قرصهارابدست من داد و منهم آنهارا به خدیجه که دوره بهیاری را در هلال احمر دیده بود و با برخی از داروها آشنائی داشت نشان دادم.اونگاهی به داروها انداخت و گفت:

- این مسکن است...این یکی برای عفونت روده مناسب است.داروی خوبیست .خارجی است .آبجی اصلا فکرش را هم نمیکردم توی عراقیها اینطور آدمهائی پیداشود.برای تو عجیب نبود؟من داشتم شاخ در میآوردم .

قبل از آنکه من بخواهم در جواب خواهرم چیزی بگویم دائی جوابش را داد:

- خدیجه جان،همه را که نمیشود به یک چوب راند .این نظامیانی که میبینی قبل ازآنکه نظامی باشند آدم هستند.پدر و مادر و خواهر و برادر و فرزند دارند .خیلی هایشان مثل همینهائی که دیدیم دلهای رئوفی دارندورحم سرشان میشود.همه جای این دنیا هم خوب پیدا میشود و هم بد.لباس و مقام و موقعیت نمیتواندذات پاک آدمهای بشردوست را آلوده کند.توی جنگ آدمها عادت دارند که بهم چنگ و دندان نشان دهندو ندیده و نشناخته با یکدیگر دشمنی بورزندولی بعضی ها هم پیدا میشوند که درکشان آنقدر هست که بفهمنداین دشمنیهای کورکورانه بی معنا و اشتباه است و این درک موقعی بهترو بیشترنمایان میشود که طرفین درگیر جنگ دارای اشتراکاتی از قبیل همدینی و همزبانی باشند مثل همین وجوه اشتراکی که ما با این سربازان کرد داریم و البته لطف خدا شامل حالمان شده که تاکنون با چنین نظامیانی طرف بوده ایم.

- دائی من همه اش میترسیدم که مقاومتها و درگیریهائی که جوانان شهر هرروزه با عراقیها در سطح شهر بوجود میآورند آنها راسر لج بیاندازد واز غیر نظامیان انتقام بگیرند ولی بحمدالله تاکنون این اتفاق نیفتاده است.

- همه را بحساب لطف خدا بگذار عزیزم .نیروهای اشغالگرفعلا قدرت مطلق و غالب هستند و هرکاری بخواهند میتوانند انجام دهند. خدا کند پیش از آنکه بعثی ها بخواهند جای کردها را بگیرند یا شهر از دست عراقیها خارج شود و یا ما بتوانیم از قصر بیرون برویم.

مادر زیر لب سرباز عراقی را دعاکرد:

- خدا خیرش دهد.خدا اورا برای مادرش نگاه دارد و از میان این آتش وترکش جان سالم بدر ببرد.کاش همه عراقیها مثل این سرباز میبودند.

حمید با صدای بی صدائی که هرکلمه اش با یک نفس تازه کردن مجدد همراه بود گفت:

- اینها... همه از تاثیر... دعاهای شماست مادر.باقلب پاک برای ما...طلب خیر و...سلامت میکنی و...همین...باعث میشود در این...وانفسا.دراین لحنزار متعفن...کسی پیداشود و...شاخه گلی دستمان بدهد.

 

 

* * *

 

توی خانه استادفاضل که پله های تیزی داشت خواستم قبل از بالا رفتن نفسی تازه کنم .روی اولین پلکان نشستم .مادر هم کنارم نشست و دائی نیز کنارمان توقف کرد.خدیجه و فاطمه بهمراه رقیه و سعید صبر نکردند وخنده کنان همه پله ها را یک نفس بالا رفتند.دائی گفت:

- مرضیه جان،اگر غذائی مناسب برای امید تهیه نکنیم خدای ناکرده تلف میشودها!فرداپس فردا که آن چند پیمانه توی قوطی هم تمام شود باید چیزی برای جایگزین کردن داشته باشی.این را میگویم که بدانی زودتر میبایست بفکر باشیم .

- درست میگوئی...این که شما گفتی کابوس هرشب من است دائی.نمیدانم چکارباید بکنم.واقعا نمیدانم...

- نگران نبا ش .دیروز صبح آقای نعیمی را دیدم و از مشکلمان برایش گفتم .امروز صبح برایم پیغام داده بود که سری به او بزنم.گویا فکری برایمان کرده است...

- منزلشان کجاست؟

- دو کوچه بالاتر از اینجا مینشینند. همین الآن باید سری بزنم ببینم موفق شده چیزی پیداکند.

- خدا خیرت دهد دائی جان.دردت روی سرم...من هم میآیم.

بااینکه شدیدا خسته و کوفته بودم ولی دلم نیامد تنها راهی شود.امید را بدست مادرسپردم و همراه او راهی خانه آقای نعیمی شدیم.

بیرون خانه،بمحض خروج،عمومصطفی رادیدیم که از سر کوچه پیدایش شد.دیدن عمو خیلی خوشحالم کرد. کلا من و خواهرانم بدلیل اینکه برادر نداشتیم درقلب خودعلاقه وافری نسبت به دائی ها و عموهایمان احساس میکردیم چون بعد از پدر تنها مردانی بودند که محرممان بودند و باآنها احساس راحتی میکردیم.عمومصطفی بمحض اینکه مرا دید اشک در چشمانش جمع شد.او عموی بزرگم بود و از لحاظ دلسوزی و نیکوکاری شهره شهر.احوال پدر را پرسید . وقتی از سلامتی پدر خیالش را راحت کردم گفت:

- من امشب هر طور که شده خودم را به سرپل خواهم رساند.هرکس بخواهد میتواند با من بیا ید.از راهی میبرمتان که کوچکترین خطری شما را تهدید نکند.

دائی با نگرانی گفت:

- کلی مصطفی مگر خبر نداری شهر در محاصره کامل عراقیهاست؟

- چرا داش حسن،مگر میشود بی خبر باشم؟ ولی میدانم از کجا و چه وقت بروم . ما عمرمان را توی این منطقه و کوره راهها و بیابانهایش گذرانده ایم.مطمئن باش بهتر از عراقیها راه راازبیراهه تشخیص میدهیم.خدا هم حتما کمکمان میکند.اگر عمرم به دنیا باشد که بسلامت میرسم واگر هم نه که بقیه اش بسته به قضا و قدر الهیست و مصلحتش.همه خانواده ام در کرمانشاه هستند و آنجاهم هرروز زیر بمباران هواپیماهای صدام است.الآن کرمانشاه هم باندازه قصر ناامن است.میگویند همین دیروزشرکت نفت و پالایشگاه را بمباران کرده اند و چند تا از آن مخزنهای بزرگ سوخت تا ساعتها در آتش میسوخته و سیاهی دودشان آسمان روز را مثل شب تاریک کرده.باید به خانواده ام ملحق شوم.آنها بمن احتیاج دارند.نه جا دارند .نه خرجی دارند...اگراینجا بمانم از نگرانی و غصه میمیرم.

قطرات اشک عمو روی گونه های چروکیده اش سرازیر شد و دل مرا نیز آشوب کرد.میفهمیدم چه حالی دارد.اوهم چند تا دختر قد و نیم قدداشت و میدانستم که نگرانی اصلی او دخترانش هستند که درآن شهر غریب و پر آشوب احتیاج به پشتیبان داشتند.عمو ادامه داد:

- داش حسن ،هنگامی که خانواده ام را فرستادم و خودم اینجا ماندم به این دلیل بود که فکر میکردم شاید کاری از دستم برآید .خدامیداند اگر نیروهای خودمان بخواهند قصر را پس بگیرند جانم راکف دستم میگیرم وتاآخرین نفس یاریشان خواهم کرد ولی همه داریم میبینیم و شاهدیم که عزم واراده ای برای بازپس گرفتن قصر وجودندارد.بنی صدر خائن دارد کشور را به فنا میدهد.شنیده ام آقای خامنه ای که به خباثت این نامرد پی برده است،دارد مدارک و شواهدی را رو میکند که خودفروختگی او را اثبات کند. این موضوع را از یک حاجی بازاری تهران که رفیقم است تلفنی شنیدم. تهرانی ها بیشتر از ما از جریانات سیا سی مملکت با خبر هستند.میگفت ایرانی که بزرگترین و مجهز ترین ارتش خاورمیانه را داشت چرا الآن باید در مقابل کشوری در حد و اندازه عراق کم بیاورد؟آن همه نیرو و تجهیزات و سلاح و هواپیما کجا هستند؟آخر صدام و ارتش عراق در حدی نیستند که بخواهند به این سرعت اینهمه از مناطق و شهرهای ایران را اشغال کنند،مگر اینکه پای خائنین در میان باشد...داشی... دارد خیانت میشود.بنی صدر دارد کشور را میفروشد به بیگانه ها.

دائی حسن در جواب عمومصطفی گفت:

- ارتش و سپاه غافلگیر شده اند.طول میکشد تا بخواهند خودشان را جمع و جور بکنند و سر و سامانی بگیرند. فعلا حالت تدافعی دارند و فقط میتوانند مانع از اشغال مناطق جدید شوند .درضمن خود شماهم شاهد هستی که بی پدرها چه سلاحها و تجهیزات مدرنی دارند. به قاعده هر سرباز یک تانک دارند. به خدا من با همین دوتا چشم خودم دیدم که چطورصدتا صدتا تانک توی این جاده راسیاه کرده بود.تعداد تانک از سرباز بیشتر بود.من هم در باره خیانت بنی صدر چیزهائی شنیده ام و کم کم هویت پلید ش دارد برای مردم شناخته میشود ولی به شما اطمینان میدهم که اراده انقلابی مردم و نیروهای بسیجی و خود جوش که گوش بفرمان ولی فقیهشان هستند غالب بر اراده صدام مزدور است و طولی نخواهد کشید بعثیهارا عقب خواهند راند .ببین کی گفته ام کلی مصطفی.ببین کی گفته ام.آ...آ...این خط و این نشان.

- خوب داش حسن شما چرا هنوز ایستاده اید؟ ماندن شما با زن و بچه توی شهر چه ثمری دارد؟

- کلی...شما یکه و تنهائید و خواهید توانست بسلامت از مهلکه بگریزید ولی ما با این زنها و کودکان ریز و درشت براحتی شما نمیتوانیم بی دردسر از شهر خارج شویم. باید فرصت مناسبی گیرمان بیفتد.

عمو دیگر چیزی نگفت،مارا تنها گذاشت و وارد خانه شد که بقیه راهم ببیند.

 

 

* * *

 

 

آقای نعیمی مرد بسیار محترم و خانواده داری بود. او باز نشسته اداره ثبت بود و با همسرش اقدس خانم در خانه کوچک و جمع و جوری زندگی میکرد ند.یک دختر و یک پسر هم داشتند که سالها پیش سروسامانشان داده بودند و در تهران و شیراز زندگی میکردند.او و همسرش از همان آدمهائی بودند که عرق خاک و وطن داشتند و گرنه میتوانستند براحتی به نزد بچه هایشان بروند و توی این وضعیت خودشان را درگیر نکنند.

اقدس خانم پذیرائی مختصری با چائی و خرما از ما بعمل آورد و سپس مقداری آرد با یک قوطی نیم کیلوئی رب گوجه حاضر کرد .ابتدا متوجه نشدم چکار میخواهد بکند ولی وقتی آرد و رب گوجه را باآب رقیق کرد و روی آتش گذاشت که بجوشد فهمیدم دارد برای امید من غذا آماده میکند.اقدس خانم پس از سرد شدن محلولی که تهیه کرده بود ،آنرا داخل شیشه شیر ریخت و پستانک شیشه را در دهان طفلکم گذاشت.کمی ترسیده بودم که نکند با معده اش سازگار نباشد.پرسیدم:

- اقدس خانوم خجالتم ها...آب الوند که نبود؟

- نه خانوم خوب.مگر میشوند آب الوند به این بچه داد؟ من و آقای نعیمی هنوز ذخیره آب پاکیزه مان را با قناعتی که میکنیم حفظ کرده ایم. این آبی که شازده دارد میخورد آب لوله کشی قصر است...یادش بخیر،نه؟

- آره...یادش بخیر.به خدا اینقدر که از آب الوند خوردیم همه مان داریم مریض میشویم...شوهرم حمید که چندین روز است حالش خراب شده است...

و بعد جریان داروهائی که سرباز عراقی به حمید داده بود را تعریف کردم .اقدس خانم هم تعجب کرد وهم خوشحال شد که میان عراقیها آدم خوب هم پیدا میشود.طفلکم با ولع همه محتویات شیشه رامک زد وبلعید و خورد و آروغی هم رویش زد!

خیلی خوشحال شدم که امید آنطور بااشتها محلول دست ساز اقدس خانم را خورده و پسندیده است.حتی خواستم دستش راببوسم که اجازه نداد:

- ای بابا خانوم خوب،کاری نکردم که.توهم مثل دختر خودم.این بچه معصوم هم مثل نوه خودم.دخترم نسترن دختر بچه ای دارد شاید دوسه ماه از امید تو بزرگتر باشد.شیرمادرش کفاف نمیدهد ،شیر خشک به او میدهند.اتفاقا یک قوطی شیر خشک او توی کابینت هست که البته شاید یک سومش پر باشد.آن راهم میدهم که ببری.فقط صرفه جوئی کن خانوم خوب.یک وعده شیرخشک بده ،یک وعده ازاین آردورب گوجه که طرز درست کردنش را نشانت دادم.دیدی که خوب خورد و به معده اش هم ساخت.

 

* * *

تعداد بازدید از این مطلب: 4635
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

شنبه 14 مرداد 1396 ساعت : 9:58 بعد از ظهر | نویسنده : م.م

اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
درباره ما
تقدیم به عزیز سفرکرده ام (فاطمه) .گرچه ناگهان مراتنها گذاشتی ولی به دیداردوباره ات امیدوارم،درلحظه موعودی که ناگهان میآید. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- د رقرونی هم دور وهم نه چندان دور( ایران )باوجود نشیب و فراز های تاریخی بسیارش در بازه های زمانی مکرر،همواره ابرقدرتی احیا شونده و دارای پتانسیل و استعدادبالا برای سیادت برجهان بود .کشورما نه تنها از نقطه نظرقابلیتهای علمی و فرهنگی ،هنری ،ادبی و قدرت نظامی یکی از چندتمدن انگشت شماری بود که حرف اول را دردنیاهای شناخته شده ی آن زمانها میزد، بلکه در دوره هائی طلائی و باشکوه ،قطب معنوی و پرجلال و جبروت جهان اسلام نیز بشمار میرفت . در عصر جدید که قدرت رسانه بمراتب کارآمد تر از قدرت نظامیست باید قابلیتهای بالقوه و اثبات شده ایرانی مسلمان را برای ایجاد رسانه تعالی بخش،درست و کارآمدبه همه یادآوری نمودتا اراده ای عظیم درهنرمندان ما پدید آید درجهت ایجاد (سینمای متعالی)و پدیدآوردن رقیبی متفاوت و معناگرا برای سینمای پوچ ،فاسد و مضمحل غرب و شرق نسیان زده و بالاخص " غول هالیوود"که برکل جهان سیطره یافته است.شاید بپرسید چرا سینما؟...جواب این است : سینما تاثیر بخش ترین رسانه در عالم است و باآن میتوان وجود معنوی انسانها را تعالی دادویا تخریب کرد...و متاسفانه تخریب کاریست که در حال حاضر این رسانه با عمده محصولات خودبه آن همت گماشته است و تک و توک محصولات تعالی بخش آن همیشه در سایه قراردارندو بخوبی دیده نمیشوند چون جذابیت عام ندارندو قادر به رقابت با موج خشونت و برهنه نمایی موجودنیستند. دادن جذابیت و عناصر لذت بخش نوین و امتحان نشده بدون عوامل گناه آلود به محصولات تصویری بگونه ای که بتواند بالذات ناشی از محصولات سخیف و ضد اخلاقی رقابت نماید کاریست بس پیچیده که نیازمند فعالیت خالصانه مغزهای متفکر ومبتکراست و من فکر میکنم این مهم فقط از عهده هنرمندان و متفکران ایرانی برخواهد آمد و شاید روزی که من نباشم محقق گردد...شاید
منو اصلی
موضوعات
لینک دوستان
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 193
:: کل نظرات : 70

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 25

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 273
:: باردید دیروز : 59
:: بازدید هفته : 3601
:: بازدید ماه : 25162
:: بازدید سال : 150927
:: بازدید کلی : 654281
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان CINTELROM و آدرس cintelrom.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.