اتفاقاتی که در متن این داستان شرح داده شده است برپایه ی خاطرات دختر عموی محترمه ام(حاجیه صدیقه خانم میخبر )و جمعی دیگر از مردم قصرشیرین مکتوب شده و مربوط به دوران جنگ تحمیلی وروزهای تلخ اشغال شهرستان قصرشیرین میباشد.داستان حاضر مانند هر داستان دیگری از عنصر تخیل بی بهره نیست .ماجراهاو شخصیتهایی برآمده از ذهن نویسنده به متن اضافه شده اند و اسامی بسیاری نیزبرای گریزاز واردشدن به حواشی تغییر داده شده که از نطر من برای انسجام بخشیدن به فرم روائی آن و ایجاد شوق و انگیزه برای دنبال کردن داستان لازم بوده اما سعی فراوان شده که واقعیات اساسی و حیثیتی لوث نشوند.افراد دیگری که در نوشتن داستان از خاطرات شفاهی و مکتوبشان استفاده کرده ام این بزرگوارا نند:
سیدمهدی حسینی-سعید آقائی-باقرآقائی-حجت الاسلام حسن نوروزی - عبدالرضارحیمی-حسین محمدی نصر آبادی - فارس محمدی نصرآبادی - و...
از کلیه ی همشهریانی که از آن دوران خاطراتی دارند تقاضا میکنم دیده ها و شنیده هایشان را مکتوب نموده برای این حقیر ارسال نمایند.
زحمت تایپ این داستان توسط دوست عزیزم آقای (حسین محمدی نصرآبادی) کشیده شده است. م.م
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
قصرویران (داستان بلند)
بخش اول
نوشته :مهردادمیخبر
(هرنوع استفاده از این داستان بدون اجازه ی نویسنده شرعا" و قانونا"ممنوع بوده و موجب پیگرد قانونی خواهدشد)
>>>>>>>>>>>>
بنام خدا
سخنی با خوانندگان
روزی ازروزهادخترعموی مومنه وپاک سیرت من(حاجیه صدیقه میخبر)،دفترچه ای راکه حاوی خاطراتش در زمان جنگ واشغال قصرشیرین بودبدست همسرم سپردوازمن خواست یادداشتهای پراکنده اش را به مطلبی قابل خواندن و شسته رفته تبدیل کرده،تحویلش دهم.همان یادداشتهاکه البته درابتدابراثربی انگیزگی من چند ماهی توی کشوی کمدخاک خورد،بعداتبدیل به داستانی سی چهل صفحه ای شد.داستان راتایپ نموده وتقدیم عموزاده ام نمودم.حدودیکسال بعدباخبرشدم که داستان کوچکم بدون اجازه من،به نام شخصی دیگروبدون هیچ مطلب اضافه یادستکاری و تصحیحی درقالب یک کتاب چاپ شده وحتی ازآن شخص (که پستی در یک ارگان مهم کشورمان دارداما قصدندارم نامش راببرم واورابخشیده ام) درمراسمی تقدیر نیز شده است....
اگرشمابودید چه حالی میشدید؟من رامیگویید؟...بقدری ازاین ماجراکه نشان دهنده عمق یک فاجعه اخلاقی وفرهنگی درمحیط نشرآثارادبی دفاع مقدس است تکان خورده و رنجیدم که پس از مدتی کشاکش باخودم تصمیم گرفتم ُکل ماجرارابه بوته فراموشی بسپارم وکمتر به خودآزاری ادامه دهم.
واما بتدریج که افرادفامیل،آشنایان وهمشهریانم کتاب رامطالعه نمودندوبه بیان خاطرات بیشتر و جامع تری پرداختند،موضوع اشغال قصرشیرین وحواشی آن برایم مهم شدوهمین مرابه گسترش وبسط داستان تشویق کرد.عاقبت تصمیمم براین قرارگرفت که بایادآوری خاطرات خودم وهمچنین بهره گیری ازشنیده های جدیدهمشهریان وتحقیقاتم درکتب مختلف و فضای اینترنت،هرآنچه راکه درچنته دارم برای پدیدآوردن یک کتاب تقریبا کامل بکارگرفته وبا فراغبال داستان کوچک و مظلومم را به رمانی متفاوت از داستان اولیه تبدیل کرده وفرم روایی آن رانیزتاحدودی تغییر دهم.شالوده این رمان براساس خاطرات دختر عموی محترمم و همچنین جمعی دیگراز اهالی شهرشهیدپرورومظلوم قصرشیرین شکل گرفت ودرراستای از بین بردن برخی از شبهات مبهم وکذب وهمچنین بهتانهای نابجا و غیر واقعی که بناحق به این مردم صادق و از خودگذشته زده شده بودبرشته تحریردرآمد.
ازاین روی که درجریان ساماندهی وباصطلاح داستانیزه کردن حقایق وخاطرات جسته وگریخته وبعضا بی ارتباط باهم،ممکن بوده که خاطره عزیزی رابخاطررعایت اصول داستان نگاری وبخشیدن انسجام ومنطق به اثر،نتوانسته یاصلاح ندانسته باشم آنطور که طبق سلیقه ایشان بوده بیان کنم ویا شایداندیشه رنجش ونارضایی شخص یااشخاصی از اوردن نام خود یا بستگان وعزیزان درقیدحیات یا از دست رفته شان بااین تفصیلات و دراین صفحات مرابیم داده باشدوبازبدلایلی دیگرکه خلاصه آنرامیتوان باجمله جامع( پرهیزازحواشی دردسر سازوبعضا ناسالم،بیخودووقت تلف کن بعدی)شرح دادوتوضیحات اضافه پیرامون آن شاید دراین مقدمه کوتاه لازم نباشد،درداستانم از آوردن اسامی واقعی افراد پرهیزکرده واز نامهای مستعار بهره برده ام ولی وقایع وماجراهاهمگی براساس دیده ها،شنیده های نزدیک به وافعیت وتحقیقات جامع،جدی وموشکافانه نوشته شده اند.گرچه طبق رسم معمول داستان نویسی برای هرچه جذابتر نمودن اثر و دادن انگیزه پیگیری به خواننده،ناگزیراز مهارت خوددرخلق کاراکترهاوفضاهای جدید،جابجایی زمانها و مکانها،ایجازوتعلیق وایجادهیجان استفاده نموده ودر بعضی جاها به ماجراهاشاخ و برگ داده ام ولی بطورجدی سعی کرده ام که واقعیات مهم تاریخی خدشه داربیان نشود وخدای ناکرده عنصرنامطلوب وشایع دروغ در کلیت اثرراه پیدانکند.
عامل انگیزه بخش به من درراستای اقدام به تحریراین رمان که حدود پنج سال مرا درگیر خود نمود،میلی بودقوی که سالهادروجودم ریشه دوانده وبقولی انگولکم میکرد.میل باینکه بازبانی همه فهم ولی نه مستقیم وشعارگونه بگویم که اگرازمجاهدتها،مظلومیتهاورنجهای جانکاه مردمان یک ناحیه مهم ازوطنمان در سیستم رسانه ای آن نبرد ملی،مذهبی و مقدس یعنی جنگ تحمیلی نام چندانی برده نشده به این معنانیست که آن مردمان شجاع و باایمان نبوده اند،ازجان ومالشان ایثارنکرده اندویا خدای ناکرده کم کاری وکاهلی نموده اند.مقصر این گمنام ماندنها واتهام خوردنها فقط و فقط من وامثال من بوده ایم که اندک توانی درنوشتن داشته ایم ولی قصورکرده ایم.بخاطرغرق شدن در روزمرگیهای زندگی تکراریمان نتوانسته ایم آنچه را که روی داده باقدرت وظرافت تعریف کنیم ودرلفاف کلاممان ازته دل فریادبزنیم که:
مانیزعاشقیم.
این مملکت و این نظام مقدس مال ماهم هست.
مانیز مرزداران جگرسوخته این سرزمین کهنیم.گرچه به چشم نیامده وکم لطفیهای بسیار دیده ایم ولی هم فبلادرجریان انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی حضورپررنگ ومستمرداشته ایم وهم بعدهادرمیدانهای رزم دیگر خواهیم بودو باز هم اگر دشمنی سو نظر به سرزمین ،ثروتهای ملی سومسیرپرافتخار پیشرفت و اعتلای میهنمان داشته باشد ویا بخواهدبلاهت کندوبه نظامی که حاصل خون سرخ هزاران شهید نامی وگمنام است خدای ناکرده لطمه ای وارد سازدباعنایت به خواسته امام راحلمان وبه امرامام حاضر،درصحنه هرکارزاری خواهیم جنگید.تاآخرین قطره خون رگهایمان و....تادم آخر.همجون تمامی آنانی که اخرین بازدم حنجره شان درخون جگرترکش خورده شان خفه شدتا(ایران)نفس بکشد.
تاایران باافتخار،جاودانه نفس بکشد .
مهردادمیخبر
بهار93
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
بسم الله الرحمن الرحیم
lیا ایها الذین آمنو اذالقیتم الذین کفروازحفافلاتولوهم الدبار و من یولهم یومئذه بره المحترفاالقتال او متحیر الی فئه فقد یاء بغضب من الله و ماواه جهنم وبئس المصیر .
ای اهل ایمان هرگاه با تهاجم کافران مواجه شدید مبادا پشت به دشمن کرده و بگریزید –هرکه به آنها پشت نموده و فرار کرد بطرف خشم و غضب خدا روی آورده و جایگاهش دوزخ خواهد بود که بدترین منزل است .
قران مجید سوره انفال آیات 15 و 16
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
فصل اول
(یک اتهام )
>>>>>>>>>>>>>>>>
عاطفه دستم را کشید و گفت: بیا.
بقدری محکم کشید که مفصل کتفم درد گرفت.نگاهی شکوه آلود و پرسشگر نثارش کردم و پیش از آنکه فرصت کنم بپرسم چرا ؟ محکمتر از قبل مرا بدنبال خود کشید و با لحنی کش دار گفت : بیا دیگر !
از مقاومت دست برداشته،تسلیم شدم. او هم از خدا خواسته به سرعت مرا به سمت اتاقی که ته راهرو قرار داشت برد ، توی آن خانه ی بزرگ و درندشت،اتاق مزبور کمی پرت بود و به نظر می رسید که زیاد مورد استفاده نباشد .
عاطفه درب نیمه باز اتاق را با نوک پا هل داد و هر دووارد شدیم . من که حالا دیگر مایل شده بودم دلیل آنهمه اشتیاق را بدانم تقریبا" داشتم در پی اش می دویدم . توی اتاق دستم را رها کرد و من فرصت کردم نگاهم را پی جستجوی دلیل در اتاق بچرخانم .
آنجا بیش ازآنکه به یک اتاق شباهت داشته باشد به انباری وسایل کهنه و بدرد نخور شبیه بودو. خاکی که روی وسایل را گرفته بود نشان میداد مدتهاست کسی از آن محل استفاده نکرده است. توگوئی اتاق مزبور در حقیقت در آن خانه نقطه ای فراموش شده است که حالا کسانی دارند به سراغش می روندوپای در آن مینهند.
تختخوابی مستعمل و زنگ زده کنار دیوار قرار داشت وروی آن پر بود از کارتن های پر و خالی وسایل معلوم ومجهول مثل تلویزیون –چرخ خیاطی –متعلقات مربوط به رایانه - سایر وسایل منزل کتابها - مجلات قدیمی و کهنه و ....در طرف مقابل آنسوی اتاق یک میز زیر تلویزیون چوبی قهوه ای رنگ گذاشته شده بود . طرح و مدل آن نشان می داد که حداقل باید مریوط به بیست سال قبل باشد . در طبقه بالای میز یک تلویزویون 14 اینچ و در طبقه زیرین هم یک دستگاه پخش ویدیوئی VHS بزرگ مربوط به همان دوران قرار داده شده بود . عاقبت دیدگان جستجوگر من آنچه را که باید میدید دید ، یک نوار ویدیوئی VHS روی دستگاه مربوطه بود که بر روی بر چسب لبه کناری آن این کلمات بچشم می خورد (قصرشیرین سال 1359).
چون همواره حسی متعصبانه نسبت به شهرم که حتی درآن متولد نیز نشده بودم داشتم ناخودآگاه نیروی نامرئی مرا به سوی میز کشاند ، گویا مسیر را درست رفته بودم چون از حالات عاطفه می شد فهمید که مقصود اصلی او نیز از این همه شور و جنب و جوش و کشاکش چیزی غیر از آن نوار ویدئونیست .
عاطفه کلید سه راهی برقی را که دو شاخه های تلویزیون و ویدئو به آن وصل بود روشن کرده و کنارم نشست . سئوالات بسیاری در مغزم بودکه فعلا دلیلی برای مطرح کردنشان نمی دیدم زیرا حس غریبی به من می گفت جواب بیشتر آن پرسش ها را تا لحظاتی دیگر خواهم یافت .
نوار وارد دستگاه شد و هردو در سکوت مطلق چشم به صفحه تلویزیون دوختیم . چند لحظه ای گذشت،من در هزار توی ذهن پرسشگر خود سرگردان بودم و تمرکزعمیقی روی صفحه برفکی تلویزیون داشتم .
برای لحظه ای به خود آمده و صورت عاطفه را نگریستم. او ،توأم با نگاهی شیطنت بار، لبخندی مضحک نیز بر گوشه لب داشت.زیر چشمی مرا می پائید و از بهت من لذت می برد . بسوی او هجوم برده و روی زمین سرنگونش کردم .
-دختر بلا ! داری احساسات مرا انگولک می کنی ؟ زودروشنش کن ببینم!!
سپس کنترل ویدئو را از دستش گرفته و دگمه شروع را زدم .
تصاویر کیفیت چندان مطلوبی نداشتند.فیلم مربوط به تلویزیون دولتی عراق درزمان جنگ تحمیلی بود.
ابتدا تابلوی شهر قصرشیرین نشان داده شده و سپس نیروهای مسلح عراقی که با تانکها ،کامیونها،جیبها و نفر برها یشان از کنار تابلو عبور می کردند . پرچم عراق روی یکی از نفر برها که جلوی یک ستون زرهی حرکت میکرددر اهتزاز بود . نمای بعدی مردمی را به تصویر می کشید که لباسهایشان نشان می داد از بومیان منطقه هستند.آنهابا شادمانی وسرور دست تکان می دادندوحتی چند نفرشان دستمال در دست به پایکوبی مشغول بودند .بلا فاصله و متعاقب نمای مذکور نمایی دیگر از سربازان عراقی به نمایش در آمد،آنها نیزروی به سمت دوربین دست تکان میدادند و مهربانانه می خندیدند ،بنظر میآمد که دارند برای آن مردم خوشحال و خندان دست تکان میدهند . در صحنه ای دیگر خبر نگاری که کلاه آهنی بر سر داشت بر پیش زمینه ی ساختمانهای ی شهرقصرشیرین بزبان عربی و با شور و حرارت ، تند و تند چیزهائی میگفت و... فیلم همچنان ادامه داشت . همزمان با پخش یک موسیقی حماسی،تصاویری از بمباران میگهای عراقی،جوانان ایرانی که به اسارت بعثیون در آمده بودند و همچنین تصاویری از صدام حسین که چفیه قرمزی بر گردن آویخته بود و نوار فشنگ به دور کمر داشت دیده می شد.در صحنه ای دیگر صدام ملعون طناب عراده ای توپ را می کشید و گلوله ای شلیک می گشت. فیلم ادامه داشت ولی من که مخم داغ کرده بود سرم را به زیر انداختم.خجالت می کشیدم به صورت عاطفه نگاه کنم .
پدر و مادر من هر دو اهل قصرشیرین و خودم بزرگ شده همین شهر بودم اما عاطفه و والدینش که اصالتا" اصفهانی بودند بتازگی در شهر ما سکنی گزیده بودند. پس جا داشت که با دیدن چنین حرکاتی از همشهریانم آنهم در زمان جنگ و در مقابل دشمن اشغالگر شدیدا شرمگین شوم . این حالات من از چشمان تیز بین عاطفه دور نماند .
- تو چرا خجالت می کشی عزیزم ؟ تو که آنجا نبوده ای .
بخود آمدم . با نگاهی کوتاه به صورت مهربان عاطفه کمی جرأت پیدا کردم.تلویزیون را خاموش کرده و به اقتضای تعصبی که در وجود هر انسانی وجوددارددر ابتدا ی امر شیوه ی انکارمطلق و بی دلیل را برگزیده و بسرعت جواب دادم .
-شما چه عاطفه خانم ؟ شما آنجا بودی دوست من ؟
من از هیچ چیز اطلاع نداشتم ودرحقیقت نخستین بار بود که این فیلم را می دیدم واز بروز چنین عکس العمل رقت انگیزی از سوی خودم احساس انزجار شدیدی میکردم.آن لحظات از جمله اوقاتی بود که دلم میخواست آب شوم و در زمین فروبروم !عاطفه در جوابم با خنده گفت :
-نه قربانت بروم ، من آنموقع توی شکم مامان جانم هم نبودم !
- پس بهتر است اینقدر قاطعانه رأی صادر نکنی ، خوب ؟
- عاطفه قیافه ای حق به جانب گرفت و جواب داد وقتی سندی چنین محکم و زنده را در مقابل خود دارم صدور رأی قاطع نباید کار مشکلی باشد .
او حق داشت.البته چنین قضاوتی از جانب وی طبیعی به نظر می رسید.حتی من هم اگر از دیدگاه اوو فارغ از تعصبات خودنسبت به زادگاهم به کلیت این قضیه نگاه می کردم باید حکمی مشابه صادر می نمودم . پس خرده گیری بر عاطفه روا نبود . بعلاوه من هم که از هیچ حقیقت دیگری بجز آنچه که در آن فیلم کذائی دیده بودم کوچکترین اطلاعی نداشتم و تصاویری که در آن نوار دیده بودم تنها اطلاعاتی بود که ازکل ماجرا داشتم. پس نمی بایست در برابر بهترین و صمیمی ترین دوستم موضع متعصبانه ی کورکورانه ام را بیش از این حفظ می کردم .
به آرامی دستان عاطفه را میان دو دست خود فشردم و بوسه ای بر پیشانی نازنینش نشاندم .
عاطفه که حیران حرکات و رفتار و گفتار ضد و نقیض من شده بود نگاهی استفهام آمیز به من انداخت ولی پیش از آنکه بخواهد کلمه ای بر زبان جاری سازد من لب به سخن گشودم:
-عاطفه جان این بهانه خوبیست که فردا سری به منزل ما بزنی تا در مورد روز های جنگ و اشغال قصرشیرین از مادرم سئوالاتی بپرسیم ، چه میگویی؟... موافق هستی ؟
عاطفه به هیجان آمد:
-وای خدای من ، مگر مادرت آنجا بوده است ؟ با حرکت چشم به او جواب مثبت دادم .
* * *
عاطفه که رسید مادر سرگرم قرائت قرآن بود .اوبنابرعادتی قدیمی به احترام قرآن کریم تا سوره ای را که آغاز کرده بود بپایان نمیرساند از جایش بر نمی خاست .
شب قبل به او اطلاع داده بودم که دوست صمیمی ام عاطفه خواهد آمد و مایل است خاطرات او در رابطه با ایام اشغال قصرشیرین و جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران رابشنود . مادر بدون آوردن کوچکترین عذر و بهانه ای،با روی گشاده از این دعوت استقبال کردوحال ، من و عاطفه بی صبرانه منتظر بودیم که حقایق را بی کم و کاست از زبان او بشنوم .
مادر قرآن را بسته،آنرا بوسید و بر پیشانی نهاد سپس از جا بلند شد و با عاطفه روبوسی،احوالپرسی و خوش و بش کرد .تا حدودی بواسطه ی تعاریف من خانواده عاطفه را می شناخت والبته مادر وی را با رها در جلسات هفتگی بانوان که در(مسجد مهدیه) برگزار می شد ملاقات کرده بود . تا آنها داشتندجویای کم و کیف احوالات یکدیگرمی شدند من نیز ترجیح دادم بروم آشپزخانه و سه لیوان شربت آلبالوی سرد تگری و خوشرنگ درست کنم و الحق که توی آن هوای گرم حسابی می چسپید و جگرهایمان را جلا می داد .پس از نوشیدن شربت،مادر سخن آغاز نمود .
از روزهای خونین جنگ میگفت و آنچنان در خاطراتش محو شده بود که دیگر نه اور را می دیدیم و نه صدایش را می شنیدیم چون ما را هم در آن خاطرات محو کرده بود . بجای صدای او غرش انفجار توپ و خمپاره و صدای سهمگین هواپیماهای بمب افکن را می شنیدیم و در چشمانش برق انفجار های بی امان و ترکش های داغ و برنده و تکه های بدن مطهر شهیدان مظلومی را میدیدم که معلوم نبود به کدامین گناه به مسلخ رفته اند .
مادر آنچنان با حرارت سخن می گفت و بقدری صحنه های رزم آوری و ایثار جان برکفان مدافع میهن را خوب توصیف می کرد که من می توانستم عظمت و شکوه تمامی آن شجاعت ها و دلاوریها را در ذهن خود مجسم سازم . چشمان مادر آکنده ازغم بود وچهره اش لبریز از درد هاو بغضهای فرو خورده و درگلو شکسته ی سالیان دور .
در عمق آن چشمها تصاویر سرخ و سیاه جنگی نابرابر و ظالمانه را می شد دید و تقابلی نا برابر میان جور و شقاوت و نامردی با عشق و غرور و ایمان.اشقیاء بر پشت زخمی و خنجر خورده عاشقان،بیرحمانه و جبارانه تازیانه میزدند و آنان شلاق جور را به جان می خریدند،می سوختند و میساختنداماهرگز خدشه و خللی بر ذات اصیل،پاک و زلالشان وارد نمیگشت . زیرا که جراحت تازیانه ی جور بر ظاهر و صورت بود و قدرت زخم زدن بر باطن و معنا را نداشت .
...و من این همه را بوضوح میدیدم و با تک تک سلول های وجودم حسشان می کردم.مادر یکسره از رشادت ها و حماسه آفرینی ها و در مقابل آن از جنایات ضد بشری دشمن کوردل می گفت ولی این ها حقیقتی را که در پی اش بودم بر من آشکار نمی ساخت .
من برای انبوه سئوالاتم دنبال جوابهائی قانع کننده میگشتم و اگر نمی توانستم آن جوابها را پیدا کنم نه تنها هرگز به آرامش نمیرسیدم بلکه ذهنم تاابدخوره ی روحم می شد . من یک ایرانی بودم وباوجود سن کمی که داشتم هموطنان خود را به خوبی می شناختم . یقین داشتم یک ایرانی هر کجای این خطه که زندگی کند چه در جنوب و ساحل کرخه و کارون و بهمنشیر چه در غرب و ساحل الوند و سیمره و سیروان ، همان ایرانی پاک نهاد یست که هیچگاه حتی در ظاهر نیز برای تجاوز دشمن به آب و خاکش ابراز شادمانی نمیکند ودرهنگامه ی شوم قدم نهادن چکمه پوشان خصم به سرزمین آبا واجدادیش دست نمی افشاند و پای نمیکوبد.تاریخ را تا آنجا که درتوانم بودخوانده بودم و مقاطع تاریخی مختلف سرزمینم را بیادداشتم.کمتر ملتی مانند ملت ایران چنین متعصبانه به تمامیت ارضی وطنش اهمیت میدادوصیانت ازیکپارچگی آن را ازحفظ جان خود نیزصدهابرابر مهمتر میدانست.
یقین داشتم که این فیلم و داستان نهفته در آن مجعول است و قسمتی از توطئه ای شوم و کثیف میباشد.. آری من میبایست مادر را وا میداشتم که وقایع را بیشتر بشکافد تا من و عاطفه بتوانیم حقیقت عریان را از لابلای سخنانش بیرون بکشیم .البته حتم داشتم که باعث ناراحتی و تألم روحی وی خواهم شدومیدانستم چرا دارد به این صورت در تعاریفش از این شاخه به آن شاخه می پرد و قصد دارد هر چه زودتر قصه را به انتها برساند . بی شک خاطرات آن دوران شیرین نبود ه اند و مرور خاطرات تلخ کار چندان ناخوشایندی نیست .
آدمی همواره سعی دارد تلخی های زندگانی خویش را به بوته فراموشی بسپارد اما گاهی اوقات لازم است که با مرور خاطرات تلخ ، کام خود را زهر آگین سازیم تادرپی آن شیرینی کشف و درک حقایق را نیز بتوانیم بچشیم. با اینکه از قبل تصمیم داشتم با صحبت نکردن از آن فیلم کذائی روح حساس و شکننده مادر را آزرده نسازم و خودم جواب سئوالات بی شمارم را از لابلای ماجراها بیرون بکشم ولی با مشاهده ی سردر گمی وی در نقل خاطراتش لازم دیدم موضوع فیلم را مطرح کنم تا شاید خط سیر مشخصی را برای تعاریف جسته و گریخته اش معین سازم . این بود که دل به دریا زدم و آنچه را که دیده بودم مو به مو برایش بازگو کردم .
مادر سری تکان داد و درحالیکه معلوم بود بسیار متأسف و متأثر است گفت:
- بله متأسفانه ...یک فیلم مونتاژ شده و دروغین . یک بار دیگر نمیدانم چه کسی از وجود چنین فیلمی بمن خبر داد . آن را هرگز ندیده ام ولی چون خودم در لحظه به لحظه آن دوران حضور داشته ام و از همه چیز اطلاع کامل دارم از جعلی بودنش مطمئنم وآنرا فقط یک فریب بزرگ میدانم و بس .
این افسانه ی مزورانه ی قدیمی که توأم با چند ادعای کذب دیگر توانست در طول سالیانی طولانی حیثیت مردم این شهر را زیر سئوال ببرد و جایگزین حقیقت گردد تا حدودی باعث گردید که شهر مظلوم من به حاشیه رانده شود و در جاهایی که باید به حساب بیاید و مطرح گردد به حساب نیامده و مطرح نشود .
هیچکس نمیتواند منکر آن باشد که مناطق جنوبی کشور اسلامیمان بیشترین حجم عملیات و ایثار و از خود گذشتگی دلاوران این مرزو بوم را بخود دیده است ولی این حقیقت را نیز نباید از یاد برد که اولین گلوله توپی که شلیک شددر غرب کشور فرود امد و آخرین تلاش فتنه گرانه ی صدام جنایتکار و منافقین کوردل نیز در همین ناحیه بود که ناکام ماند و سرکوب گشت. پرونده ی ننگین هشت سال تلاش مذبوحانه ی مزدوران استکبار جهانی برای ساقط کردن نظام نو پای جمهوری اسلامی نیزدر همین غرب کشور بسته شد .
همانگونه که برایتان تعریف خواهم کرد با آنکه قصرشیرین از همان ابتدای سال 1358 تا روز اشغال آن در شهریور 1359 یعنی نزدیک به یکسال و نیم با کمترین نیرو و سلاح و امکانات لجیستیکی در مقابل دشمن تا بن دندان مسلح بعثی و مزدوران داخلیش مقاومت نمود . مقاومت چند هفته ای مدافعان شریف وجان برکف خرمشهربه سمبل ونمادایثارواستقامت بدل گشت. متأسفانه بسیاری از ایرانیان هنوز نمیدانند قصرشیرین در کجای نقشه ایران قرار دارد ولی آبادان و خرمشهر و شلمچه و هویزه را همگی می شناسند .
سپس مادر رو به عاطفه کرد و پرسید :
- مثلاً شما عاطفه جان ، پارسال که در اصفهان ساکن بودی ،اصلاً از وجود شهری بنام قصرشیرین در کشورت خبر داشتی ؟
- نه بخدا حاج خانم .وقتی که پدرم گفت برای مأموریتی به شهر قصرشیرین منتقل شده ام من و مامان نقشه ایران را آوردیم و دنبالش گشتیم.تازه بعد از آنکه با راهنمایی های پدر آنرا پیدا کردیم آه از نهاد من بلند شدوگفتم:پدرمیخواهی مارا ببری توی دل عراق؟ این شهر خیلی دور افتاده و خطرناک بنظر میرسد . اگر آمریکایی ها یا عراقی ها حمله کنندباید فاتحه خودمان را بخوانیم !
مادر خندید و ادامه داد : بله ...درست میگویی . قصرشیرین توی دل کشورآشوب زده ی عراق قرار دارد و ما ازسه سمت شمال،جنوب و غرب با این کشور مرزهائی طولانی داریم .حالا تو باید خیلی خوب درک کنی که در آن دوران شهر ما چه موقعیت حساس و متزلزلی داشته است و حفظ و نگهداری آن برای مدافعانش چقدر مشکل و طاقت فرسا بوده است .
-حاجخانم در هر جایی که ایثار و مقاومتی صورت بگیرد تفاوتی ندارد و ارزش معنوی آن برابر است ولی حال که به گفته های شمار فکر میکنم در تعجبم که چرا با وجود این حجم حوادث و این کیفیت مقاومت و حماسه آفرینی،قصرشیرین و گیلانغرب و کلاً غرب کشور بنظر می رسد که در درجه اهمیت کمتری قرار دارند ؟
-نه عاطفه جان ، عقیده من مثل تو نیست . مردم این ناحیه ملتی ساده زیست،سختی کشیده،،بی ادعا و درون گرا می باشند و زیاد اهل تبلیغ برای کارهای خود و یا تعریف و تمجید از خویشتن نیستند . این خصیصه ی ذاتی در بین اهل قلم و اصحاب رسانه اش هم وجود دارد و همین نوع رفتار باعث شده است که تا کنون خیلی از حقایق که میتواند مایه مباهات و افتخار مردم این خطه باشد پنهان بماند و در عوض چنین شایعات و دروغ های مسموم و بی پایه و اساسی جای حقیقت را در اذهان عمومی بگیرد . برای اثبات اینکه اهمیت مقاومت و شهادت طلبی رزمندگان جان بر کف این سرزمین در هر کجای ایران که باشند از دید مسئولین نظام در یک مقام و ارزش قرار دارد می توانیم از ایامی یاد کنیم که نیرد در ارتفاعات بازی دراز مابین قصرشیرین و سرپل ذهاب بشدت ادامه داشت و شهید مظلوم دکتر بهشتی که از مقامات بلند پایه ی آن دوران بودتحت تأثیر آن فضای روحانی و معنوی که بر منطقه حاکم بود فرمودند ( عرفان اسلامی خانقاهش بازی دراز است. )
اکنون پس از سی سال و اندی که از جنگ تحمیلی گذشته است . هنوز هم که هنوزاست هر شخصی باشنیدن شایعات بی اساس و مضحکی که برای مردم پاکدل این شهر ساخته شده است رأی قاطع خودش را صادر میکند و متأسفانه هیچکس حتی به خود زحمت هم نمیدهد که به این اتهام رسیدگی کرده و نا روابودنش را اثبات کند .
- خوب مادر جان... ما هم برای همین است که اینجا نشسته ایم . می خواهیم حقیقت را از زبان شما بشنویم.
- خوب ...پسحالا که چنین شوق و انگیزه ای در شماایجادشده ودنبال کشف حقیقت هستید.عجله نکنید و صبرداشته باشید ممکن است قصه من طولانی باشد چون باید همه چیز را مو به مو و از همان ابتدا برایتان تعریف کنم.
... و من و عاطفه ساکت،آرام و با حواس جمع پای سخنان مادر نشستیم .
*******************************************************************
فصل دوم
(سایه های خصم ) >>>>>>>>>>>>
در آن روزهای پر تنش و سرشار از دلهره و هیجان ، من که زنی 27 ساله بودم بهمراه شوهرم (حسین) و فرزندانم (مهدی) و (نرگس) که کودکانی نورس و خردسال بودند وهمچنین(محمد احسان)شیر خواره ،زندگی پر اضطرابی را میگذراندیم .
محمد احسان 6 ماهه ی من زاده همان دوران نا امن بود زیرا شرایط جنگی برای ما ساکنان قصرشیرین شرایط جدیدی محسوب نمیشد.خیلی پیش ترها یعنی از همان ماههای بعد از پیروزی انقثلاب شکوهمند اسلامی فتنه و بی ثباتی منطقه را فراگرفته بود و ما بیش از یکسال به امید پایان یافتن آن همه دلشوره و نگرانی سوخته و ساخته بودیم .
شوهرم دبیر قرآن و تعلیمات دینی یکی از مدارس شهر بود و با حقوقی مختصر که به هر حال کفاف مخارج یک زندگی ساده و آبرومندانه را میداد گذران می کردیم . پدرم (حاج علی اصغرمیخبر) یکی از معتمدین و مردان مؤمن و خوشنام شهر به حساب می آمد.او از زمره ی نیک مردان پاک سرشتی بود که حیثیت و آبروی خود را از ایمان و پرهیزگار یشان بدست اورده بودند نه از مال و ثروت و مکنتشان .پدر در جریان انقلاب مجاهدتهای بسیار نموده و در سازماندهی تظاهرات ضد رژیم و توزیع اعلامیه های امام خمینی(ره) در فضای اختناق آمیز دوران ستمشاهی خیلی مؤثر واقع شده بود .بطوریکه همواره فداکاریهای او در آن دوران که از سعه صدر وشجاعتش سرچشمه میگرفت زبانزد خاص و عام بود ...
مادرلحظه ای مکث کرد. گویا چیزی را یخاطر آورده بود.برخاست وکتابی را از میان قفسه کتابهای پشت سرش بیرون کشید.صفحه ای ازکتاب را گشودوقسمتی ازآنراکه زیر سطورش خط کشیده شده بود بما نشان داد.آنگاه ازمن خواست که با صدای بلندمطلب مزبور را قرائت کنم.من نیزاطاعت کرده وشروع به خواندن مطلب کردم:
- برابر اطلاع سازمان قصرشیرین از صبح روز جاری بازار قصرشیرین نیمه تعطیل و جز چند مورد که تعداد معدودی از جوانان تصمیم به برهم زدن نظم را داشته که توسط مامورین انتظامی متفرق گردیدهاند و حادثه دیگری بوقوع نپیوسته است. ضمنا در ساعت 16 عدهای در حدود 1000 نفر که اکثریت آنها فرهنگیان بودند با اتومبیل از شهر خارج و در گورستان در محل تدفین دو نفر کشتهشدگان حوادث اخیر این شهر اجتماع و ضمن تجلیل از آنان مبادرت بدادن شعارهائی نیز نموده و یکی از متعصبین مذهبی بنام( علیاصغر میخبر) از حاضرین دعوت نموده که صبح روز 57/9/19 در شهر اقدام به راهپیمائی نموده و سایر اهالی را نیز ازین موضوع آگاه نمایند در ضمن یکی از شرکتکنندگان بنام مجیدی بعنوان اینکه (...) ساواکی میباشد قصد ایجاد بلوا و آشوب را داشته که توسط اقوام افراد فوت شده با دور نمودن شخص اخیرالذکر از محل از ادامه تشنج جلوگیری نمودهاند شرکتکنندگان در مراسم بدون انجام تظاهرات متفرق گردیدهاند.
امضاء :همدانیان - گوینده: توکلی - گیرنده: بهرامی
مادر در ادامه گفت:
این مطلب یکی ازگزارشات سازمان اطلاعات وامنیت رزیم پهلوی یعنی (ساواک)در قصرشیرین است که بطور اتفاقی در کتابی به آن برخوردم .پدرم مالک حمامی در حاشیه ی زیبای رودخانه ی الوند بود. خانواده پدری من از لحاظ بنیه مالی متوسط الحال بودند و من در محیطی مذهبی و فضایی که همواره از عطر نماز و قرآن آکنده بود رشد و نمو کرده بودم . مادری پیر و پنج خواهر دیگر نیز داشتم که یکی از آنها ازدواج کرده و در شهرستان کنگاور سکونت داشت .من همیشه کمبود یک برادر دلسوز و قدر تمند را در زندگی خود حس میکردم اما پدرم همواره خدای را شاکر بود که اگر چه به او پسری نداده ولی در عوض شش دختر مؤمنه و شیرزن به او هدیه کرده است. هیچگاه حتی رفقای صمیمی و برادران و خواهرانش هم از او نشنیده بودند که ازنداشتن فرزندپسر ابراز ناراحتی و دلتنگی کرده باشد .
پدر من در زمینه مسایل اعتقادی و سیاسی صاحبنظر بود . بیاد دارم که او همیشه نسبت به وجود دفاتر گروهکهای ملحد و التقاطی که خط مشی ضد انقلابی و ضد مردمی داشتند مانند حزب توده،سازمان مجاهدین(منافقین)خلق و چریکهای فدایی در شهر ما و دیگر شهرهای استان نگران ومعترض بود .چون با توجه به اینکه بسیاری از اعضا و هوادارانشان به کشور عراق گریخته به قصد بر اندازی نظام نو پا و مردمی جمهوری اسلامی توسط رژیم صدام سازماندهی و تسلیح شده بودنداماهنوز هم در کمال پر رویی از فضای باز سیاسی ئی که به برکت انقلاب ایجاد شده بود سوء استفاده کرده و به فعالیت های مسموم و مضر خود در داخل کشور ادامه میدادند . آنان هر کجا و هر زمان که فرصتی پیدا می کردند آشوب و بلوا براه انداخته و موذیانه از آب گل آلود ماهی میگرفتند .
از ابتدای سال 58 استکبار جهانی که هدفش ممانعت از گسترش و صدور انقلاب اسلامی به سایر کشورهای منطقه بود با استفاده از همان ضد انقلابیون طرد شده و فراری درگیریهایی را در پاسگاههای ژاندارمری ،ارتش و سپاه ایجاد میکرد و نیروهای عراق هم گاه و بیگاه با شلیک خمپاره و توپ به پشتیبانی از این خود خود فروختگان پرداخته و نقاطی را در داخل مرزهای ایران هدف قرار میدادند . این شیوه عملیات و جنگ و گریز که بیشتر ایذایی بنظر میرسید تا اواخر آن سال ادامه داشت ولی ازابتدای سال 59 ارتش عراق نقش خود را از یک پشتیبان به مهاجم تغییر داد و سلسله درگیریهایی را بطور مستقیم میان پایگاههای دو طرف در دو سوی مرز ایجاد نمود.
این حرکات باعث شد که سپاه پاسداران احساس نگرانی کرده و عده ای از داوطلبان مردمی را در راستای مقابله با شیطنت های اینچنینی آموزش داده و آنان را با سلاح های سبک و شکاری در کنار جوانمردان ژاندارمری در پاسگاههای نوار مرزی مستقر سازد . از نیمه دوم تیر ماه 59 عراق تهاجم خود را علنی کرده و حملاتش را گسترش داد . از سوی دیگر چون عوامل وطن فروش آمریکای جهانخوار با استفاده از تجمیع تعداد زیادی هواپیما در (پایگاه هوایی شهید نوژه) همدان قصد انجام کودتایی را داشتند عملاً جنگ در قصرشیرین و غرب کشور با هماهنگی صدام جنایتکار اغاز گشت زیرا برای گرد آوردن آن همه هواپیما در یک پایگاه واحد نظامی نیاز به بهانه ای داشتند.از این روی بود که ارتش عراق منطقه را زیر آتش شدید توپخانه قرار داد و تأمین امنیت نوار مرزی غرب کشور مستمسک کودتا چیان برای تجمع هواپیماهای بمب افکن درآن پایگاه شد .
با افشاء برنامه کودتای نوژه در 18 تیرماه 1359 دشمنان قسم خورده ملت ایران که این حربه را نیز از دست داده بودند از ابتدای مرداد ماه دستور حملات گسترده ای را صادر کردند .بنحوی که در این ایام پایگاههای گروهان (خان لیلی) ، چاههای نفت(نفت شهر)، (تنگ هوام) در جنوب و همچنین پایگاههای (تیله کوه) ، (باویسی) و (گرده نو) در شمال شهرستان را مورد تهاجم سنگین خودقرار داد . در کلیه این در گیریها تأسیسات شهری و مناطق مسکونی قصرشیرین نیز از آتش دشمن بی نصیب نمیماند و مردم غیر نظامی خسارات و تلفات سنگینی را متحمل نیشدند .
من و حسین مانند اکثر مردم قصر شیرین زیر زمین کوچک خانه مان را برای اوقاتی که شهر گلوله باران می شد آماده کرده بودیم و حتی بعضی شبها را که احساس خطر می کردیم و آتش باران ادامه پیدا میکرد با فرزندانمان در همان زیر زمین به صبح میرساندیم .
همانطور که در نقشه میهنمان می توان مشاهده کرد شهرستان قصرشیرین در دل خاک عراق قرار دارد . به همین سبب از همان ابتدای امر فرماندهان نظامی بلند پایه ارتش عراق طراحی عملیات خود را براین اساس قرار داده بودند که از دوسمت شمال و جنوب به منطقه یورش آورند سپس شهر را میان دو تیغه قرار داده و آنرا اشغال کنند.بنا براین عمده تلاش آنان در این راستا انجام میگرفت .
در گیریها کماکان ادامه داشت ولی نیروهای مردمی و ژاندارمری همواره مانع پیشروی تانکهای عراق می شدند و آنان را در نیل به مقصود شوم خود ناکام میگذاشتند .
در هفته اول و دوم مرداد ماه نیروی هوایی عراق پاسگاههای (پیشکان) و (تپه رش) را بمباران نمود و در جواب این حمله ، نیروهای خودی مستقر در پاسگاه (هدایت) دکل مخابرات عراق در (قوره تو)را منهدم ساختند .متعاقب آن دشمن نیز پاسگاه (زینل کش) و گروهان خان لیلی را مجدداً زیر آتش شدید خود گرفت .
اهالی قصرشیرین از طریق بستگان خود که در روستاهای مرزی زندگی میکردند با جوانان رشید شان که مستقیماً در درگیریها شرکت داشتند . ساعت به ساعت در جریان این حملات و مقاومت ها قرار میگرفتند.خیلی از روزها که درگیریها به اوج میرسید . من شخصاً شاهد بودم که جوانان و مردان شجاع و متعصب شهر مقابل فرمانداری یا مقر سپاه و اداره مرزبانی تجمع میکردند و خواستار یاری رساندن و کمک با افراد مستقر در پایگاههای مرزی می شدند.گرچه فرماندهان سپاه در بعضی از موارد با مسلح کردن و سازماندهی داوطلبان آموزش دیده و اعزام آنان به خط مقدم نبرد به خواسته بحق آنان جامه عمل می پوشاندند ولی در خیلی از موارد نیز به دلیل نبود برنامه ریزی لازم و یا کمبود اسلحه و امکانات نمی توانستند خیل خود جوش جوانان تشنه رزم و شهادت را به مصاف خصم بفرستند و متأسفانه آنهمه نیرو و شور و هیجان به یأس و نومیدی بدل می شد . گاهی اوقات که با خود خلوت میکنم،حتی با وجود گذشت این همه سال به آنروز ها که می اندیشم بغض گلویم را می فشارد .آنروزها هم پتانسیل و اراده مبارزه و جانفشانی در برابر دشمن وجود داشت و هم مسئولین و فرماندهان ازجان و دل تمایل داشتند که آن نیروی بالقوه عظیم را به فعل در آوردند ولی به نظر میرسید دست و بالشان بسته است و حق هم داشتند چون آنقدر تزریق امکانات و سلاح به منطقه ناچیز و قطره چکانی صورت می گرفت که حتی برای نیروهای از قبل سازمان دهی شده هم کفایت نمیکرد چه برسد به نیروهای جدید.
سراسر نوار مرزی ، از شمال تا جنوب شهرستان که حدوداً 200 کیلو متر می باشد در طول مرداد ماه آن سال بارها و بارها زیر آتش توپخانه قرار گرفت و همزمان شهر نیز کماکان توسط سلاحهای سنگین کوبیده می شد.هدف دشمن از این کار خسته کردن نیروهای خودی و تخلیه روستاهای نوار مرزی و شهر قصرشیرین از نیروهای مردمی و غیر نظامیان بود .بیاد دارم یکی از روزها که ازشدت و حجم صدای انفجارات و شلیک ها فهمیده بودم درگیری سنگینی در قسمت های جنوبی منطقه جریان دارد ، برای خرید به خیابان رفته بودم. ناگهان دود غلیظی درآسمان ناحیه جنوبی مشاهده کردم که اندک اندک به سمت شهر می آمد . با پرس و جویی که انجام دادم در یافتم عراقی ها منابع نفت موجود در نفت شهر را به آتش کشیده اند . این دود تا چند روز در آسمان باقی ماند و البته در جواب این حمله سپاه،ژاندارمری و نیروهای مردمی در یک عملیات هماهنگ منطقه نفت (بان میل خانقین) و بخشی از (نفتخانه) عراق را به آتش کشیدند و به دشمن ثابت کردند که توانشان کمتر از آنان نیست و در مقابله به مثل هیچ ضعفی از خود نشان نخواهندداد .
عراقی ها با فشار بر مناطق شمالی پی راه نفوذی برای ورود تانکهایشان به خاک مقدس وطنمان می گشتند حتی یکبار چند دستگاه ازتانک هایشان توانستند از مرز(پرویز خان) وارد شوند ولی با مقاومت جانانه روستائیان غیور و نیروهای نظامی خودی و حمایت توپخانه عقب نشستند . این شکست مفتضحانه چنان بر آنان گران آمد که به شیوه اسلاف خود که در صحرای کربلا آب را بر حسین (ع) و لشکر یان و اهل بیتش بستند ، نا جوانمردانه منبع آب روستای( تنگاب نو) را منهدم کرده و روستائیان را بیشتر از پیش درمضیقه قرار دادند .
روستائیان خستگی نا پذیر با وجود تمام مشکلات،در این ایام با ایجاد سنگر بر روی پشت بام منازل و کندن کانالها و سنگرهای انفرادی در اطراف منازلشان با سلاحهای شکاری و سبک مانند (برنو) ،(ام یک) و (پران) می جنگیدند . گرچه تعداد محدودی (آرپی چی) و اسلحه (ژ3) نیز در اختیاراین جان بر کفان قرار داده شده بود ولی حملات عراق بحدی سنگین و تاکتیکی بود که گاهی نبرد و مقاومت بسیار مشکل و حتی محال بنظر می رسید .
تقریباً ده روزی از مرداد ماه گذشته بود که باخبر شدیم مادرم ناخوش احوال است. توی راه خانه پدری بودم که سر چهارراه (بالا آبشار )متوجه تعدادی اتومبیل ،وانت بار و کامیون شدم که همگی آرم شرکت ملی نفت ایران را بر خود داشتند و از مسیری که در پیش گرفته بودند پیدا بود عازم کرمانشاه هستند .دقایقی درنگ کرده،به مکالمات کسبه و مردم گوش دادم. از لابلای صحبت ها دریافتم که عاقبت ماشین جنگی صدام جنایتکار توانسته است با خسارات شدیدی که بر تأسیسات انتقال نفت نفت شهر وارد ورده، کار پمپاژ نفت به پالایشگاه کرمانشاه را بطور کامل متوقف سازد . این برای من بسیار مایه تأسف بود زیرا داشتم با چشمان خود میدیدم که دشمن ابتکار عمل را بدست گرفته است و هر چقدر که زمان میگذرد مقاومت مشکل و مشکل تر می شود .در روز یازدهم مرداد ماه عراق توانست تانکهای خود را از منطقه (دارخور)و (برارعزیز) در شمال قصرشیرین عبور دهد ولی این بار با از دست دادن چندین دستگاه تانک مجبور به عقب نشینی شد و تعدادی نیز کشته و مجروح داد . در آن نبرد سخت از نیروهای خودی نیز چند نفر شهید و زخمی شدند . گرچه درآن روز دشمن ناکام ماند و نتوانست به اهدافش دست یابد ولی همینکه توانسته بود در دو نوبت طلسم ورود تانکها یش را به خاک ایران را بشکند . جسارت بیشتری یافت و در نیل به مقصود شومش عزم خود را بیش از پیش جزم کرد .
کاملاً آشکار بود که عراق روز به روز دارد نیرو و توان خود را تقویت می کند و بر عکس نیرو های ما از لحاظ سلاح و نفرات و پشتیبانی در مضیقه بیشتری قرار میگیرند.
کاملاً آشکار بود که عراق روز به روز دارد نیرو و توان خود را تقویت می کند و بر عکس نیرو های ما از لحاظ سلاح و نفرات و پشتیبانی در مضیقه بیشتری قرار میگیرند و قدرتشان تحلیل میرود . در اواسط مرداد ماه،استاندار وقت کرمانشاه از شهر و نقاط مرزی قصرشیرین دیدار کرد . پدر من وتعدادی دیگر از معتمدین شهر در جلسه ای که تشکیل شد خواسته مردم را که دراختیار گرفتن اسلحه و مهمات و تأمین ارزاق برای ادامه مقاومت و مبازه بود به اطلاع وی رساندند . فرماندهان نظامی منطقه هم مثل همیشه خواهان اعزام نیروی کمکی تازه نفس و ارسال تجهیزات و مهمات کافی بودند .
استانداربه آنان قول داد که خواسته شان را به مقامات بالاتر منعکس خواهد کرد ولی متأسفانه با رفتن او و گذشت روزهای متمادی وضعیت هیچ تغییری نکرده و هیچ مشکلی از مشکلات عدیده ای که با آن دست به گریبان بودیم حل نشد .
هیچگاه حرص و جوشی را که پدرم ازبی برنامه گی و بی کفایتی برخی مسئولین رده بالا می خورد فراموش نمیکنم . با کف دست به زانویش می کوبید و مدام میگفت :
نگاه کنید...این همه نیروی جوان و تازه نفس در شهرمان داریم که فقط منتظرند اسلحه ای به آنان داده شود و اجازه ی حضور در خط مقدم نبرد را پیدا کنند ولی انگار هیچ چیز سرجای خودش نیست و آدم نمیداند از چه کسی باید بخواهد که به این معضل رسیدگی کند . پدرم گهگاه از بنی صدر خائن نیز نام می برد و اور ا مسئول تمام این کم کاریها میدانست. البته باید خاطر نشان سازم که هنوز در آن زمان خیانت های بنی صدر افشاء نشده بود ولی پدرم بواسطه دید وسیع اجتماعی و سیاسی اش تا حدودی به ماهیت این عنصر خود فروخته پی برده بود .خلاصه همه ی عوامل دست به دست هم داده بودند که اوضاع از کنترل خارج شود. عوامل خیانتکار محلی با همدستی افسران اطلاعاتی بعثی جاده های مواصلاتی را مین گذاری میکردندو با ایجاد درگیری و بمب گذاری، فرماندهان و اشخاص لایق و تأثیر گذار را که نقش کلیدی در مقاومت و مبارزه داشتند به شهادت می رساندند. حتی به کرات از پسر عمه ام (عبدالرضا) و پسر عمویم (منصور) شنیده بودم که افراد مشکوکی را با لباس محلی و بیسیم به دست در نقاط حساس شهر دیده اند که سرگرم جمع اوری اطلاعات یا دادن گرا به توپخانه عراق بوده اند . یکی از روز های گرم اواسط مرداد ماه نیز همان عوامل نفوذی و خودفروش آب روستای (مله دیز گه) را مسموم کرده و حدود 16 نفر را راهی بیمارستان نمودند . یکی از زنان همسایه که پرستار بیمارستان مهدی رضایی بود از کودکانی میگفت که بر اثر خوردن آب سمی مجبور به شستشوی معده شان شده بودند و در عجب بود که یک انسان چگونه می تواند چنین وحشیانه با همنوع خود رفتار کند چون در هر صورت جنگ نیز اصول خودش را دارد و خوراندن اب زهر آلود به یک کودک معصوم در قاموس هیچ مبارز شرافتمندی مجاز نیست. بدنبال اولتیماتوم دولت ایران و هشدار برای وقوع جنگ ،یگان های نظامی (تیپ 3 زرهی لشکر 81 کرمانشاه) در منطقه مستقر شدند . آن روز ها می شنیدم که صدام حسین مرز های خود را از ساکنان کرد زبان تخلیه کرده و حدود 25 کیلومتر آنها را به عقب منتقل نموده و آنگاه اعراب و وابستگان حزب بعث را جایگزین آنان کرده است .
هدف اصلی صدام حسین از این جابجایی آن بود که جنگ روانی براه انداخته و در دل مردم بومی منطقه هول و هراس بیفکند تا که شاید شهرقصرشیرین وروستاهای اطرافش را از سکنه خالی کرده و خیال خود را از بابت مقاومت مردم راحت سازد زیرا در طول آن چند ماهی که مجبور شده بود با نیروهای خود جوش مردمی دست و پنجه نرم کند به این حقیقت پی برده بود که با حریف های قدرتمندی روبروست . در آن ایام بازار شایعه هم داغ بود. چو انداخته بودند که ارتش بعث بزودی قصرشیرین را اشغال خواهد کرد . این نوع شایعه پراکنی ها کار همان کسانی بود که آب اشامیدنی روستائیان را مسموم کرده و سر راه آنان در زمین مین میکاشتند .مسئولین سپاه سریعاً به تکذیب پرداختند و هشدار دادند که با شایعه سازان شدیداً مقابله خواهند نمود . شایعه دیگری که در آن زمان سر زبان ها افتاد این بود که نیروهای اردنی ،سعودی،سودانی و مصری در صف اول مهاجمین، آماده ورود به قصرشیرین و قتل و غارت و چپاول هستند .
بلبشوی غریبی بود ولی در این آشفته بازار بی در و پیکر نماز عید فطر آن سال در روز 21 مرداد ماه با شکوه هر چه تمامتر برگزار شد.این در حالی بود که هرآن امکان فرود آمدن گلوله ای در میان خیل جمعیت نمازگذار محتمل بود. من و بقیه اعضای خانواده ام نیز در آن مراسم شرکت نمودیم . مردم ولایتمدار و مؤمن ، فریضه واجب خود را بجای آورده و در پایان قطعنامه ای نیز صادر نمودند که شوهرم حسین آنرا قرآئت نمود درآن قطعنامه ضمن محکوم نمودن دول استثمار گر و جنگ افروز از مسئولین تقاضا شده بود که نیروهای مسلح دولتی مستقر در منطقه را از لحاظ نفرات و سلاح تقویت نمود و به تسلیح وسازماندهی نیروهای مردمی نیز توجه شود .
ضمناً در یکی از بندهای آن بیانیه بر برچیده شدن و انحلال دفاتر حزب توده و سازمان مجاهدین(منافقین) تأکید شده بودچون هیچکس شک نداشت که آنان با دشمن در ارتباطند و نقش ستون پنجم را برایشان ایفا میکنند .
درواپسین روز مرداد ماه1359حملات در تیله کوه، باویسی و تنگ هوام آنچنان شدیدشده بود و شهر بقدری وحشیانه زیر باران توپ و خمپاره دشمن قرار گرفت که برخی از صاحبنظران نظامی پیشنهاد تخلیه نقاط مسکونی تا عمق 5 کیلومتری از مرز را دادند ولی در جلسات نظامی فرماندهان و مسئولین شهری با آن موافقت نشد .
کم کم آتش جنگ در نفت شهر شدت بیشتری گرفت و ساکنان آن شهر کوچک به قصرشیرین ،سومار و گیلانغرب پناه آوردند. در روزهای ابتدایی شهریور ماه دشمن در تیله کوه ،(تنگه ترشابه) و باویسی دست به حملاتی زد و یکی از پاسگاههای مرزی ما بنام پاسگاه (محمودقجر) که در مقابل پاسگاه برار عزیز قرار داشت با خاک یکسان شد . همزمان با این حملات، مناطق مسکونی قصرشیرین هم شدید تر از روز های قبل زیر باران توپ و خمپاره قرار گرفت .
حالا دیگر کاملاً معلوم بود که توان نظامی دشمن تقویت شده است و این حقیقت را از بیشتر شدن حجم گلوله بارانها و حملات بی امان و مکرر آنها بخوبی میشد فهمید . در آنسوی مرزهای کشورمان تا چندی پیش از حضور و استقرار دولشکر عراق بحث می شد ولی حالا حتی مردم عادی هم از ارتفاعات داخل شهرنظیر (تپه موسی)،(تپه عیسی)و (بان قلعه)گهگاه با چشم غیر مسلح ادوات و نفرات صدامیان را می توانستند مشاهده کنند .
مردم میگفتند که دشمن لااقل چهارلشکرمکانیزه و چندین واحدزرهی را از شمال تا جنوب مرز قصرشیرین به خدمت گرفته است و البته این گفته ها بر اساس حدس و گمان نبود . ما گرچه مردمان عادی و افراد غیر نظامی به حساب می آمدیم اما دلیل حضورمان در شهر که حالا دیگر هیچ فرقی با خط مقدم جبهه نداشت خیلی سریع به اطلاعات نظامی دسترسی پیدا میکردیم . در این سوی مرز استعداد کل نیروهای لشکر 81 زرهی کرمانشاه، سپاه و ژاندارمری بزحمت به دو تیپ میرسد . دو تیپی که از نظر امکانات پشتیبانی ، استحکامات و سنگربندی ،تجهیزات نظامی و حتی آموزش های رزمی با مشکل جدی مواجه بودند . مدتها می شد که موضوع اعزام و حضور نیروهای کمکی از مرکز و بویژه (لشکر 77 خراسان) مطرح بود اما تا کنون خبری نشده بود . تنها نیرویی که از خارج استان بصورت نسبتاً سازمان یافته به مرز قصرشیرین اعزام گشته بود حدود شصت الی هفتاد نفر از برادران سپاه همدان بودند که جملگی در پاسگاه تیله کوه ذهاب مستقر شده و مسئولیت آن نقطه از مرز را بر عهده داشتند. کار مدیریت و برنامه ریزی جنگ درست پیش نمیرفت . بنی صدر خائن که در آن دوران فرماندهی کل قوا را بر عهده داشت مسئول، باعث و بانی تمام این کمبود ها و کم کاریها بود . او درست در زمانی که نیروهای مسلح احتیاج به مدیران و فرماندهان کار آزموده،مجرب متعهد داشتند در اقدامی لجوجانه (شهید صیاد شیرازی) را که از لایق ترین سران نظامی کشور بشمار میرفت از مقام خود بر کنار نمود و همین امر موجب معضلات و مشکلات بی شماری گردید که نتیجه اش ناهماهنگی در امور جبهه و جنگ و در نهایت از دست رفتن فرصت ها و پتانسیل های بالقوه میدانی و مدیریتی درآن تنگنای زمانی بود .
دشمن ساعت به ساعت قدرت میگرفت و حلقه محاصره شهر را تنگ تر و تنگ تر می کرد و من هر وقت که به احتمال سقوط شهر میاندیشیدم عرق سردی بر پیشانیم می نشست . یعنی ممکن بود روزی شهر من زیر چکمه بعثی های جنایتکار لگدکوب شود .
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
فصل سوم
(فصل کشتار )
>>>>>>>>>>>>>
رگه های خنک پیش قراولان هوای پائیز که تازگیهادر مناطق مرتفع وییلاقی ناحیه فرصت عرض اندام پیدانموده بودندهنوزقدرت رخنه درتابستان سمج شهر من رانیافته و قادر نشده بودند جایی در میان هرم داغ (باد سام) برای خوددست و پاکنند . تن شهرکماکان داغی و تفتیدگی خودش را بی کم وکاست حفظ کرده بودوحتی درآن ساعت از بامداد که با اولین شلیک توپ و انفجارش در دور دست ها آغاز شد نمیشد سراغی از ذره ای خنکی و لطافت در هوا گرفت.
همیشه و هر سال تابستان خیلی زود و راحت خودش را به تن بهاری سبزوباطراوت شهر می چسباند و خیلی سخت و دیر دامان داغ و خشکیده اش را رها میکرد .بهار قصرشیرین عمر کوتاهی داشت وتابستانش مثل پادشاهی که به تاج و تخت ظالمانه اش چسبیده باشد بسختی دل از حاکمیت جبارانه اش میکند و جایش را به پائیز میداد.حاکم بلامنازع شهر من بهرحال تابستان و باد سامش بودو هرسال سر موعد مقرر بساط جورش را میگستراند و کسی هم حریفش نمیشد. البته در موسمی بسر می بردیم که می توانستیم به خودمان وعده دهیم که بزودی آن هوای طاقت سوز جای خود را به نسیم خوش و جانبخش پائیز داده و حسی بسیارمتفاوت را در دلهای سوخته مان شکوفا سازد .
روز دهم شهریور ماه بود.از همان ابتدای طلوع فجر و بعد از نماز صبح درگیری های مرزی آغاز شدند . ابتدا صدای سلاح های سبک به گوش رسید و بعد تک و توکی گلوله سنگین شلیک شد.گلوله هادر همان نقاطی که درگیری ها جریان داشت منفجر شدند. تدریجا" دامنه انفجارها به حاشیه شهر کشیده شد . صبحانه را آماده کردم. بچه ها هنوز در خواب بسر می بردند.آنروز قرار بود حسین برای رتق و فتق کارهای ثبت نام بچه ها به مدرسه برود.چندباری خواستم منصرفش کنم و از او بخواهم به خاطر احتمال خطر در خانه بماند ولی اوقبول نکرد:
-صدیقه جان کارها روی هم تلنبار شده است . خودت که شاهد بودی طی چند روز گذشته به دلیل گلوله باران این کافرها نتوانسته بودیم کارهای دفتری مربوط به پرونده ی ثبت نامی هارابه انجام برسانیم . میروم. تو هم دعا کن که آتش شدیدتر نشود و امورات درست پیش برود . اگر کارها باز هم لنگ بماند معلوم نیست کدام وقت دیگربتوانیم همه ی همکارهاباز هم دور هم جمع شویم.نگران نباش، سعی میکنم تا قبل از ظهر باز گردم .
چاره ای نبود. بهر حال امورات مدرسه و بچه هاهم از جمله ی واجبات بود و باید انجام میگرفت . اورا تا دم درخانه همراهی کردم.پای پیاده رفت. نگاهی به پیکان استیشن حسین که توی حیاط بود انداختم . یک لایه خاک رویش را گرفته بود . تصمیم داشتم امروز تا قبل از باز گشت حسین اگر وقت کردم دستی به سر ورویش بکشم . در را بستم و وارد خانه شدم . سراغ گهواره محمد احسان رفتم و بغلش کردم . توی آغوشم چشمان قشنگش را گشود و برویم لبخند زد . درآن لحظه انگار دنیا را بمن دادند . بوسه ای برگونه هایش نشاندم و شیرش دادم . مجدداً در حال شیر خوردن بخواب فرو رفت . از توی حمام تشت پر از کهنه های محمد احسان را برداشته و ترجیح دادم که بجای حمام آنها را کنار حوض وسط حیاط که هنوزآفتاب کاملا" روی آن دامن پهن نکرده بود بشویم . همیشه کار کردن در هوای آزاد را ترجیح میدادم .
همینطور که داشتم چنگ میزدم ، ناراحتی کمرسراغم آمد . قدری کمر راست کردم ولی فایده نداشت . از جایم بر خاستم و چند بار دولا و راست شدم .پنجه هایم خیس بود و بهمین دلیل با مچ دستم که خشک بود کمرم را ماساژ دادم . توی حال خودم بودم که پنج صدای شلیک که مربوط به (خمسه خمسه) عراقی ها بود مرا متوجه خود کرد. هنوز حواسم بین درد کمر وشلیک خمسه خمسه در آمد و شد بود که صدای سوت پیش از سقوط گلوله ها آسمان بالای سرم را پر کرد و بدون آنکه بتوانم دستان آغشته به کف صابونم را بشویم به طرف خانه هجوم بردم.گلوله ها پشت سر هم به نقاط نزدیکی اصابت کردند و متعاقب آن دیگر حتی یک لحظه صداها قطع نشد.فقط چند ثانیه طول کشید تا با آن کمر درب و داغان به داخل خانه برسم .اول خودم را به گهواره محمد احسان رساندم،او را بسرعت در آغوش کشیدم و با صدای بلند و جیغ مانندی مهدی و نرگس را صدا زدم . از شدت جیغی که می کشیدم حنجره ام درد گرفت ولی آنقدر صدای انفجار ها شدید و گوشخراش بود که گوش هایم صدای خودم را نمی شنیدند.
بدجوری هول شده بودم .صدای صفیر کر کننده توپها و خمپاره ها و انفجارات بی امان پی در پی آنها تمام فضا را پر کرده بود و من گیج شده بودم . نمیدانستم مهدی و نرگس باید کجا باشند.انگار مغزم از کار افتاده بود ! یکباره پایم به چیزی گیر کرد و نزدیک بود بچه در بغل بزمین سقوط کنم ولی خودم را کنترل کردم .منگ بودم و نمی دانستم دیشب بچه ها را کجای خانه خوابانده بوده ام ! انگار توی یک خانه دیگر بودم . هیچ چیز برایم آشنا نبود نه اتاقها نه دیوارها، فقط چشمانم به اطراف می چرخید که شاید بچه هایم را ببینم . قدرت هر فکری در آن لحظات از من سلب شده بود و فقط یک فکر بسیارقوی و متمرکز در مغزم چرخ میخورد:بچه ها یم...
عاقبت دیدمشان . گیج و منگ بودند و وحشتزده گریه می کردند . مهدی تلو تلو میخورد و خون از دماغش سرازیر بود ، با یک دست برسرم کوبیدم و ضجه زدم :
-یا ابالفضل ، مهدی...مهدی !
کم مانده بود که از ترس قالب تهی کنم . بچه ها خودشان را به من رساندندو به من چسبیدند و لباسهایم را چنگ زدند . بسرعت سرو بدن مهدی را وارسی کردم که دلیل خونریزی بینی اش را بفهمم .
-چه شده مهدی ؟ بگو چه شده عزیزم؟
مهدی به لبه در اتاق اشاره کرد . فهمیدم که گیج خواب بوده و بابینی به کناره ی در خورده است . کمی خیالم راحت شد. فرصت زیادی نداشتم زیرا آنجا ماندن خطر ناک بود . با عجله بطرف در زیر زمین دویدم و در آن غوغای کر کننده خودم را گوشه ای مچاله کرده و بچه ها را که لحظه ای از گریستن باز نمی ایستادند از دو سوی به بدنم چسپاندم ، گرچه فرزندانم اولین بار نبود که اینگونه از خواب می پریدند ولی روح حساس و لطیفشان هنوز نتوانسته بود با واقعیت خشن ددمنشی های حیوان صفتان بعثی خوبگیرد .
قریب به دو ساعت در همان نقطه از زیر زمین و در حالیکه تن های کوچک و لرزان کودکانم را در میان گرفته بودم ماندم .درد کمر داشت امانم را می برید . پشت سر هم آیات قرآن راز یر لب زمزمه می کردم و ملتمسانه از پروزدگارم می خواستم که در این باران بلا یه عزیزانم که از من دور بودند آسیبی نرسد .
فکر پدر ، مادر ، خواهران و شوهرم لحظه ای مرا آسوده نمی گذاشت. حتم داشتم دلیل آن گلوله باران وحشیانه این است که عراقیهادریکی از نقاط مرزی مجدداً قصد پیشروی و نفوذ به داخل خاک میهنمان را دارند و آن حجم سنگین اتش نیزبهمین دلیل است .
حدود دو ساعت به همین گونه سپری شد و همانطور که آتش بآرامی و اندک اندک گسترش یافته بود آرام آرام هم خاموش شد و سکوت همه جا را فرا گرفت . مثل همیشه و دفعات قبل صدای آژیر آمبولانس ها غوغا و همهمه مردم در کوچه و خیابان شروع شد . همه می خواستند بفهمند کجاها را زدنده اند و چه بندگان خدائی در طی این دو ساعت شهید و مجروح شده اند محمد احسان و مهدی را به نرگس که کمی بزرگتر بود سپردم سپس چادر سر انداخته و خود را به کوچه رساندم . مردم با عجله در آمد و شد بودند و اتومبیل ها درحال عبور از کوچه برای اینکه به مردم نگران و حیران برخورد نکنند دستها را روی بوقهایشان گرفته و به سرعت رد می شدند .
از هر رهگذری که از مقابل خانه مان می گذشت در مورد محل اصابت گلوله ها سئوال میکردم و از تعداد و هویت شهدا و مجروحین می پرسیدم . هر کدام با عجله چیزی می گفتند و سریع می گذشتند . اکثریت قریب به اتفاق مردم از محله (چهل دستگاه) اسم می بردند . محله ای با خانه های آپارتمانی که ساکنانش کارمندان دولت بودند . یکی از عابرانی که نمیشناختمش به این موضوع اشاره کردکه گلوله ای به مدرسه محل کار حسین اصابت کرده است. یک آن چشانم سیاهی رفت و توانم را از کف دادم . دست به دیوار گرفتم که به زمین سقوط نکنم . دهانم خشک شده بود و زبانم به سقف دهانم چسبیده بود . کسی که آن خبر را داده بود رفت و مرا نگران و هراسان بر جا گذاشت .بقدری دهانم خشک بودکه نمیتوانستم حتی یک کلمه بر زبان بیاورم چنین تجربه ای برایم بسیار عجیب بود .مرا چه شده بود؟ مگر می شود تا این حد دهان آدم خشک شو د؟
ضعفی مفرط بر همه بدنم مستولی شد . هزار هزار تصویر خونین و دلخراش مربوط به حسین از ذهنم عبور کرد . مثل مرغ بال و پر بسته ای بودم که هر آن می خواهد پربکشدولی نمی تواند. بچه هایم در خانه بودند و من قادر نبودم آنها را تنها گذاشته و به جایی بروم . ضعفی که بر من چیره شده بود لحظه به لحظه بیشتر میشد . احتیاج به جرعه ای آب داشتم که لبانم را تر کنم و لااقل بتوانم زبانم را در دهان بچرخانم وچندکلمه دعا بخوانم . دیگر حتی قادر نبودم روی زانوهای ناتوانم بایستم . بدنم مثل یک تکه بزرگ سنگ شده بود.کف دستم را به دیوار چسباندم وآرام آرام کنار درب خانه روی زمین نشستم.نمیدانستم بایدچکار کنم.یعنی چه بلایی سر حسین آمده بود ؟ بازهم هزار هزار تصویر خونین از حسین در ذهنم آمد و رد شد .کاش یک نفر لیوانی آب بدستم میداد!
از درب باز حیاط،حوض و شیر آب کنار آن را نگاه کردم. شیرآب باز بود و یک باریکه از آن سرازیر. سرم را دوبار به طرف کوچه و رهگذران هراسان چرخاندم . زن میانسالی در حالیکه خودش را کاملاً گل مالی کرده بود داشت شیون کنان توی سرش می زد و در کنار مرد جوانی تندوتند قدم بر می داشت.مرد جوان هم گریه می کردو شانه هایش به آرامی می لرزید.حتماً خبر یکی از عزیزانشان را گرفته اند.یعنی الان حسین کجاست ؟ سالم است یا توی خون خودش غوطه ور؟
از درب باز حیاط به زیر زمین که بچه هایم در آن بودند نگاه کردم . بخودم نهیب زدم : بلند شو زن! دختر زینب بودن اینگونه است ؟!اینقدر ضعیف نباش ، انشااله که شوهرت هم صحیح و سالم است .... یا علی .... یا علی.
زانوانم کمی نیرو گرفتندو با یک یا علی دیگر از جای بر خاستم . در این حین یکی از زنان همسایه به نام طوبی خانم که مرا به آنحال دیده بود بطرفم آمد و در بر خاستن یاریم داد .
-چه شد ه است صدیقه خانم ، چرا ناراحتی ؟
همین که خواستم چیزی بگویم در انتهای کوچه پدر را دیدم. انگار دنیا را بمن داده باشند.از زن همسایه تشکر کردم:.
-چیزی نیست خواهر ، دستت درد نکند ، پدرم آمد .
از همان دور تو گوئی چشمان نگران مرادیده باشد فریاد زد :
-نگران نباش دخترم ، همه سالم هستند،حسین سالم است .
این جمله به یکباره تمام توان از دست رفته را به جان من باز گرداند، طوبی خانم سلامی به پدر کرد و ما را تنها گذاشت . پدر از سلامتی بقیه اعضای خانواده نیز مرا خاطر جمع کرد . او از دل نگرانی مفرط همیشگی من در لحظات گلوله باران خبر داشت و به همین دلیل با عجله خود را بمن رسانده بودبخصوص که خودش هم از شنیدن حکایت اصابت گلوله توپ به مدرسه حسین نگران شده،سری هم به آنجا زده و از سلامت حسین اطمینان پیدا کرده بود .
-صدیقه جان ، انفجار در مدرسه را کاملاً از جا کنده بود ولی بحمدالله به کسی آسیب نرسیده و همگی صحیح و سالم بودند . خودم با چشمان خودم حسین آقا را دیدم ، بچه ها چطورند ؟
-الحمدالله پدر جان ....همگی خوبند .
لزومی ندیدم از خون دماغ شدن مهدی چیزی بگویم چون بنظرم مهم نبود فقط ممکن بود باعث نگرانی بی مورد پدر شود.پدردستی به سرم کشید:
-حالا اگر کاری نداری من بروم و خبر سلامتی شمار را هم به حسین آقا و هم به مادر و خواهرانت بدهم ، راستی .... از دائی مرتضی و خاله فوزیه ات هم خیالت راحت باشد . هر دو شان را توی خیابان دیدم ، حسین آقا پیغام داد که چون شیشه های دفتر شکسته اند
باید مدارک و پرونده ها را به انباری مدرسه منتقل کنند. ممکن است یکی دو ساعتی دیر کند .
حر فهای پدر که تمام شد،رفت.حالا دیگرمن آدم ده دقیقه پیش نبودم. همه نگرانی هااز وجودم رخت بر بسته بودند . از کنار حوض که عبور کردم دیگر تشنه نبودم و احساس خشکی در دهانم نمیکردم ، شیر اب را سفت کردم و پس از آنکه بچه ها را از زیر زمین بیرون آورده و مختصر صبحانه ای به آنها دادم،محمد احسان را مجدداً توی گهواره اش قرار داده،از مهدی و نرگس خواستم که همانجا بازی کنند و اگر گریه کرد مرا مطلع سازند . خودم هم دوباره به پای حوض بر گشتم که که کهنه ها را بشویم .
همانطور که مشغول بودم به ذهنیات دقایق پیشین خودم خنده ام گرفت ، چه تصاویری از حسین در ذهنم ساخته بودم ، دلم نمی خواست اصلاً دیگر به آنها حتی فکر هم بکنم . من باید قوی می بودم و خودم را زود نمی باختم . مکتبی که من در آن رشد کرده بودم آموزگارانی چون حسین (ع)و زینب (س) داشتند. باید خیلی بیشتر از اینها دلم را قوی و محکم کنم و نگذارم حتی فکر نومیدی و شکست به مخیله ام راه پیدا کند . در این افکار غوطه ور بودم که کلید توی قفل در حیاط چرخید و حسین وارد شد .
خیلی خسته و داغان و خاک آلود بود . سلامی کرد و جوابی شنید .سپس آمد کنار شیرآب نشست . پیراهن و سرورویش خیس عرق بود . معلوم بود که ساعات سخت و پر مشقتی را پشت سر گذاشته است . از شیوه ی نفس کشیدنش پیدا بود که مسافت مدرسه تا منزل را با عجله پیموده.شیر آب راتابه آخر باز کرده و سرش را کاملاً زیر آن قرار داد .حالش که جا آمد شیر را بست و نگاه خسته اش را به من دوخت .
-چه مصیبتی بود امروز ، چه مصیبتی بود !
-پدر همه چیز را برایم گفت.خدا میداند چه خانواده هایی امروز عزادار عزیزانشان هستند . حسین نگرانت بودم پدر که خبر سلامتیت را رساندحیلی خوشحال شدم .
حسین بر لب حوض نشست و هر دو دستش را به سمت آسمان گرفت .
-خدایا جای حق نشسته ای ، چرا درد بی درمان به جان این صدام یزید کافر نمی اندازی که اینقدر مردم بیگناه را بخاک و خون نکشد ؟
حوله ایراکه روی طناب بود به دستش رساندم تا صورتش را باآن خشک کندودر جوابش گفتم :
-ای آقا .... بعد از یکسال و خورده ای دیگر این حوادث باید برایمان عادی شده باشد .
و البته خودم از این حرف خودم داشت خنده ام میگرفت ،منی داشتم این جملات را بر زبان جاری می ساختم که تا نیم ساعت قبل کم مانده بود از شدت اضطراب قالب تهی کنم !
حسین سری تکان داد و گفت:
-نه .... عادی نمی شود ، خودت را لحظه ای جای آن کسی بگذار که عزیزی را در خون خود غلطیده می بیند و یکی از اعضای خانواده اش را از دست می دهد. چگونه می توان این مصائب را براحتی پذیرفت؟
جوابی نداشتم که بدهم ، حسین از حال بچه ها پرسید . خاطر جمعش کردم که همگی صحیح و سالم هستند.اوسپس درحالیکه حوله رابدستم میداد به شرح ما وقع پرداخت:
- فقط رحم خدابه این طفلهای معصوم است که الان اینجا کنار تو نشسته ام. با بقیه معلمین، پرسنل مدرسه و عده زیادی از بچه ها و والدینشان داشتیم کار ثبت نام را انجام میدادیم . از چند روز قبل اطلاع رسانی کرده بودیم که امروز تمام کسانی که باقی مانده اند با والدینشان بیایند . حالا فکرش را بکن که چقدر دفتر مدرسه و توی راهرو باید شلوغ بوده باشد . آتش تهیه عراقی ها که شروع شد دفتر مدرسه پر بود ، توی راهرو هم عده ای ایستاده بودند . همه هول شده بودند و نمیدانستند باید چکار کنند . زیر زمینی هم برای پناه گرفتن نداشتیم . چند کلاس ته راهرو داریم که وسط ساختمان هستند و شرایط خوبی برای مصون ماندن از موج انفججار و ترکش گلوله ها دارند . پیشنهاد کردم به آنجا برویم . همه مان زیر طبقه ها و نیمکت ها پناه گرفتیم . فکر کنم در همان دو سه دقیقه ی اول بود که توپ به کناردرب مدرسه خوردچون همه شیشه ها را خرد کرد. یک تکه بزرگ از شیشه پنجره که مثل شمشیر تیز بود درست جلوی صورت آقای محسنی دفتر دارمان به زمین افتاد و تکه تکه شد . خدا خیلی به او رحم کرد تازه بعد از ده سال آزگار ، یک هفته پیش بچه دار شده بود . اگر شیشه فقط چند سانتیمتر آنور تر افتاده بود شاهرگ گردنش راقطع میکرد. آن بنده ی خدا هم آنقدر هول شده بودکه متوجه نبود زیر شیشه بزرگ سر در کلاس دراز کش شده است. فقط خدا میداند توی آن دو ساعت چه هاکشیدیم .
همانطور ماندیم تا سر و صداها خوابید بعد از آرام شدن اوضاع به اتفاق رفتیم توی حیاط. تازه آنموقع بودکه فهمیدیم گلوله ی کاتیوشادرب مدرسه را جا کن کرده و چند متر آنور تر انداخته است . داخل حیاط مدرسه دو تا ازبچه ها را با مادرهایشان کنار دیوار یافتیم که از وحشت و اضطراب به حال مرگ افتاده بودند . رنگ چهره شان مثل گچ سفید شده بود . حسابش را بکن دو ساعت توی آن آتش باران وحشیانه کنار دیوار در فضای باز چمباتمه زده باشی و فکر و دلت هزار راه برود . میگفتند فقط چند ثانیه بعد از آنکه داخل حیاط دویده اند که جایی پناه بگیرندگلوله اصابت کرده و موج انفجارش آنها را به زمین انداخته است. بهر تقدیرعمرشان به دنیا بود که سالم مانده بودندولی بنده های خدا صداهای اطرافشان را بزور میتوانستند بشنوند.گمان کنم پرده گوششان آسیب دیده بود .
در حالی که کهنه ها را روی طناب پهن میکردم پرسیدم :
-دیگر کجاها را زده بودند .
- تو بگو کجاها را نزده اند.(نصر آباد)،(ده سلیم)،(منبع آب)و مخصوصاً خانه های سازمانی چهل دستگاه را یک بند کوبیده اند.هدف قرار دادن مقر سپاه و مرزبانی هم که دیگر کار همیشگیشان شده است. میگویند به ارتفاعات (آق داغ) دست پیدا کرده اندوازآنجادیدکاملی روی شهر دارند . البته نیروهای خودمان سعی میکنند آن چند نقطه را که روی کوههای آق داغ تصرف شده پس بگیرند چون اگر دیده بانشان این دید مستقیم را همیشه داشته باشد دیگر شهری برای سکونت مردم باقی نخواهد ماند .
حسین پس از اتمام جمله آخرش وارد خانه شد و نرگس را که به استقبالش آمده بود در آغوش کشید . من که دیگر کارم تمام شده بود دستهایم را شستم و به آشپزخانه رفتم تا نهاری برای ظهرمان تهیه کنم .
تن شهرمالامال اززخمهای دردناک ناشی ازاصابت توپ وخمپاره وکاتیوشاوخمسه خمسه بود . متجاوزین هر کجا که در برابر مدافعان جان بر کف میهن احساس عجز و درماندگی میکردند عقده هایشان را روی شهر می گشودند و هرگاه مقاومت بی مانند مرزداران غیور پوزه شان را بخاک میمالید انتقام ناکامی هایشان را از زنان و کودکان بی دفاع میگرفتند.پیکرمظلوم شهر آماج تیر ها و ترکش هایی بود که شبانه روز بی امان و بی وقفه بر سرش می بارید . صد ها تن از اهالی شهر وروستاهای اطراف شهید و یا مجروح و معلول شده بودندو بر سردر بسیاری از خانه های شهر پارچه های سیاهی نصب شده بود که نشان میداد یکی از ساکنان آن خانه به شهادت رسیده است .
با تمام این مصائب و ناملایمات، مردم غیور و مقاوم همچنان پایمردانه و مصمم ایستاده بودند و خیلی هایشان حتی فکر اینکه خانه و کاشانه خود را ترک کنند به مغزشان هم خطور نمیکرد . ترکش ، گلوله ،انفجار و خون حالا دیگر قسمتی از زندگی مردم شده بود فقط اگر یک نصفه روز از درگیری و انفجار خبری نمی شد بلا فاصله زندگی روال عادی و جریان سیال خود را پیدا می کرد و شاید اگر کسی ویرانه های ناشی از جنگ را نمی دید گمان میکرد که هیچگاه گلوله ای بر سر این شهر کوچک فرود نیامده است .
قدیمی تر هایی مانند پدر من تجربه تنش های مرزی سال های قبل را در خاطر خود داشتند. در زمان رژیم پهلوی بین دول ایران و عراق اختلافاتی پیش آمده بود که درگیریهای محدود و پراکنده ای را در پی داشت ولی بعد از مدتی کوتاه آرامش مجدداً بر قرارو همه چیز فراموش شده بود . چون در گیریهای آن دوران مدت کوتاهی جریان داشت حالا هم مردم انتظار داشتند که قضیه بزودی ختم به خیر شده و امنیت مجدداً بر قرار گردد .
پای صحبت بزرگتر های فامیل که می نشستیم می گفتند درگیریهای چند سال قبل هیچگاه به مناطق مسکونی و غیر نظامی کشیده نشده بوده است و فقط در نوار مرزی و پاسگاههای واقع در آن نقاط جریان داشته،البته آنهم نه به این وسعت و شدت .
روز 13 شهریور ماه 59 در تهاجمی دیگر 30 نقطه از شهر مورد اصابت قرار گرفت و این واقعه شهادت 5 تن و مجروح شدن بیش از صد نفر از مردم بی دفاع را در پی داشت. شهر کوچک د(خسروی) که در15 کیلومتری قصرشیرین ودرست در نقطه صفر مرز رسمی دوکشورقرارداشت بطرزوحشیانه ای گلوله باران شد.اینبارتقریباً تمام محلات شهر زیر آتش بودندد.درمحله(قرنطینه)،(منبع اب)،(کارخانه یخ)،(تازه آباد )،(پمپ بنزین قدیم)؛(گاراژ حاتم)،(محمود آباد)،(غفور آباد)،(نظر آباد)،اطراف بیمارستان و باغ بیمارستان،اطراف سپاه و هنگ ژاندارمری و (گاراژ طلوعی) خسارات شدیدی به خانه های مردم و تأسیسات شهری وارد شد . دشمن حالا دیگر بر مرتفع ترین نقاط کوههای آق داغ تسلط پیدا کرده،ابتکار عمل را به دست گرفته بود بدین ترتیب قسمت بیشتری از شهر در دیدآنها قرا داشت و هر جا را که اراده می کردند حتی با چشمان غیر مسلح می توانستند دیده بانی کنند و بکوبند. بارها آب و برق بطور کامل قطع شده و در مضیقه و آستانه بحران قرار گرفتیم . کم کم برخی از سرپرستان خانوار خانواده هایشان را به نقاطی در اطراف سرپل ذهاب و یا مکان های که خارج از برد جنگ افزارهای سنگین ارتش عراق بود منتقل میکردند و خودشان برای رسیدگی به کسب و کار وامرار معاش به قصرشیرین رفت و آمد کرده،سر کارهایشان حاضر میشدند و شب ها مجدداً به نزد خانواده هایشان باز می گشتند . اکثریت قریب به اتفاق ساکنین شهر هنوز حتی فکر رفتن به نقاط دور دست و مهاجرت راهم به مخیله خود راه نداده بودند . مانند پدر من ، خانواده خود من و بسیاری از اقوام و آشنایانمان .
* * *
اشب پانزدهم شهریور ماه بود و آسمان شهر ستاره باران ، پس از تقریباً 24 ساعت قطعی توأم آب و برق ، ساعتی پیش مأموران ادارات برق و آب شهر موفق شده بودند آسیبهای ناشی از گلوله باران را ترمیم کرده و این دو نیاز حیاتی را در شریانهای شهر مجدداً به جریان بیاندازند . کسانی که در مناطق معتدل زندگی میکنند هیچ وقت نمی توانند مشکلات ناشی از قطعی آب و برق را در گرمای بیش از 50درجه قصرشیرین حتی تصور کنند . برای جلو گیری از گرما زده شدن کودکانم در طی آن یک روز ، دهها بار سر تا پایشان را با آبی که ذخیره کرده بودم خیس کرده و خودم با کمک شوهرم بادشان میزدیم که درجه حرارت بدن ظریف و ناتوانشان از حد معمول بالاتر .نرود زیرا ضعف و آسیب ناشی از گرمازدگی ممکن است حتی موجب اغماء و مرگ انسان بشود.
*** *** ***
کولر روشن بودوخنکائی مطبوع رادرمحیط خانه میپراکند. حسین سرگرم خواندن روزنامه بودوبچه ها گوشه ای ازهال مشغول بازی.محمد احسان هم طبق معمول توی گهواره اش دراز کشیده بود و به آرامی دست و پایش را تکان میداد.گهگاه هم جیغ نازک و کوتاهی از سر ذوق سر میداد.توگویی داشت با فرشته ها بازی می کرد .
در این شبهای اواخر تابستان اگر دقت بسیارمیکردی،چشمانت را می بستی و تنت را در هوای آزاد شب به نسیم می سپردی،می توانستی بوی پائیز را تا حدودی احساس کنی.گرچه باد گرم تابستان هنوز با قدرت تمام میوزید ولی بعضی اوقات رایحه مخصوص ومطبوعی مشام انسان را نوازش می داد و لحظاتی حال و هوای پائیز را به یادآدم می آورد . گرچه هنوز در فصل خرما پزان قرار داشتیم و هوای داغ داشت باپرتاب آخرین تیرهای ترکشش تتمه ی قدرت و توانش را به رخمان می کشید ولی من بر اساس تجربه ای که داشتم رطوبت و خنکای پائیز را تا حدودی در ک میکردم .
برای حس کردن مجدد بوی خوش پائیز پنجره مشرف به بهار خواب را باز کردم.سرم را بالا برده وچشمها را بروی گنبد سیاه و ستاره باران آسمان گشودم . امشب از منورهای عراقی که گهگاه مهمان ناخوانده ی آسمان شب های قصرشیرین می شدند خبری نبود .
آرامش پر شکوهی بر همه جا حاکم بودواگر گوش خود را با تمام قوا هم تیز میکردی حتی از مسافت های دورنیز صدایی از جنگ و انفجار نمی شنیدی . با خود اندیشیدم : پس امشب را میتوان راحت و آسوده سر بر بالین نهاد!.در قسمتی از آسمان ستاره دنباله داری رفت و رفت وآنگاه در میان ظلمات قیر گون خاموش شد.آهسته زمزمه کردم کجا رفتی ستاره؟بی انصاف... چرا مرا با خود نبردی!؟
از دری که به بهار خواب باز می شد وارد آن قسمت شدم . گوشهایم را باز هم تیزتر کردم ، نه .... هیچ صدایی شنیده نمی شد . پس احسان زبان بسته ی من امشب می توانست راحت و آسوده بخوابد . چند شب پیش شلوغ ترین و پر اضطراب ترین شبهای زندگیم بودند . نصف شب ها با صدای گوشخراش صفیر گلوله ها و انفجارشان از خواب می پریدم ودیگر تا دم صبح خواب به چشمانم نمی آمد . کل این دو ورز و دو شب را بین زیر زمین و خانه در رفت و آمد بودیم.مرا میگوئی؟ دیگر زانوانم تاب و توان بالاوپائین رفتن ازپله هارانداشت.وقتی حسین در خانه بود کمک حالم می شد ولی وقتهایی که تنها بودم با وجود وزن نسبتاً سنگین خودم محمد احسان را هم بایددرآغوش میداشتم ومیبایست قسمتی از وزن بدن مهدی و نرگس را هم که قادر نبودند پا به پای من بدوند تحمل میکردم وآنهارابدنبال خودم به اینطرف وآنطرف می کشاندم تا از آسیبهای احتمالی انفجارات مصون نگهشان بدارم.تاامروز ظهر وضع بهمین منوال بود ولی از ظهر به این طرف اوضاع آرام شده بود و همگی توانسته بودیم ساعاتی در آرامش و سکوت خوابی راحت را تجربه کنیم.البته هنوز خستگی در تن هایمان بود و تنها چیزی که می توانست سر حالمان کند یک خواب کامل شبانه بود.اگرامشب رامیتوانستیم باآسودگی بخوابیم فردا کاملاً" سر حال و قبراق بودیم و من میتوانستم به کار های عقب مانده خانه بر سم.یک عالمه کارداشتم!ده پانزده روز بود که دل و دماغ رفت و روب وشستشو را از دست داده بودم وهیجانات و دلهره های پیاپی ذهنم را بهم ریخته و توان را از فکر و جسمم گرفته بود .
مجددا"سرم را بالا بردم و چشم به ستاره ها دوختم.آرامش خاموش و معصوم شب در میان درخشش ستاره ها چقدر تسکین دهنده بود.با تنفسی عمیق ریه هایم را از آن هوای پاک و عطر آگین پر کردم .
بدلیل کثرت باغهای مرکبات در اطراف شهر و وجود درخت های لیمو و نارنج در حیاط خانه های سایر همسایگان و همچنین سبکی و پائیزگی هوای شهر که رطوبت مختصری نیز از رودخانه الوند میگرفت هوا سرشار از بوی خوش و پر طراوت برگهابود.
بسختی توانستم دل از آن سکوت ملکوتی و آن هوای فرحبخش بکنم . مجددا"وارد خانه شدم و بطرف آشپزخانه رفتم. چای روی سماور حالا دیگر کاملاً دم کشیده بود.دو تا استکان کمر باریک آورده و توی سینی گذاشتم.چه چای خوشرنگی شده بود!
مهدی و نرگس حالا دیگر خوابشان برده بود و اسباب بازی های ریز و درشت دم دستشان در اطراف پراکنده بودند.طبق معمول با وجود همه احتیاطی که کردم یک از تکه های ریز و تیز اسباب بازی زیر پایم رفت و آه از نهادم بلند کرد . حسین متوجه شد و داد زد :
-مواظب باش ....چائی .....بچه ها !
-حواسم هست آقا،هزاردفعه بهشان گفته بودم این تکه پاره ها راپخش وپلانکنندمگربه خرجشان میرودقربانشان بروم ....
نگاهم روی مهدی متوقف ماند . سرش طور بدی کج قرار گرفته بود و تنفسش با صدای خر خر ضعیفی همراه بود . نگاه غضبناکی حواله حسین کردم .
-اگر کمی سرت را از توی روزنامه در بیاری و حواست به بچه هایت هم باشد نوشته هایش نمی پرند ها...
چای را جلوی او گذاشتم و رفتم که حالت سر مهدی را درست کنم . صدای حسین را شنیدم:
-به به عجب چای خوشرنگی! ... مثل همیشه لب سوز و لب دوز.
طبق معمول داشت یک جورهایی از دلم در می آورد . این تملق کوچک حکم پوزشی را داشت در مقابل آن گوشه چشم گله آمیزی که نثارش کرده بودم . حیفم آمد لبخندی بر رویش نزنم و کنارش ننشینم .
حسین چای را توی نعلبکی ریخت و گفت :
-امشب خیلی ساکت است . خدا کند همینطور بماند .
-آره والله .... من اگر سرم را زمین بگذارم تا وقت نماز تکان نخواهم خورد .
محتویات نعلبکی را سر کشیده و مجدداً غرق مطالعه شد . پرسیدم :
-حسین امسال تکلیف درس و کلاس بچه ها چه خواهد شد ؟
-بستگی به اوضاع دارد و ثبت نام ها را تقریباً انجام داده ایم اما اگر این وحشی گریهای روزانه باز هم ادامه داشته باشد نمی شود جان بچه ها را بخطر انداخت . اداره هم اجازه اینچنین ریسکی را نمی دهد.هی نامه پشت نامه می فرستند که اوضاع امنیتی را برای تشکیل کلاس هاارزیابی و تشریح کنیم. مانده ایم چه جواب بدهیم .
حرف حسین درست بود . حالا که گلوله باران دشن فقط شبانه و گاه به گاه نبود و حالتی مستمر و تقریباً 24 ساعته بخود گرفته بود صلاح نبود کلاسی تشکیل شود . تجمع بچه های معصوم در کلاس ها و حیاط مدارس در صورت اصابت فقط یک گلوله خمپاره فاجعه بوجود می آورد . پرسیدم :
-ولی آخرش چه می شود ؟ اگر همینطور بماند و ادامه داشته باشد . باید فکری کرد .
-اتفاقاً امروز با آقای قادری مدیر مدرسه سر همین موضوع بحث درگرفته بود.یکی از دبیران پیشنهاد داد کلاس ها را توی زیر زمین تعدادی از منازل بچه ها بنوبت تشکیل دهیم .
-این فکر بدی نیست.حداقل تا وقتی که امنیت بر قرار شود .
حسین آه بلندی از اعماق دل سر داد .
-خدا از دهنت بشنود ، یعنی میشود این بی دین ها دست از ویرانگری هایشان بر دارند و بگذارند زندگی مان را بدون دلهره بگذرانیم؟ واقعا" حق ما این است ؟ انقلاب کردیم که مستقل و دور از چشمان طمعکار اجنبی زندگی کنیم.شهید دادیم تا شرف و دینمان از گزند بیگانگان مصون بماند.انتظار نداشتیم همسایه دیوار به دیوارمان بجای اینکه یاریمان دهد و دستمان را بگیرد که ویرانه های دوران ستم و جور شاه خائن را از نو بسازیم ، زخممان بزند و خانه هایمان را بر سرمان ویران کند . واقعا"نمیدانم اینها چطور میتوانند اسم خودشان را مسلمان بگذارند . این است حق هم دینی و همسایه گری ؟
در جوابش فقط توانستم سری بعلامت تأسف تکان دهم . نگاهی به ساعت دیواری انداختم . ده شب بود . توی صورت حسین دقیق شدم.او هم مانند من خسته بود.
آن شب همانطور که حدس زده بودیم تاخود صبح آرامش حکفرما بود و بجز صدای خفیف چند انفجار ازخیلی دوردستها که آنهم تا نیمه های شب فقط یکی دو بار سکوت شب را شکست،صدای دیگری بر نخاست .
صبح علی الطلوع ، طبق معمول ، پس از بجای آوردن نماز و تهیه ناشتایی،حسین را راهی مدرسه کردم . احسان و بچه ها هنوز درخواب بودند و خوشبختانه هنوز هم شهر در آرامش به سر می برد .
یکجورحالت خوش خیالی بی پایه واساس بسراغم آمده بود.با خودم فکر کردم شاید واقعا" همه چیز به خوبی و خوشی تمام شه است و دیگر جنگ و نزاعی در کا رنیست.اصلا"امکان دارد صدام ازکارهایش پشیمان شده باشد!ممکن است دیگر گلوله ای بطرف شهر شلیک نشود و باز هم نشاط و سر زنده گی به خانه هایمان باز گردد ، یعنی اینطور چیزی ممکن است ؟!
برای چند دقیقه ای توی عوالمی سیر کردم که بسیار روشن و امید بخش و شادی آور بود.حسابی سر ذوق آمدم بلند شدم ووارد آشپزخانه شدم که تدارک یک نهار حسابی را ببینم. رادیوی کوچکم را ازتوی کابینت برداشته و روشن کردم.سرودی ملایم ومناسب حال خوش آن لحظه ی من درحال پخش بود.سرودی زیبا با مضمون طبیعت و گل و بلبل و رودخانه و کوهستان.انگار همه چیزجوربود!
تصمیم گرفتم امروز برای نهار غذایی بپزم که حسین انگشتانش را هم با آن بخورد.داشتم فکر میکردم که چه نوع غذایی بهتر است تهیه کنم که هم حسین دوست داشته باشد و هم به مذاق بچه ها خوش بیاید.بهترین گزینه میتوانست قورمه سبزی باشد.گوشت گوسفند وسبزی سرخ کرده هم که توی یخچال داشتم.مهدی عاشق دنبه های داخل قورمه سبزی بود.بسته های سبزی و گوشت را بیروون آورده و کنار کاسه ظرفشویی گذاشتم تا یخشان آب شود . رفتم سراغ ظرف برنج.دو سه پیمانه توی سینی ریخته و سرگرم پاک کردن شدم.سرودتمام شدوخانم گوینده شروع کردبه خواندن یک شعر.توی آن24ساعتی که آب وبرق قطع شده بودمجبور شده بودم چند بسته گوشت را که در یخچال داشتم برای جلوگیری از فاسد شدن و اسراف در یکی دو وعده بپزم.دیروز هم که خانواده پدر را برای نهار دعوت کردم و توی زیر زمین نهار را پختم و خوردیم . این یک بسته گوشت و یک بسته سبزی هم ته فریزر میان مقدار زیادی یخ و برفک هنوز بحالت منجمد باقی مانده بود و قسمت بود که امروز مصرف شوند .
ذهنم دوباره رفت سمت رادیو.چه شعرموزون و زیبائی!چیزهایی درموردنیکی به همنوعان وارزش رحم ومروت وگذشت میگفت.توی رادیو هم دیگر خبری ازجنگ نبود.تادیروزهروقت که حسین پیچ رادیوی خودش رامیچرخاندازدرگیریهای مرزی وتجاوزات عراق به حریم کشورمان و شیطنت های ابر قدرت های شرق و غرب و تحریم های بین المللی بر علیه کشورمان می شنیدم ولی امروز اصلا"روزدیگری بود. همه چیز فرق داشت.
برنامه بعدی رادیو یک برنامه تخصصی در باره تعلیم و تربیت کودک بود.برنجهاکه پاک شددوبار شستشو یشان دادم و بعد مقداری آب نمک برایش تهیه کرده و برنج را داخل آن ریختم.
خانم دکترمیهمان رادیو،آدم با تجربه ای بود.صدایش نشان میداد که زن مسن و جا افتاده ایست . خیلی شمرده و قشنگ و مرتب حرف می زد.حرفهایش خیلی بدرد من که صاحب سه بچه قد و نیم قد بودم می خورد . مقداری آب روی اجاق گرم کردم و بسته منجمد گوشت را داخلش گذاشتم که نرم شود . یک ساعتی فرصت داشتم که برنج خیس بخورد و گوشت هم کمی نرم شود که بتوانم تفتش دهم .قدری پیازخرد کرده وکنارگذاشتم.یکدفعه متوجه بدنه ی اجاق گاز شدم که جرم کثیفی زیادی به خودش گرفته بود.چقدرهم توی ذوق میزد!اسکاچ راازکنارظرفشویی بر داشته وبامایع ظرفشویی آغشته کردم.مدتها بود که این همه جرم وکثیفی جلوی چشمانم بود ولی روحیه خراب و خسته ام اجازه نمیدادحال و حوصله پاک کردنشان را پیدا کنم ولی الآن احساس میکردم دل ودماغ بخصوصی پیدا کرده ام .خانم دکتر میگفت :از همان اوان کودکی باید به بچه ها مسئولیت داد و آنهارادربرنامه های زندگی سهیم کردتامهارت کسب کنند.خطاب به خودم گفتم : صدیقه خانم ! تواز بچه هایت هم بی مسئولیت تری والله.زندگی که تعطیل نشده.این دوران هم خواهد گذشت و دوباره می توانی شادی و خوشحالی را تجربه کنی اصلا"از کجا معلوم که دیگر جنگ و بمبارانی وجود داشته باشد؟پس تاوقتی که این اجاق گاز را قشنگ برق نیانداخته ای هیچ کاری نمیکنی . خوب ؟! وبه خودم جواب دادم: چشم ...چشم .... دو دقیقه دیگر نگاهش کن و حظش را ببر!
شروع کردم با قدرت تمام به سائیدن.خانم دکترمیگفت:ذهن کودک مثل یک آئینه،صیقلی و براق و بی خط و خش است و اگر والدین دقت لازم و کافی را انجام دهند و خودشان هم از آگاهی و دانش تربیتی خوبی برخوردار باشند،قادر خواهند بود کودک را آنطور که شایسته است تربیت نموده و اجازه ندهند و هیچ تصویرنامطلوب و ناهنجاری درآینه شفاف ذهنشان منعکس وحک گردد .
چقدر براق و زیبا شده بود...زه های استیل کناره اجاق را میگویم که هنوز جلا و شفافیت خود را زیر آنهمه کثیفی و جرم حفظ کرده بودند.درحالیکه همچنان داشتم بدقت اجاق را می سائیدم از خودم پرسیدم:یعنی میشوددیگرسقفی برسرهیچ مسلمانی آوارنشودوهیچ مظلومی در خون خود نغلطد؟
خانم دکترباآرزوی روزی خوش برای شنوندگان ازهمگی خداحافظی کرد.
-خداحافظ شما خانم دکتر!...حالامنهم یک دستمال مرطوب بکشم به اجاق و بروم سراغ غذا.
موسیقی بدون کلامی شروع شد که ملایم و آرامبخش بود ولی صدای در حیاط که لاینقطع با مشت کوبیده می شد رشته افکارم را گسست.توی دلم خالی شد، لرزید و آشوب شد.با دستانی مرتعش اسکاج را روی کاسه ظرفشویی انداختم.چادرراسرم کشیدم و دویدم توی حیاط .
پسر عمه ام عبدالرضا پشت در بود .
-دختر دائی مردم یک چیز هایی میگویند !
طبق معمول سلامش را خورده بود.
-اولا" سلام... ثانیا"خدا خیرت بدهدعبدالرضا ! چه چیز هایی میگویند که اینقدر هول شده ای ؟ کدام مردم را میگویی؟ شایعه سازها؟
لحن گفتار عبدالرضاسرما تا وسط مغز استخوانهایم نفوذ داده بود .مزه دهنم بد شده بود دیگر از گرمای لذتبخش و حس خوب دقایق قبل اثری در وجودم باقی نمانده بود .
-حتماً مثل همیشه از آن دروغهای شاخدار است دیگر.توچرا باورمیکنی پسرعمه؟تازه من که چیزی نشنیده ام.
-آخرشماکه ته خانه نشسته ای و داری بچه داریت را میکنی چطورانتظارداری چیزی بشنوی خانه آباد!؟ من عجله دارم و باید بروم. گفتم بگویم.چون اگربدانید بهتر است .
-خوب چه میگویند؟دلم راشورانداخته ای ومیخواهی بروی؟بگو چه شده است ؟
* * *
انگار مصیبت وغم دنیا را باز هم روی سرم آوار کرده باشند. تمام بدنم داشت میلرزید.دررابستم وبآن تکیه دادم.صدای عبدالرضا هنوز توی گوشم زنگ میزد:
-میگویند بچه های سپاه آماده باش هستند . خودت را جمع و جور کن . اگربروی روی پشت بام و سمت کوههای آق داغ را نگاه کنی می فهمی من دارم چه میگویم.کل ارتفاعات از نیروهای عراق سیاه شده وهمه جاراسنگر بندی کرده اند . یکی از رفقایم که در(باباهادی)خدمت میکندمیگفت تانکهایشان از دیروزهی دارند بیشر و بیشتر می شوند و هلیکوپترها تمام نوار مرزی را شناسایی کرده و مدام گشت می زنند . کل مرزتا پرویز خان و از آنطرف تا ازگله و تیله کوه پر از نیروهای پیاده وزرهی است.فرمانده سپاه امروز صبح توی صبحگاه مشترک گفته حمله سنگینی در پیش است و باید هزچه سریعتر و بی معطلی خودمان را آماده کنیم چون هر لحظه امکان یورش و غافلگیری وجوددارد.مردم (خراطها)،(خل ناصرخان)،(برج احمدی)وسایرروستاهای نوارمرزی زن بچه ها راازروستاها خارج کرده اند.پاسگاه های خان لیلی و زینل کش هم در تیر رس گلوله های مستقیم تانک قرار گرفته اند و نیرویی برای مقاومت ندارند .
باور نمی کردم به این سرعت آن خوشحالی شگفت انگیزم خراب شده باشد.عبدالرضا پسردروغگوواهل چاخانی نبود.اوفقط مواقعی نگرانیش رابروزمیدادکه واقعا"احساس میکرداتفاقی قراراست رخ دهد .
عبدالرضا خیلی چیز های دیگر هم گفت ولی من بقیه اش را نشنیدم فقط وقتی به خودم آمدم که داشت می رفت و نمیدانم خداحافظی کرده بود و اگر خداحافظی کرده بود آیا من جوابش را داده بودم یا نه . فقط می دانم لحظه ای که به خود آمدم چند قدمی دور شده بود.صدایش زدم:
-عبدالرضا ....
او ایستاد و من ادامه دادم:
-سر راه اگر زحمتی نبود حسین را هم خبر کن شاید برگردد .
رضا سری تکان داد ه و رفته بود . حالا من مانده بودم با یک عالمه دلشوره و بلا تکلیفی .
وارد خانه شدم . سراغ بچه ها رفتم . اول مهدی و نرگس را بیدار کردم .دست و صورتشان را شستم و چند لقمه مختصر نان و پنیر و چای شیرین به آنها دادم سپس لباس هایشان را تنشان پوشاندم . در حین بستن دکمه های پیراهن مهدی متوجه لرزش شدید انگشتانم شدم .مهدی پرسید : مامان می خواهیم مهمانی برویم ؟
قبل ازآنکه بخواهم جوابی برای سئوالش پیداکنم نرگس گفت :
-برویم خانه ی مادر بزرگ.من می خواهم با خاله بتول قمچان بازی کنم...
مهدی حرف نرگس راقطع کرد و گفت:
-نه... برویم خانه دائی مرتضی . من خانه آنهارا بیشتر دوست دارم . با پسر همسایه شان بازی میکنم،سه چرخه ی قرمزدارد .
انگار از ته دلم مواد مذاب یک آتشفشان جهنمی هی قل قل میزد و بالا می آمد و بخار مسموش کل آسمان ذهنم را میپوشاند.اینها گدازه های نگرانی و ترس بودند که توی کل وجودم جریان پیدا کرده بودند و تک تک یاخته هایم را می سوزاندند و جزغاله می کردند.بااینکه بنظر می رسید تنها چیزی که مرا به این حال نزار انداخته است فقط حرفها و گزارشات یأس آور عبدالرضا است ولی عمده ترین دلیل این تکاپوی بی وقفه گواهی دل خودم بود که هیچوقت به من دروغ نمیگفت . کسی در ژرفای شعور من ندا میداد که باید منتظر اتفاقات نامیمون و بدی باشم.باید خود را برای مقابله با آن اتفاقات و دفاع از خانواده ام آماده سازم.هر حادثه ای که رخ می داد من نباید فرزندانم را حتی لحظه ای از خود دور کنم . با این فکر مهدی و نرگس را از دو طرف به بدنم فشردم و با لحنی آرام ، طوری که نترسند گفتم :
-بچه ها .... اگر دوباره توپ زدند هر جا که من رفتم دنبالم بیایید و اصلا"ازمامان جدا نشوید .خوب ؟
مهدی پرسید : مامان می خواهند دوباره توپ بزنند ؟
-نه پسر گلم ....نه .ولی اگر زدند از بغل من تکان نخور .
-باشد مامان .
بوسید مش و به چهره زیبای دخترم هم نگاهی انداختم.در حالیکه لپ هایش گل انداخته بود سری به علامت (بله) گفتن تکان داد . یک لحظه سرم را به طرف گهواره احسان چرخاندم و صورتم را در آئینه ای که روی دیوار بود مشاهده نمودم . چهره ام مثل چهره میت سفید و بی روح مینمود.از دیدن حالت چشم ها و رنگ چهره ام در آئینه حیرت کردم . برایم قابل باور نبود که این صورت متعلق به من باشد.نرگس پرسید:
-مامان کی باز هم صدام یزیدتوپ می زند ؟
-شاید بزندپسرم.اگر زدقایم میشویم.مثل همیشه .
حالا دیگر صدایم آشکارا میلرزید . نرگس مجدداً سرش را به علامت موافقت تکان داد ، مهدی با لحن کودکانه اش گفت :
-توی زیر زمین قایم شویم مامان.
زیر لب شروع کردم به خواندن آیه الکرسی،ون یکادوچهارقل. قلبم قدری آرامش پیدا کرد و از رعشه موجود در صدایم کاسته شد .
با بچه ها به کنار گهواره احسان رفتم.ازآندوخواستم همانجا بمانند و بنشینند تا من برگردم.آنگاه وارد حیاط شدم . توی مسیرتا لب حوض هی با خودم حرف می زدم:
-حسین ، خدا خیرت بدهد . چرا دیگر به خانه باز نمیگردی ؟ چرا همیشه من و بچه ها را تنها میگذاری ؟ آخر الآن چه وقت سر کلاس رفتن است ؟
به کنار حوض که رسیدم خم شدم ،چند مشت آب به صورتم زدم و لحظاتی چشم بر هم نهاده ودرهمانحال خودم راشماتت کردم.
- این چه حالیست صدیقه ؟ یکسال و نیم است داری زیر آتش زندگی میکنی تازه حالا زبان به گله و شکایت گشوده ای و لرزه بر اندامت افتاده است ؟ این حال نزارچیست ؟ ایمانت کجا رفته؟ مسلمان و ترس؟ شیعه ی علی(ع)و نا امیدی و یأس ؟...
وباز هم لب به شکوه گشودم:
- خدا خیرت بدهد عبدالرضا،این چه خبری بود که آوردی ؟!
مشابه چنین گزارشات و اخباری را بارها و بارها از زبان خیلیها شنیده بودم ولی هرگزاینگونه بهم نریخته بودم . مگر عبدالرضا چه گفته بود ؟میدانستم مشکل فقط خبر آوردن او نیست . من درگیر یک نوع مکاشفه درونی شده بودم و یک آشنای نا شناس می خواست چیزهایی را بمن بگوید و خبر هائی سوای آنچه که شنیده بودم بمن بدهد،همین بر دلهره من می افزود. آن آشنای پنهان سایه ای از یک حقیقت را بمن نشان داده و مرا در میدان چالشی خرد کننده برای یافتن اصل ومنشاء آن انداخته بود.این سایه در نظرم هیبتی هولناک داشت وجدا" مرا می ترساند . ترسی که هرگز در طول عمرم مشابه آن را تجربه نکرده بودم .
چشمها را گشودم . صدای چرخیدن کلیدتوی قفل درحیاط مرا بخود آورد.سرم بسمت صدا چرخاندم . حسین در میان چار چوب در ظاهرشد. لبخندی کمرنگ بر لب داشت . آن لبخنداندکی از هیجانات من کاست گرچه پیدابودکه کاملا"تصنعی است .
-این حرف ها را گوش نده خانم .... شایعه است .....سلام .
جواب سلامش را داده وبعد آرام و زیر لب گفتم :
-میدانم.
سپس مثل خوابگرد هایی که دارند با خودشان حرف می زنند ادامه دادم :
-کاش لااقل بچه ها را به جای امنی می بردیم.مثل عمو محمود ، مثل آقای قاسمی ، مثل بقیه مردم...
-پناه ببر به خدا . امروز هم روزیست مثل روز های دیگر .
سپس پیش آمد،کنار حوض نشست و سرش را طوری به طرف من چرخاند که بتواند مستقیم و کاملً صورتم را ببیند.شایدقصدداشت بدین طریق افکارم رابخواند .
-حرفهای پدرت را فراموش کرده ای ؟ رفتن ما باعث می شود بقیه مردم هم به سرعت شهر را تخلیه کنند . حاج علی اصغر الگوی این مردم است.اونمیتواندونبایددراین موقعیت حساس شهر را ترک کند .... ما هم همینطور .
کاسه چشمانم پرشدوتدریجا"چند قطره اشک به آرامی بر گونه هایم غلطید . حسین در سکوت دستم را گرفت و از جا بلندم کرد . برخاستم و با او همراه شدم.
توی اتاق،کنار گهواره احسان که حالا دیگر بیدار شده بود و بچه ها داشتند با او بازی می کردند ایستادم ونگریستمشان. نگاهی به ساعت دیواری انداختم وازحسین پرسیدم:
-هنوز نه و نیم نشده.چه شده که زودتراز معمول برگشته ای ؟
حسین در حالیکه روی گهواره خم شده بود چند تا موچ بلندو کشداربرای احسان کشید و جواب داد :
-از صبح اول وقت همه اش شایعه پشت شایعه می رسید . کسی دستش به کار نمیرفت وهمه نگران خانواده هایشان بودند. تصمیم گرفتیم تعطیل کنیم . عبدالرضا هم که آمد و دید ها و شنیده ها یش را برایمان بازگو کرد دیگر فهمیدم که جای درنگ نیست . از مدرسه تا خانه که می آمدم هیچکس را توی کوچه و خیابان ندیدم.شهر خلوت خلوت بود.همه توی خانه هایشان پناه گرفته اند .
-پس قضیه جدیست...نه ؟
-بخدا قسم نمی دانم . باید منتظر شدودید . از پشت بام مدرسه کوههای آق داغ را نگاه کردیم . همانطور که رضا می گفت نیروهایشان چند برابر شده.این تغییرات نباید بی دلیل باشد .
حسین بیشتر خم شد و دستانش را پیش برد تا احسان را در آغوش بکشد،در همانحال ادامه داد :
-مثل همیشه ....توکل به خدا .
و هنوز قامت راست نکرده بود که قیامت شد.
* * *
این شدید ترین و سهمگین ترین گلوله بارانی بود که تا کنون شهر به خود دیده بود.بدون اغراق و فقط برای آنکه بتوانم شما را در حس وحال آن لحظات قرار دهم باید بگویم که نه تنها حتی کسری از ثانیه نیز صدای شلیک قبضه های آتشبار و صفیر حرکت گلوله ها در آسمان و انفجارشان بر زمین قطع نمی شد بلکه تداخل ان همه صدای نا هنجار و متفاوت با هم ضمن آنکه تشخیص و تفکیککشان راازیکدیگر غیر ممکن می ساخت موجب می شد که اصواتی بسیار عجیب و غریب و دهشتناک پدید آید و مو بر تن انسان راست کند .
با حسین و بچه ها توی زیر زمین پناه گرفته بودیم.باآنکه کوچک،تاریک ونموربودولی در آن لحظات پر خطر تنها نقطه قابل سکونت برای ما بشمار میرفت.حسین،نرگس ومهدی را زیر هیکلش پناه داده بود من وهم در حالی که محمد احسان را در آغوش می فشردم سرم را روی بدن کوچک و نحیفش خم کرده بودم تااگراتفاقی رخ دادبتوانم خودم رابرای طفل معصومم سپر بلا کنم .
برای فقط چند ثانیه صداها فرو نشست و آرامشی نسبی بر فضا حکمفرما شد . حسین بر خاست،آرام آرام ومحتاطانه به پنجره زیر زمین که پشت انرا با گونی های پر از شن پوشانده بودیم نزدیک شد .
در همان دقایق اولیه شروع آتشباران ، انفجاری گوشخراش در فاصله ای خیلی نزدیک اتفاق افتاد ه بود که موج و لرزش آن را کاملاً حس کرده بودیم و حتی بوی دود ناشی از انفجار نیز به مشاممان رسیده بود . حالا حسین سعی داشت از شکاف های لابلای گونی های شن نگاهی به بیرون بیاندازد و موقعیت محل انفجار را تشخیص دهد .
با اشاره دست او را از نزدیک شدن به پنجره و در زیر زمین نهی نموده وازوی خواهش کردم به نزدمن و بچه هاباز گردد زیرا تجربه به من ثابت کرده بود که نمی شود به این سکوت های گذرا و فریب دهنده اعتماد کرد.حسین موفق نشده بود چیزی ببیند.اودرحال بازگشت بودکه مجددا"صداهاشدت گرفت.به نظرمیآمدجنایتکاران تابن دندان مسلح پس ازتجدیدقوا،اکنون با انرژی و توانی مضاعف تصمیم گرفته بودند قدرت خود را به رخ مردم بی دفاع و بی پناه بکشند و جان و مال آنان را وحشیانه تر از پیش آماج سلاح های اهدایی استکبار جهانی قرار دهند .
گلوله های آتشین و ویرانگر تو گویی اسب های وحشی و رمیده افسار گسیخته ای بودند که شیهه کشان می تاختند و سمهای آهنین خود را بر مغزمامیکوفتند.اعصاب ضعیف من دیگر تحمل اینهمه صدای گوش خراش و دلهره ودلشوره ناشی از آنها را نداشت ولی نمیدانستم بایدغم ورنج جانکاهم رابه که بگویم؟ کسی رادر پیرامون خود نمیدیدم که حالش بهتر از من باشدتا بتواند سنگ صبورم شود و زخم های روحم را مرهم بنهد .
دشمن،مست قدرت وغرورناشی ازآن،بدون کوچکترین رحم و شفقتی، با سماجت و پرروئی تمام پشت درواز های نیمه ویران شهر ایستاده بود و مدافعان بی پشتیبان و خسته با شلیک آخرین گلوله ها یشان در مقابل او قد علم کرده بودند.هرچه زمان بیشتر میگذشت دشمن قوی تر می شدزیرا که ازچهارسوی برای او اسلحه و تجهیزات و نفرات می رسید ولی مرزداران میهن لحظه به لحظه از لحاظ تسلیحات و نیروی انسانی فقیر و فقیرتر می شدند.حالا دیگر تنها سلاحی که برایشان باقی مانده بودوتنها پشتیبانشان مردانگی،غیرت ونیروی ایمانشان بود.
و براستی که قوه نظامی عراق درآن برهه از زمان بهیچوجه قابل مقایسه با سلاحها و تجهیزات ما نبود و هر انسان آگاه و عاقلی می توانست تشخیص دهد که تنها دلیل نا کامی دشمن از نفوذ به خاک مقدس میهن ما فقط و فقط قدرت ایمان مرزداران ماست و بس .
بیاد دارم در جریان مطالعه خاطرات رزمندگان که چند سال پس از پایان جنگ تحمیلی انجام دادم به خاطره ای بر خوردم که مربوط به همین دوران بود . در آن خاطره کوتاه از 5 تن از نیروهای ارتش و ژاندارمری به همراه دونفر از پرسنل بسیج سپاه پاسداران یاد شده بود که فقط با بهره گیری از دوقبضه سلاح آرپی چی هفت و سلاحههای سبک انفرادیشان وتنها با بهره گیری از تاکتیک جابجاشدن در طول خاکریز و وانمود کردن به اینکه تعداد نفرات و سلاحهایشان خیلی بیشتر از آن چیزیست که در واقعیت وجود دارد،موفق شده بودند تلاش چند ساعته دهها دستگاه تانک و نیروی پیاده دشمن را که با پشتیبانی آتش سنگین توپخانه قصد نفوذ به داخل خاک کشورمان را داشتند نا کام بگذارند و در نهایت با تحمیل نمودن انهدام سه دستگاه تانک و هلاکت تعدادی از نفرات پیاده شان آنها را وادار به عقب نشینی کنند.اینها را گفتم که متوجه شوید فقط تکیه بر کثرت نفرات و قدرت سلاح ها و تجهیزات برای پیروزی یک ارتش کافی نیست بلکه آن چیزی که موجبات پیروزی را فراهم می سازد در اصل شهامت و ایمان و اعتماد به نفس جنگاوران است و اینکه در لحظات سخت و تنگناهای مشکل خود را نباخته و قادر باشند با بهره گیری از هوش و استعداد خود حداکثر استفاده را از حداقل امکانات ببرند .
در آن دقایق سخت و نا خوشایند که سر در گریبان فروبرده بودم اندیشه ای دیگردرون مرا سخت می آشفت.
هنگامی که توپخانه بعثیون قدرتمند،بیرحم و بی مهابا بر سر ماآتش میریخت ما درمکانی نسبتاً امن پناه گرفته بودیم و انتظار می کشیدیم که اوضاع آرام شودتابتوانیم از پناهگاه خارج شویم،امارزمندگان مرز نگهداربسیار سخت تر،پرحجم ترو دقیق تر از ما زیرگلوله باران دشمن قرار داشتندزیرا که هدف اصلی آتش در اصل آنها بودند.آنان ضمن تحمل خطرات جنگ افزارهاباید بدقت چشم به دشمن میدوختند و تمام هم و غمشان این میبودتامبادا گامی متجاوزانه به این سوی مرز برداشته شود و وجبی از خاک پاک میهن اشغال گردد.
باخود می اندیشیدم آنان چگونه قادرنداز جان شیرین خود نیز همزمان مراقبت کنندضمن آنکه افراد خانواده شان رابی سرپرست در شهری که وحشیانه زیر گلوله باران قرار دارد نهاده و قسمتی دیگر از فکر و ذکرشان درگیر نگرانی و دلواپسی برای سلامت وامنیت آنان است؟آنان چگونه می تواند در آن جهنم مجسم خطرات و دلواپسی هارا تاب بیاورند ؟باید روحیه و ایمانی از فولاد آبدیده داشته باشند و الگوو پیشوایی همچون ابا عبدالله الحسین (ع).
نمونه بارز چنین رزمندگانی رادرهمسایگی خودمان نیزداشتیم: (سیدرسول تقوی)چندخانه آنسوترازخانه ی مامنزل داشت.وی از همان ابتدای درگیر یها در یکی از پاسگاههای نوار مرزی مشغول به خدمت شدوحتی یک باراز ناحیه پا و شانه جراحت برداشت که بدلیل سطحی بودن جراحت پس از مداوا مجددا" به خط مقدم بازگشت.همسرش (معصومه سادات) نمونه ای کامل از یک زن مؤمنه و حزب اللهی بود . اوبه رغم داشتن دو فرزند دختر و پسرخردسال از خواهران کوشا و فعال بسیجی بشمار می رفت و آنچنان در فرا گیری آموزش های نظامی و امدادی پیشرفت داشت که از مدتی پیش خود نیز به مربی گری و اموزش سایر خواهران بسیجی مشغول شده بود .
همانطور که داشتم به معصومه سادات فکر میکردم به یاد حرفهای چند روز پیش او افتادم . معصومه سادات وقتی حال نزارمرادرحین گلوله باران مشاهده کرد بمن سفارش نمود طبق حدیثی که از پیامبر اکرم نقل شده است برای اینکه از کلیه حوادث درپناه خداوند قرار بگیرم دعایی مخصوص را بخوانم . حتی یادم می آیدکه دعا را پس از گرفتن وضو در کاغذی نوشت و بمن داد که در جیبم بگذارم .
همان لحظه بسرعت کاغذ را از جیب خارج کرده،با صدای بلند شروع به خواندن آن کردم.به حدی میزان صدای انفجارات بالابود که خودم هم صدای خودم را نمی توانستم بشنوم. کل دعا را نمی توانم به خاطر بیاروم ولی آن روزوروزهای پس از آن به حدی این دعا را خواندم که بعد از مدتی کاملا"آنرا از برشدمطوری که دیگرلازم نبوداز روی کاغذبخوانمش.جمله اول آن دعا را بیاد دارم که بعد از بسم الله الرحمن الرحیم با این کلمات شروع می شد :
لا اله الا الله علیک توکلت و هو رب العرش العظیم وسالم یشاء لم یکن اشهد ان الله علی کل شیء قدیر... و الی آخر
باورکنیداین دعاخیلی درتقویت روحیه من تأثیرداشت.دعای مزیورباعث شد احساس کنم پشتیبانی بسیار قوی و مطمئن دارم و دیگر نباید از چیزی بیم داشته باشم.
انگار این بار قصد نداشتند کوتاه بیایند و لااقل خودشان قدری استراحت کنند . هر دو پایم از فرط نشستن در کنج زیر زمین خواب رفته بود و نمی توانستم کوچکترین حرکتی به آنها بدهم . سرم را کنار گوش حسین بردم و گفتم : اینها گلوله یشان تمام نمی شود ؟
حسین با بی حوصلگی لبخندی تحویلم داد و سرش را با تأسف جنباند.میدانستم بقدری خسته است که حال جواب دادن به مرا ندارد.
نمیدانم کسانی که تجربه حضور در دوران هشت ساله دفاع مقدس را بخصوص در جبهه ها و خطوط مقدم نداشته اند وقتی کلمه گلوله باران یا (آتش تهیه) را می شنوند چه تصوری از آن دارند؟ فی الواقع پسوند(باران) بسیار شایسته این کلمه ی ترکیبیست چون همانگونه که باران بی وقفه و زنجیری بر زمین می بارد و شمارش و تفکیک قطره های آن برای کسی ممکن نیست گلوله باران نیز دقیقاً اینچنین است.متجاوزین بعثی هنگامی که می خواستند قدرت جهنمی و ویران کننده جنگ افزار های سنگین خود را به رخ بکشند آنچنان در بکار انداختن قبضه های مختلف گلوله های سنگین خود از قبیل توپ های سنگین و نیمه سنگین ،خمپاره در کالیبر های 60- 80 – 120 میلی متری ،موشک اندازهای کاتیوشا ومینی کاتیوشا و هچنین عراده توپ های گروهی معروفشان که به (خمسه خمسه) شهرت داشت ولخرجی میکردند که نه تنهاکسی قادر نبود تعداد شلیک ها و انفجار ها ی متعاقب آنها را شمارش کند بلکه مابین صداها حتی یک صدم ثانیه سکوت وجودنداشت. حالا شما به همه این هائی که گفتم سوت حرکت گلوله در آسمان وشیهه مرگبار آنها به هنگام سقوط به زمین را و همچنین انفجار های ویران کننده توأم با صدای متلاشی شدن آجر و تیر آهن و خرد شدن شیشه ها بر اثر موج انفجار رانیز اضافه کنید و تصور کنید ترکیب این همه صدای نا هنجار می تواند چه وحشتی بیافریند.مضاف بر همه ی اینهادرآن موقعیت متزلزل و بی ثبات که برای شهر ایجاد شده بودهر لحظه بیم آن میرفت که صداها ناگهان فرو بشیند و متعاقب آن دشمن را پشت در خانه هایمان ببینیم که مستانه قهقهه می زنند.
انتظارطولانی ترازهمیشه شده بود.گویی این بار قرار بود تا ابد در این دخمه تنگ و تاریک و در این انتظار کشنده و دیوانه کننده بفرسائیم و بپوسیم . همین که چند لحظه ی کوتاه صداها فروکش کرد فرصت را غنیمت شمردم و صدایم را به گوش حسین رساندم .
-حسین تا کی باید اینجا بنشینیم ؟نکند بلایی بر سر کسی آمده باشد و محتاج کمک و امداد رسانی باشد؟نمی شودآنها هی بزنند و ما همینطور دست روی دست بگذاریم و بنشینیم.فکر نمیکنی بهتر است هر دویمان سری به بیرون بزنیم؟باید ببینیم انفجار چند دقیقه قبل که همین نزدیکیها اتفاق افتاد خانه کدامیک از همسایه ها را ویران کرده است .
حسین بی درنگ از جا برخاست و به طرف در زیر زمین شتافت . من که از پیشنهادم پشیمان شده بودم بچه در بغل بطرف او دویدم که اگر خواست خارج شود ممانعت کنم . هنوز کاملاً به او نرسیده بودم که شیهه ای کر کننده آسمان را جر داد و با فریاد من درآمیخت:
-یا اباالفضل ....
فقط توانستم گوشه ای ازپیراهن حسین رابه چنگ بیاورم،تمام قدرت خودرادرآن یک دست بریزم وبطرف خودبکشمش.کنترلم را از دست دادم،بی اراده عقب عقب رفتم و با پشت به دیوار کوبیده شدم.حسین هم که تعادلش را از دست داده بود کنار من بسختی زمین خورد.بزحمت توانستم مانع ازآسیب دیدن محمداحسان شوم.همزمان با تکان شدیدزمین زیر پایمان،صدای انفجار کر کننده ای بر خاست و موجی شدید و ویرانگرهمانند طوفانی مهلک درب زیر زمین را با چار چوبش از دیوار کند وآنرا به دیوار روبرو کوبید .
فضای کوچک زیر زمین پر از دود و گرد و خاک شد و بوی تند ی که پس از هر انفجاری به مشام می رسد ما را تا مرز خفگی پیش برد . ما و بچه ها به سرفه افتادیم . چشم چشم را نمی دید . احساس میکردم پرده گوش هایم آسیب دیده است چون صداها رابخوبی نمی توانستم بشنوم.نگاهم راکه بسمت مهدی ونرگس چرخاندم ابتدانرگس را دیدم که شق ورق سر پا ایستاده است و بلند بلند جیغ می کشد.فورا" خودم را به طرف او پرتاب کردم و کنار مهدی که روی زمین زانوهایش را بغل کرده بود و بشدت می گریست بزمینش انداختم.بدقت بدن محمد احسان را که در حال گریستن بودوارسی کردم تااز سلامتش مطمئن شوم. سپس به معاینه نرگس و مهدی نیزپرداختم . خیالم که راحت شد تازه به یاد حسین افتادم که غرق خاک و غبار بود و داشت تند و تند چیز هایی می گفت که نمی شنیدم . صدای انفجار منگ و کرم کرده بود . مغزم سوت می کشید و در میان آن سوت کش دار و ممتد صدای انفجار ها و شلیک ها را بصورتی بسیار ضعیف میشنیدم،گوئی درعمق گودالی پراز آب غوطه ور بودم. حسین جلو آمد و محمد احسان را از من گرفت . توانستم با هر دو دستم کمی گوشهایم را مالش دهم ولی فایده ای نداشت صدای سوت هم چنان توی مغزم بود . با اشاره ی دست حسین و بچه ها راکنارخودم جمع کردم وبعدازآنکه به اندازه کافی بهم نزدیک شدیم وخیالم راحت شدسرکنارگوش مهدی و نرگس گذاشتم وبدون آنکه بدانم آیا صدایم را می شنوند یا نه با کلماتی محبت آمیزودلگرم کننده قربان صدقه شان رفتم و دلداریشان دادم .
حتم داشتم که اگر در آن لحظه ی حساس حسین را بطرف خود نمی کشیدم و از شعاع موج انفجار دورش نمی کردم بین در و دیوار له می شد و زنده نمی ماند .
چند دقیقه ای که گذشت گرفتگی گوش هایم کمتروصدای سوتی که درآن وجودداشت ضعیف و ضعیف ترشد.گرد و غبار و دودبتدریج فرو نشست.متوجه شدم مقداری آجر و سیمان داخل زیر زمین ریخته شده است.چند دقیقه بعد از آنکه صداها فروکش کرد و سکوتی نسبی حکمفرما شد حسین خیلی آرام و با احتیاط به محلی که تا چند دقیقه پیش در فلزی و سنگین زیر زمین قرار داشت نزدیک شد و نگاهی به بیرون انداخت . سپس مجددا"نزدماآمده و گفت :
-گلوله به دیوار خورده . خانه سالم است .
کم کم اشک کاسه چشمانم را پر کردونتوانستم جلوی تراوش آن بر گونه هایم را بگیرم .
نیم ساعت دیگر طی شد تا خیالمان راحت شود که سهمیه امروزمان از مرگ و تخریب و نیستی را تمام و کمال دریافت کرده ایم و دیگر خطری وجود ندارد .
ابتدا من و حسین وارد حیاط شدیم.همه جا زیر پاهایمان تکه های بزرگ و کوچک سیمان وآجر ریخته بود . گلوله خمپاره ای درست به پایه دیوار سمت راست حیاط اصابت کرده و به عمق حدودا"نیم مترزمین پای دیوار راگودکرده و قسمت بزرگی از دیوار را نیز از میان برداشته بود.تمامی شیشه های خانه بلا استثناء خرد شده بودند و بر بدنه دیوار ، پنجره ها و درب بزرگ حیاط جای سوراخ ترکش های ریزودرشت خودنمایی میکرد.
هنوزبچه هاتوی زیرزمین بودند.احسان راهم به نرگس سپرده بودم . به حسین کمک کردم تااز داخل انباری دو سه تخته ایرانیت خارج کرده و در قسمت آسیب دیده دیوار قرار دهیم . پس ازفراغت ازاین کارنگاهی مجددبه ساختمان انداختم هنوزمعلوم نبود چه چیز هایی در داخل خانه آسیب دیده و یااز بین رفته اند .
حسین در حالیکه سعی میکرد شیر آب کنار حوض را باز کند گفت :
-فکر کنم خمپاره80میلیمتری بوده . اگر توپ بود زنده نمی ماندیم ..... اک هی باز هم آب قطع شد!.حتماً"ذخیره آب داریم...
بعد با نگرانی بمن نگریست.جواب دادم:
-خیالت راحت باشد دیشب همه گالن ها را پر کردم . بشکه حلبی کنار راهرو هم پر است .
حسین با آب داخل حوض دستهایش را شست . تکه های ریز و درشت ترکش کف حوض خودنمایی میکردند .آستینش را بالا زده یک تکه بزرگ از ترکشها را بر داشت و با دقت آنرابر انداز کردسپس درجالیکه انگشتش را بر لبه تیز واره مانند آن میکشیدگفت:
-....اگر توپ بود فقط موج انفجارش کافی بود که هر چهار تایمان را بکشد .حالا تو فعلاً بر توی زیر زمین کنار بچه هایمان...می شنوی که ... هنوز دارند می کوبندلامروتها.
گوشهایم هنوز کیپ بودند ولی صداهایی رابصورت ضعیف می شنیدم ، حسین ادامه داد :
نگران نباش خانم .... الساعه خودم سری به خانه پدر خواهم زد ، از حال سایر اقوام هم خبر می گیرم،مواظب خودتان باشید.زودبرمیگردم.
حسین پس ازایراداین جملات ازخانه بیرون زد.لحظاتی همانجا وسط حیاط ماندم.کم کم صدای همهمه مردم ، بوق اتومبیل ها و آژیر آمبولانس ها داشت قوت میگرفت.میدانستم که در طول این ساعات خیلی جاها ویران شده و بسیاری از مردم به شهادت رسیده اند.دلم می خواست سری به داخل کوچه بزنم و ببینم گلوله ای که در کوچه منفجر شده بود خانه کدام بنده خدا را ویران کرده است ... دل توی دلم نبود ... اما نه .... اگر پایم را بیرون می گذاشتم و نمی توانستم مجدداً پیش بچه هایم بر گردم تکلیف چه بود ؟ اگر همانجا توی کوچه ترکش می خوردم و زمین گیر می شدم محمد احسان کوچکم می مرد!
نه ...گویاچاره ای جز انتظار نبود.همان انتظار همیشگی که مثل خوره روح و جانم را می جوید باز هم شروع شده بود . من که نمی توانستم این سه تا بچه را دنبال خودم توی کوچه ها و خیابانها ی نا امن شهر بکشم پس محکوم بودم که فقط انتظار بکشم و چشمانم به در باشد . همین که خواستم بطرف زیر زمین بروم در راکوبیدند.پدروخواهرم(اشرف)بودند.هردو یشان شتابزده ونگران،یک چشمشان به ویرانه ی دیوار بود و چشم دیگرشان با یک عالمه سوال به چهره ی من !؟
دل توی دلم نبود،دوباره درموقعیتی قرار گرفته بودیم که هم باید اطمینان می دادیم و هم اطمینان می گرفتیم و هر دوی این کارها باید همزمان انجام می شد . فقط چند ثانیه طول کشید که هم من پدر و خواهرم را از سلامتی خودمان مطمئن کردم و هم از صحت و سلامت ما در و دیگر خواهرانم اطمینان حاصل نمودم .
-خدا را شکر دخترم که بخیر گذشته است .
ما وقع را چند جمله تعریف نموده و آنها را دعوت کردم که وارد شوند:
-خوب...حالا حسین آقا کجا رفته است ؟
-گفت میروم بیرون خبر بگیرم
توی زمین با دیدن بچه ها خیال پدر بیشتر راحت شد ، لبخند بر لبش نقش بست و با حرکت دست غبار را از روی موهای طلایی و انبوه مهدی سترد. پرسیدم :
-ترا بخدا بگو پدر ، توی شهر چه خبر است ؟ کجاها را زده اند ؟
پدر در حالیکه گونه های نرگس را می بوسید گفت :
-اولین جائی که سر زدم همینجا بوده است ، یک گلوله هم که به خانه آقای کبیری همسایه خودتان اصابت کرده،خبر داری ؟
سرم را بعلامت جواب مثبت پائین آوردم.پدرادامه داد:
-کافرهای بعثی این بار بدجور ویرانی ببار آورده اند. طاقتم نمیگرفت همینطوربیکار و بی خبراز همه جا توی خانه بنشینم . اشرف را پیش بچه ها گذاشته و باتفاق پدر از خانه بیرون زدیم .
گلوله خمپاره ای به منزل مجلل آقای کبیری که سی چهل متر بالاتر از خانه ما در سمت جنوبی کوچه قرار داشت اصابت کرده بود و قسمت اعظمی از سقف طبقه بالا را تخریب کرده بود بنظر میامد این گلوله از همان نوعی باشد که به حیاط ما خورده بود با این تفاوت که تمامی موج انفجار و قدرت تخریبی و ترکش هایش در محیط بسته خانه پخش شده و خرابی زیادی به بارآورده بود . تمامی پنجره های خانه یا کاملاً جا کن و مچاله شده وبه میان کوچه پرتاب شده بودندو یا کج و کوله و ناقص مثل آدمهایی که حلق آویزشان کرده باشندبواسطه ی بست،سیم یا کابلی روی دیوار تکان تکان می خوردند .
آقای کبیری کوره گچ داشت و یکی از مردان متمول شهر بود .
تقریباً یک هفته ای می شد که خانواده اش را برداشته و برای در امان ماندن ازآسیب های جنگ مهمان خانه برادرش در تهران شده بود .
من با فرخنده خانم ،من تا حدودی باهمسرآقای کبیری که زن با خداواهل مسجدی بودارتباط داشتم.گهگاه نیزسری به او میزدم .
همانطور که داشتیم رد می شدیم قبل از آنکه من بخواهم چیزی بگویم،پدر که گویا چیزی توجهش را جلب کرده بود توقف کرد .
-صدیقه....انگارکسی داخل خانه راداردجستجومیکند...توهم نگاه کن شاید چیزی ببینی.
باز هم بالا را نگاه کردم ، سایه مردی روی دیوارهای خاک گرفته و گچ های زخمی و ترکش خورده دیده می شد.چیزی یادم آمد:
-بایدبرادر خانم آقای کبیری باشد.فرخنده خانم گفته بودکه خانه رابه اوخواهندسپرد.خدارا شکرکه سالم است .
-من می شناسمش ؟
-بله ....احتمالا"شمااورامیشناسید.فرخنده خانم میگفت برادرش توی کوره گچ آقای کبیری سر کارگراست ویک کامیون خاورهم زیر پایش است که کار گرها را پشت آن سوار می کند .
همینطور که داشتم توضیح می دادم جوانی سی و چند ساله سرش را از یکی از پنجر های مخروبه بیرون آورد و سلام کرد، جوابش را دادیم.پدر او را شناخت .
-سلام آقا داوود ... سالمی که الحمدالله؟
-شکر خدا اصغر آقا .زیر راه پله نشسته بودم . خدا خیلی رحم کرد.باور کنیدازشدت تنبلی قصدداشتم همینجابنشینم و پنبه درگوشم فروکنم!چند دقیقه قبل از انفجار بود که ترس برم داشت.این بود که پائین رفتم و پناه گرفتم.پدرخنده ای کردوگفت :
توپ و خمپاره با کسی شوخی نداردجوان.حفظ جان هم که از واجبات است.پدرآمرزیده،جان تو قبل از آنکه مال خودت باشد به خدا تعلق دارد.مال خدا را که نمیشود همینجوری بی دلیل و بی ثمرچوب حراج زد! بگذار در جایی که لازم است آنرا بدهی .
-ای بابا حاج اصغر آقا ، این چه زندگی و زنده بودنیست ؟ کاش می آمدیدبالاوزندگی به فنارفته خواهرم رامیدیدید.به والله هیچی برایشان باقی نمانده است.آدم گریه اش میگیرد . داوود با اشاره دست ما را به صبر و ایستادن در همانجا دعوت کرده و خودش رفت . چند ثانیه بعد که بازگشت یک قطعه بزرگ قهوه ای رنگ پلاستیکی در دست داشت که برای نشان دادن به ما آورده بودش .
-نگاه کنید،این چیزیست که ازتلویزیونشان باقی مانده است .
-چه میشود کرد پسرم ؟ مثل قوم تاتار و مغول دارند ویران می کنند و می سوزانند و می کشند.مال دنیا را دوباره می شود به دست آورد .خدا را شاکر باش که خودت سالم هستی . اگر خدای نا کرده دست و پایت قطع می شد می توانستی درستش کنی ؟... پناه ببر به خدا .
خدا حافظی کردیم وبراهمان ادامه دادیم .بیادآوردم که آقای کبیری و همسر و فرزندانش روزعزیمت به تهران حتی یک تکه اثاثیه هم همراهشان نبرده بودند.به فرخنده خانم فکر کردم که اگر بر گرددو با این منظره مواجه شود چه حالی خواهدیافت.چند باری خانه شان رفته بودم . چند تا بوفه توی هال وسیع و مجلل خانه داشت که از مجسمه ها و ظروف نقره و عتیقه پرشان کرده بود . به تخمین من فقط صد هزار تومان ارزش ظروف عتیقه و مجسمه هایشان بود.بعید بود بعد از انفجاری با این قدرت چیز زیادی از آنها سالم مانده باشد . مبل های سلطنتی و عسلی های آبنوسشان هم بسیار عالی و خیره کننده بودند.از لوازم خانگی و وسایل برقی لوکس و آخرین مدل از قبیل جارو برقی،لباسشویی،ظرفشویی،تلویزیون ودیگر محصولات تکنولوژیک روز دنیا هم چیزی نبود که در منزلشان یافت نشود .
کوچه خودمان را پشت سر گذاشتیم .وسط کوچه بعدی پیرمردی که نمی شناختیمش در حالیکه از یک گوشش داشت خون بیرون میزد روی زمین دراز به دراز افتاده بود.حالتی هیستریک ودیوانه مآب داشت.گاه مینالیدودست وپایش راروی خاکهامیکشید،گاهی هم مثل آدمی که بطورناگهانی دچارحادثه ناگواری شده باشد بیکباره فریادمیکشیدوبامشت برزمین میکوبید.مرد جوانی به کمک یک زن سالخورده سعی داشت او رااز جا بلند کند اما پیرمرد امتناع می نمود و حتی آندورامیزدکه ازخوددورشان کند .
آنجا توقف کردیم.معلوم بود پدر موقع آمدن هم آنها را دیده است چون رو به من کرد و گفت :
-سالم است فقط موجی شده است ، فعلا" کسی را نمی شناسد حتی همسر و پسرش را .
-پس رو به پسر کرد و گفت :
-گفتم که .... زیاد به او اصرار نکن . صبر کن تا این حالت از سرش بپرد ...آرامتر خواهد شد .
جوان با حالتی متاصل و درمانده گفت :
-بخدا نمیدانم چکار کنم الآن قریب به نیم ساعت است که هی دارد دیوانه بازی در می آورد شما که شاهد بودی چقدرهمراه مادرم ایستادیم و نگاهش کردیم.ولی نمی شود که همینطور بماند . پیر است و ضعیف. بلایی بر سرش می آید .
از پیر زن پرسیدم : مادر جان چرا اجازه دادی با سن و سالی که دارد توی این گیر و دار بیرون بماند ؟
پیر زن جواب داد : دختر جان ، خدا شاهد است زبان من و این پسر مو در آورد آنقدر که به او گفتیم توی این خمپاره باران از خانه بیرون نیا،ولی مگر به خرجش میرفت .
پدر گفت : حالا هر چه بوده گذشته است .شکر خدا که زخمی نشده وگرنه با این سن وسال زمین گیر می شد ، حالا هم عجله نکنید . من از روی تجربه می گویم . این حالات ناآرام بتدریج آرامتر خواهد شد و بخودش خواهد آمد .ولی باید حتماً او را به در مانگاه ببرید که آرامبخش و داروهای مورد نیاز دیگربرایش تجویز کنند .
پدر پس از این حرف به پیرمرد نزدیک شد ، توش گوشش زمزمه هایی کرد و مجدداً به راهمان ادامه دادیم . از او پرسیدم :
-چه چیز ی در گوشش گفتید ؟
-تو چه فکر میکنی ؟
-نمی دانم ... شاید به او نصیحت کرده ای که همسر و پسرش را اینقدر آزار ندهد !
پدر خندیدو گفت :
-نه دخترم ، پیرمرد بیچاره در آن حال نزار که این حرفها حالیش نمی شود . تنها چیزی که بنظرم رسید می تواند روح متشنج او را آرامش دهد صلوات بر محمد و آل محمد بود که سه مرتبه در گوشش خواندم . بی شک او را آرام خواهد کرد .
- خدا خیرت بدهد پدر ، کار خوبی کردی . راستی به حمام سر زده ای ؟ آسیبی ندیده است ؟
-بله از خانه که راه افتادم سری به آنجا زدم . نه برای خانه و نه حمام شیشه سالمی باقی نمانده است.
حالا دیگر توی خیابان بودیم . کم کم داشت غلغله می شد . در گوشه و کنار جنب و جوش و تکاپوی مردم برای انتقال آسیب دیدگان به بیمارستان و ترمیم موقت خرابی های ناشی از انفجارات را می شد دید . معلوم بود تعداد مجروحین بیشتر از آنیست که آمبولانس های موجود قادر باشند از عهده جابجایی شان بر آیند . اتومبیل هاو حتی موتور سیکلت های حامل مجروحین بسرعت در حال حرکت بودند .چند نفری را هم دیدم که مجروهین را به کول گرفته و سعی داشتند هر چه سریعتر آنها را به درمانگاه برسانند .
جلوی خانه ای یک کامیون پرازماسه محتویاتش راکمپرس کردوبلافاصله چند جوان بسرعت گونی هایی را پر کرده و پشت پنجره های زیر زمین روی هم چیدند.
در اثنایی که پدر ایستاده بود و با چند نفر مشغول مکالمه بود آنسو تر از محل خالی شدن ماسه ها چند نفر دیگر را مشاهده کردم که داشتند در خانه ای را که انفجار جاکن نموده بود مجددا"درسر جایش محکم کرده و دیوار دو سوی آنرا که نیمه ویران بود با گونی های شن ترمیم می نمودند . کمی آن طرف تر زن و مرد میانسالی به پسر جوانی که یک پایش را با پارچه سفیدی باند پیچی شده بودکمک می کردند که راه برود و سعی داشتند جلوی اتومبیل های در حال عبوررابگیرند که شایدبتوانندفرزندشان را زودتر به بیمارستان برسانند.
پدر از دوستانش خداحافظی کرد و مجدداً به حرکتمان ادامه دادیم.راه رفتن در کنار پدر به من اعتماد بنفس میداد . کمی که جلوتر رفتیم اتومبیل پیکانی توجهم را جلب کرد. انفجارگلوله ای درکنارش آنرا به پهلو انداخته و منهدم نموده بود . گلوله کاملا"آسفالت راکنده بود و از حالت قرار گرفتن اتومبیل در وسط خیابان و همچنین خونهایی که روی صندلی اش ریخته شده بود می شد فهمید که در حال تردد بوده و راننده اش بشهادت رسیده است .
درست سر تیمچه– بازار سر پوشیده ای که محل کسب وکار و فعالیت خیاطان و بزازان بود– مرد گدایی را که می شناختم دیدم.اوراازخیلی وقتهاپیش که کودکی بیش نبودم همواره درخیابان های شهرمی دیدم . نه تنهااز هر دو پا فلج بودبلکه پاهایش ناقص الخلقه و بسیار کوتاه بودند.اوهمیشه با بهره گیری از کفش هایی که به دستانش می کرد و صفحه لاستیکی ضخیمی که به نشیمنگاهش بسته بود خود را روی زمین می کشیدودرخیابانهاوکوچه هااینگونه رفت وآمدمیکرد.حالا داشتم او را نگاه میکردم که به حالتی رقتباروترحم بر انگیز به پشت روی موزائیکهای پیاده روافتاد و ترکشی جمجمه اش را شکافته است . یکی از کسبه ی تیمچه با کمک شخص دیگری قیچی در دست از یک توپ ملحفه چند متری برید و روی جسد آن مرد نگون بخت انداخت آنگاه راهش را کشیدورفت.
ازورودی تیمچه که عبورکردیم به ورودی گذرگاهی رسیدیم که به (کوچه قصریها)منتهی میشد.آنجا زن جوانی را دیدم که روی زمین نشسته ونوزادعریان وخشکیده ایراروی زانوانش دارد.
زن ضجه میزدومردجوانی که شوهرش بودقصدداشت اوراآرام کند. جلوتر که رفتیم لباس های خونین زن و بدن سرخ و خون آلودکودک بمن فهماند که وی نوزادش را سقط کرده و بهمین دلیل است که بی تابی می کند و بر سر و سینه می زند.از حرکات و سخنان زن پیدا بود که شوهرش را در این حادثه مقصر می داند چون سعی می کرد او را از خود دور کند و حتی گاه نیز پنجه ای بر صورت مرد می کشید و با کلماتی شکوه آمیز او را شماتت می کرد.
گرچه زن را نمی شناختم ولی حال او آنچنان دگرگونم کرد که از پدر خواستم دقایقی صبر کند تا شاید بتوانم آن بینوا را آرام کنم . قادر نبودم بی تفاوت از کنارش بگذرم آخر او هم یک زن بود . زنی مانند من. موجودی که همواره او را با لقب ضعیفه خطاب میکنند ولی همواره در طول زندگیش مجبور است شدیدترین دردها و جانگدازترین رنج ها و بلایا را به جان بخرد ، تحمل کند و دم بر نیاورد . زن انسانیست که رنج زایش رابدون گله گذاری و باشوق فراوان بخود قبولانده است . دردی که سخت تر و ملال آور ترازآن شاید وجودنداشته باشد. ولی همواره در عجبم که چرا به او ضعیف لقب میدهند ؟ اوئی که مردان و زنان شایسته و قدرتمند عالم را دردامن می پرورد و لحظه به لحظه بر تربیت و سلامت آنها نظارت دلسوزانه و مدبرانه دارد چرا باید ضعیف انگاشته شود؟براستی اوچه ازیک مرد کم داردکه به جنس دوم شهرت یافته است ؟
سر زن رامیان دستهایم گرفتم و موهای جلوی سرش را که از زیرروسری بیرون مانده بودپنهان کردم.با دستمالی که در جیب داشتم اشک روی گونه هایش را پاک کردم.ازشدت گریه زن کاسته شد . در حالیکه او را در آغوش داشتم رطوبت سرد بدن نوزادش را روی لباسم حس کردم . دلم ریش شدونگاهی کوتاه به صورت کوچک نوزاد انداختم . کاملاً پیدا بود که پیش از موعد طبیعی و مقرر بدنیاآمده است. فرم صورتش نارس بودن او را بخوبی نشان می داد .شاید حدود شش ماه و حتی کمتر از آن داشت . زن بیچاره هنوز داشت هق هق میکرد . چاد رگلدارش را روی بدن نوزاد کشیدم آنگاه سرم را کنار گوشش بردم و گفتم :
-آرام باش خواهرم .... آرام باش ....به خدا توکل کن .
سرش را روی شانه ام گذاشت و با صدائی لرزان گفت :
-بعد از 5 سال حالا این حق من بود ؟
بآرامی دستی روی سرش کشیدم:
– قسمت خداوندی بوده . کاری نمیتوان کرد . باید تسلیم قضا و قدر الهی شد الحمدلله خودت و شوهرت سالم هستید .این خیلی خوب است وجای شکر دارد .
زن دیگر چیزی نگفت . حس کردم حرفهایم تا حدودی توانسته است مرهم دل زخمی اوباشد .یک زن در سخت ترین شرایط روحی و احساسیُ،تسکین دهنده ترین کلمات را فقط می تواند از زبان یک زن دیگر بشنود چون تنها یک زن می تواند او را درک کند و به وی آرامش ببخشد.
صدای مکالمه شوهر زن با پدر را شنیدم . مردمی گفت :
-نمیدانم چرا این بلا باید بر سر مان بیاید حاج آقا . دکتری در تهران و کرمانشاه نمانده بود که مراجعه نکرده باشیم . دارو ندارم را روی این کار گذاشتم خدا میداند به حال و روزی دچار شدم که خانه ام راهم فروختم . عاقبت دارو و درمان افاقه کرد یا خداوندرحمش آمد نمی دانم . ولی همسرم باردار شدولی ....
گریه زن که مجدداً شدت گرفت مرد نتوانست ادامه دهد.گویا داغ دل آن مادرداغداربازهم تازه شده بود.مردپس از لحظاتی،هنگامیکه ازشدت گریه های زن کاسته شدادامه داد:
-گلوله باران که شروع شد دستش را گرفتم که باتفاق توی زیر زمین پناه بگیریم . در حین پائین رفتن از پله ها گلوله توپی به آن حوالی اصابت کرد . صدایش آنچنان شدید و مهیب بود که همسرم هول کرد و دردش گرفت . نمی دانستم باید چکار کنم.نمی شداو را از زیر زمین خارج کنم خودتان شاهد بودید که چه وضعی بود. قابله ای را می شناختم که چند کوچه با خانه ما فاصله داشت.هر طورکه بودیکساعت صبر کردم.بی شرف ها هی میزدند و میزدند و میزدند.آن یک ساعت برمن یکسال گذشت.مگر بس می کردندکافرهای بی خدا؟این بنده خدا هم که داشت به حد مرگ درد می کشید.عاقبت وقتی دیدم که انگار قرار نیست گلوله باران به این زودی ها قطع شود دل به دریا زدم،تصمیم گرفتم جانم را در دستم بگیرم،از خانه بیرون بزنم و هر طور شده قابله را با خودم بیاورم . گر چه می دانستم بیم جان ممکن است باعث امتناع او از همراهی با من شود ولی مصمم بودم که حتی اگر با خواهش و تمنا نشد او را بزور وادار به آمدن بکنم.توی راه چندبا با سوت گلوله ها خودم را روی خاکها انداختم نمیدانم...شاید صدبار.جای سالمی در بدنم باقی نمانده است .
مرد در حالی که زخم ها و خراش های دست و پایش را به پدر نشان می داد در ادامه گفت :
-وقتی که به مقصد رسیدم گلوله باران تمام شد و توانستم قابله را بی چک و چانه با خودم همراه سازم . خوشحال بودم که با وجود این همه زحمت اضطراب می توانم او را سر موقع برسانم ولی وقتی که به خانه رسیدم کار از کار گذشته بود .
زن در تکمیل سخنان شوهرش با لحنی بغض آلود گفت :
-بد جور هول کرده بودم.تنهائی مراخیلی ترسانده بود . خواستم از پله ها بالا بیایم ... خریت کردم . کاش پاهایم می شکست و همانجا می تمرگیدم ...
گریه زن باز هم شدت گرفت . بآرامی به او گفتم :
-تو که نمیدانستی چه می شود خواهر من . هر کس دیگری هم جای تو بود هول می کرد . خودت را شماتت نکن .آخر مگر توی آن گیرودار فکری هم برای آدم می ماند ؟
و مرد هنوز داشت تعریف می کرد :
آنطور که خودش میگویدبالای راه پله تعادلش را از دست داده و در حالیکه وضع حمل داشته صورت می گرفته به پائین سقوط کرده است.وقتی رسیدیم،بچه مرده بودوقابله فقط توانست بند نافش را ببرد.
نگاه غضبناک زن به شوهرش مراوادارکردسر کنار گوش وی نهاده و خیلی آهسته بگویم :
-انصاف داشته باش،این بنده ی خدا چه تقصیری دارد؟اولا" که نوزادت نارس و ناموقع به دنیا آمده و معلوم نیست اصلا" زنده میماندیانه،ثانیا"زیرآتشباران عراقی ها که سگ و گربه هم جرأت نمی کنند توی کوچه و خیابان آفتابی شونداو جانش را به خطرانداخته که تو و بچه تان را نجات دهد.او هم به اندازه ی تو این طفلک را دوست داشته.حالا هم خدا را شکر کن که هر دویتان زنده و سالم هستید.اگر یک بار باردار شده ای پس باز هم خواهی شد،نگران نباش.هیچ فکرش را کرده ای که اگر شوهرت از بین می رفت توی آشفته بازار جنگ باید چکارمی کردی؟مطمئن باش اگرعمراین نوزادبه دنیابودحالاتوی آغوشت داشت شیر میخورد.بلندشو.... بلندشووبا شوهرت بروید جایی این طفل معصوم راچال کنیدوبرگردیدسرخانه وزندگیتان.
جملات آخرم زن را کاملا"آرام کرد. کمکش کردم برخیزد.زن دستانش را دور گردنم انداخت و تشکر کرد :
- خدا خیرت بدهد خواهر. خدا حافظ .
در ادامه ی راه تارسیدن به منزل پدر،ازمیان مکالماتی که بین اووعابران ردوبدل می شدخبرهائی را شنیدم که بهیچوجه خوشایند نبود:
یکی ازخبرهااین بودکه انفجارات آسیبهائی جدی به تنهاکارخانه برق شهررسانده اندوخبردیگراینکه متاسفانه پس از ماهها مقاومت جانانه،پاسگاههای خان لیلی و زینل کش با گلوله مستقیم تانک ویران شده اند و البته در این درگیری ها یکی از هلیکوپتر های عراقی نیزسقوط کرده است.سقوط و ویرانی پاسگاههای مزبور بدین معنا بودکه بعثیون عاقبت توانسته اند منطقه ی سوق الجیشی خان لیلی را تصرف کرده و در ابتدای جاده ی نفت شهر مستقر شوند.کاملا"مشخص بود که عراقیهاقصددارندپس ازتجدیدقواوسازماندهی نیروهایشان،با پیاده نظام ویگانهای زرهی وتانک بسمت شهرپیشروی کنند.
عده ای از اهالی داشتند با عجله اسباب و اثاثیه خود را بار وانتها و کامیونها کرده و برای خروج از شهر آماده می شدندولبته خیلی ها هم خوش بین ترازآنی بودندکه باور کنند عراق مشغول تدارک برای پیشروی بطرف قصرشیرین است.آنان قسمتهای زیادی ازاین اخبارنومیدکننده راشایعاتی بی اساس میپنداشتند که ستون پنجم دشمن در میان مردم میپراکند.
چند مترمانده به درب منزل،کامله مردی پدر را صدا زد.اواز من خواست که نزدمادروخواهرانم بروم وآنهاراازنگرانی در بیاورم،سپس خودش همراه با آن مرددرخم کوچه ناپدیدشد.
بمحض آنکه پدرومردهمراهش ازنظرپنهان شدند،دست به طرف در بردم که دق الباب کنم.بناگاه صدای شلیک خمسه خمسه فضا را انباشت و متعاقب آن صفیر گلوله ها در آسمان بالای سرم طنین انداز شدند.تالحظاتی دیگرگلوله هابا فواصلی نزدیک به یکدیگرمنفجرمیشدند.میتوانستم ازصدای روبه تزایدشیهه ی گلوله هابفهمم که نقاط هدف بسیاربه من نزدیکند.تجربه های مکرربه من آموخته بود که ازکمیت وجهت صدای شلیک قبضه ها وشکاف پرصدائی که عبور گلوله ها درهوا ایجاد می کندمیتوان تشخیص داد که آیا در نقطه ای نزدیک به نقطه ی هدف ایستاده ای یا نه .
یک آن ازآمدنم پشیمان شدم.درحالیکه داشتم تندتندبامشت به در میکوفتم،گلوله هادرمکانهایی بسیار نزدیک منفجر شدندبطوریکه موج انفجارشان روی گوشهایم تأثیر گذاشت.خواهرم زینب دررابازکرد.شلیکهاادامه دارشده بود.خودم را توی حیاط انداخته و در را پشت سرم بستم.سوت بعدی بقدری گوشخراش بود که ما را وادار کرد همانجا توی حیاط روی زمین دراز بکشیم.صدای انفجار گویا از ته همان کوچه بلند شد.زمین زیر پایمان بشدت لرزید و تکه های سنگ و آجروترکش برسرمان باریدن آغاز کرد.
هرویمان به کنج دیوارحیاط خزیدیم که مباداچیزی روی سرمان سقوط کند وصدمه ای ببینیم. چند تاترکش توی آب کم عمق حوض وسط حیاط سقوط کردوجلزولز ناشی از داغیشان بگوشمان رسید . فریادیاابالفضل سرداده وجیغ کشیدم:بابا...بابا....
برخاستم که بسمت درحیاط بدوم ولی زینب که هنوز حالت دراز کش داشت مچ پای راستم را گرفت و موجب سقوطم شد.مادررا دیدم که سراسیمه ازپله های زیرزمین بالادویدوبطرف ماآمد. گلوله هاپشت سرهم اینسوآنسومنفجرمیشدند.خطاب به مادر فریاد زدم :
-مامان .... بابا بیرون است . او با من بود . همین الان از هم جدا شدیم .... یا فاطمه زهرا ....چکار کنیم حالا؟
بدون آنکه متوجه باشم مجددا"نیم خیز شده بودم که بر خیزم و بیرون بروم.این بار مادر دستم را بشدت کشید و دوباره مرا روی موزائیک های کف حیاط انداخت سپس بدون آنکه دستم را رها کندکنارم نشست آنگاه با نیروئی که هرگز در او سراغ نداشتم دست دیگرش را پشت زینب که او هم داشت از جا بر می خاست گذاشت و در حالیکه با تمام توان هلش میدادمرانیز بدنبال خود کشید و هر سه وارد زیر زمین شدیم .
بقیه خواهر هایم به همراه خاله فوزیه و بچه هایش آنجا نشسته بودند.مادربا صدائی رسا و محکم به ما دستورداد که ابدا"پایمان را از زیر زمین بیرون نگذاریم آنگاه چادرش را سرش کشید و با حرکاتی سریع و چالاک که از وی بعید بنظر می رسید از پله های زیر زمین بالا رفته از در حیاط خارج شد. می خواستم دنبالش بروم ولی باز هم این زینب بود که مانعم شد. کوچکترین خواهرم بتول،گوشه ای از زیر زمین در کنار بچه های خاله فوزیه کزکرده بود و وحشتزده مارا نگاه میکرد.طفلک رنگ به صورت نداشت و چشمانش از ترس گرد شده بودند.اوراکه دیدم بیاد فرزندانم افتادم . نگرانی و دلشوره باز هم از درون مرا بهم ریخت ولی فکری که آن لحظه بیش از هرچیزدیگری مرا داغان کرده بودوضعیت نامعلوم پدر بود.روبه خاله فوزیه کرده وشیون کنان فریادزدم:
-دیدی خاله جان ....دیدی چطور بیچاره شدیم ؟
-چیزی نیست عزیزم ... بابایت سالم است آرام باش . الآن است که مادرت با خبر سلامتی اوبازگردد . گریه نکن . شگون ندارد به خدا .
باور نمیکردم که این حال نزار ورقت آور،حال من باشد.منی که تا چند دقیقه قبل داشتم آن زن نا امید و داغدیده را تسلی خاطرمی دادم .
گسترش دامنه ی انفجارها لحظه به لحظه داشت وحشت مرا بیشتر می کرد . مادر ، پدر ، حسین ، اشرف ، فرزندانم ... تحمل این همه دلشوره ونگرانی از ظرفیت من خارج بود . کمی که از کثرت انفجارها کاسته شد مادر با لباس ها و چادری کاملا"خاک آلودبازگشت. پیدا بود که دقایق سختی را گذرانده است . چشمان همه ما به دهانش بود.البته از همان هنگام ورودش به خانه حالت خونسرد او خیالمان را راحت کرده بود و عجله ای برای شنیدن کلماتش نداشتیم .
مادرتعریف کردکه پدر را سالم و سرحال یافته است و موفق شده درمعیت وی وبااتومبیل یک از رفقای پدر سری هم به خانه ما بزند .چنددقیقه که گذشت قصدداشتم به خانه باز گردم ولی مادر مانعم شد .
-اشرف پیش بچه هاست.بمان تا این قیل و قالها فروکش کند.
-مادر شما خودت توی همین قیل و قال همه جا را گشته ای و ماشالله قبراق و سلامت به خانه بر گشته ای ،من هم مانند شما .... خونم که رنگین ترارتو نیست.
-نه دختر جان دلم رضا نمی دهد .
به احترام او چند دقیقه دیگر هم صبر کردم اما گلوله باران بصورت پراکنده همچنان ادامه داشت و گویا نمی خواست پایان بگیرد .
عاقبت براثراصرار زیادی که کردم اجازه رفتن گرفتم .
گلوله توپی که صدای انفجارش باعث آنهمه وحشت و نگرانی ما شده بود یک کوچه پائینتر از کوچه ای که خانه پدر در آن قرارداشت و درست وسط کوچه ، به فاصله چندمتری از اتوموبیل وانت قرمز رنگی که کنار دیواری پارک شده بود منفجر گشته و چاله بزرگی روی زمین حفر کرده بود.موج انفجاروانت را به دیوار سفید سنگ پوش کنارش کوبیده بود.براثراصابت حجم زیادی از ترکش های ریزودرشت،جای سالمی در بدنه وانت باقی نمانده بود.
با وجود سکوت کاملی که ازحدوددقیقه پیش بر فضای شهر حکفرما گشته بود ،آن کوچه ی خلوت وخالی ازترددتوگویی داشت انتظارانفجاری دیگری رامیکشید.هنوز کسی جرأت نکرده بود از خانه بیرون بیاید . پس از مکث کوتاهی در آن محل ، قصد ادامه مسیر را داشتم که چیزی توجهم را جلب کرد . باریکه سرخ رنگی از خون داشت روی خاکهای کف کوچه دلمه می بست . همان جاخشکم زد. صدای شلیکی از سمت نیروهای خودی برخاست. متعاقب آن،گلوله ای از روی سر شهر عبو کرد و دور شدولحظاتی بعددر جائی دور دست با صدائی خفه منفجر شد.نگاه من همچنان به آن رد خون دوخته مانده بود.
میدانستم اگر سماجت بخرج دهم و بخواهم منشاء آن باریکه خون را جستجو کنم با منظره خوشایندی مواجه نخواهم شد . اینبار چلچله ای از سمت کوههای بازی دراز به خواندن سرود مقاومت مشغول شد و مسلسل وار همه لوله هایش را روی دشمن خالی کرد .
-چه شد صدیقه ؟ تو آدمی نیستی که از کنار این خون بی تفاوت بگذری . پس معطل نکن . شایدبنده خدایی که در خون خود غوطه وراست هنوز زنده باشد و محتاج کمک .
گلوله های شلیک شده کاتیوشای خودی در مسیر عبورشان آسمان شهر را شخم زدند و رفتند که بر سر دشمن فرو بریزند.
همینطور که موشک های کاتیوشا یکی یکی درآنسوی مرز منفجر می شدند من نیز آهسته آهسته خودم را به طرف دیگر بدنه خرد و مچاله ی وانت رساندم . بین لاشه ی وانت و دیوار سفید سنگ پوش،مردی که خون سرخش موهای سفید سر و ریشش را خضاب کرده و جمجمه اش بطرزی دلخراش ترکیده بود مظلومانه جان به جان آفرین تسلیم نموده بود.
بنظر می رسید که آن بنده خدا میان وانت و دیوار پناه گرفته بود ه که شاید از آسیب گلوله ها درامان بماند ولی همان چیزی که گمان میکرده جان پناهش است جانش را ستانده بود .
واضح بود که در جا به شهادت رسیده است و جانی در بدن ندارد . قادر نبودم بیش از آن به جسدش نگاه کنم . کنار ی خزیدم.بی اختیار بغضم شکست وگریه ام گرفت. موهای تماما"سفید مرد مرا به یاد پدرم می انداخت که این روز ها بیم جانش امانم رابریده بود .
چه بد روزهایی بودند آن روزها.از صبح تا کنون به اندازه یک عمرآزگار دلهره و غم و رنج را تجربه کرده بودم و حال کنارجسدمرد نگون بختی بودم که فرزندان و خانواده اش داشتند لحظه ها را برای رسیدنش به خانه با هزار جور نگرانی و اضطراب می شمردند و خبر نداشتند که اودیگراز دستشان رفته است. مانند من و مادر و خواهرانم که همیشه در مواقع خطر و بی خبری از پدر،هزاربارمیمردیم وزنده میشدیم.من که نمی شناختمش.شایداوهم مثل پدرمن تنهاتکیه گاه زندگی همسر وفرزندانش باشد.تکیه گاه مطمئن وپرقدرتی که الآن دیگرنیست.
درحالی که اشکهایم حتی لحظه ای هم قطع نمی شدند توی کوچه ها و خیابان های همچنان خلوت شهر و درمیان تبادل آتش توپخانه دو طرف که باز هم شدت گرفته بود بتندی دویدم تا شاید زودتر به خانه برسم .
توی راه بارها و بارها با شنیدن سوت گلوله ای سر گردان ، خودم را روی زمین انداختم تا اینکه به خانه رسیدم و چون حسین هم بلافاصله پس از من به ما ملحق شد،دل آشفته و بی قرار م کمی آرام گرفت .
*** *** ***
مادر مکث کوتاهی کرد و جرعه ای آب نوشید.عاطفه با استفاده از این فرصت پرسید :
- حاج خانم...چرا همه ی مردم ازشهرمهاجرت نمی کردند ؟ چرا بعضی ها آنقدر میترسدندکه شهرراترک کرده بودند و عده ای هم تا به اندازه ای شجاعت داشتند که خطرگلوله باران را بجان میخریدند ولی سنگرراخالی نمیکردند ؟
لبخند کمرنگی بر لبان مادر نقش بست.گویاسئوال عاطفه بنظرش کمی ساده لوحانه مینمود .
- مردم در طی آن شش ماه بسیارسخت،شدیدترین وضعیت های جنگی و بی سابقه ترین خطرات را تجربه کرده و حتی با سنگر بندی منازلشان خود را برای اوضاعی سخت تر و خطر ناکترنیزآماده ساخته بودند.آنان باعزمی جزم قصد داشتندتحمل وبردباری نموده واین دوران راطی نمایندتاشایدعاقبت به راحتی و آسایش برسند.بالاخره بعد از هر شدتی فرجی هم باید باشد دیگر . مردم قصرشیرین زیر آتش باران سنگین بعثیون جانانه ایستادگی کرده بودند،فقط به این دلیل که نمی خواستند و نمی توانستند میدان را برای دشمن خالی کنند.البته برای بسیاری از آنان هضم این حقیقت که باوجودآنهمه جانفشانی و تحمل مشکلات و کمبودهاشهر در شرف سقوط است مشکل بود.
همانطور که قبلا"هم اشاره کردم،آن روزها در جای جای مناطق مرزی کشور و جبهه های نبرد می شد رد پاهایی از خیانت بنی صدر و عوامل او را دید و گرنه نیر وهای نظامی ما آنقدر ضعیف نبود ند که اجازه دهند دشمن آنگونه سریع و همزمان چندین شهر مهم و حساس کشور را تصرف کند . مردم شهر من هم مانند مردم همه ی شهر های ایران اسلامی به سرزمین آباءو اجدادیشان عشق می ورزیدند . انسان حب وطن و عشق به میهن رادر مواقعی که خاک سرزمین مادریش در معرض تجاوز و اشغال توسط دشمن است می تواند با پوست و گوشت و خون خود احساس کند.این حس مقدس تنها در چنین مواقعیست که قلیان میکندو از آدمیانی ساده ،رزمندگانی شجاع میسازد.وقتی که مشاهده می کنی عده ای حیوان صفت درنده خو در پشت مرزهای میهنت صف آرایی کرده اند و با تمام قوایشان سعی دارند قدم به خاک پاک وطنت بگذارند و هر آنچه که از پستی و رذالت در چنته شان هست به منصه ی ظهور برسانند،آن وقت است که گرمیگیری و دلت می خواهد حتی اگر شده جسم و جان خودت را توپ و بمب وخمپاره کنی و درمیان دشمنان منفجر شوی تا به درک واصل شوند و نتوانند به اهداف رذیلا نه شان برسند .
ما در این شهر متولد شده و رشد و نموکرده بودیم . پیکر عزیرانمان را در خاک همین شهر دفن کرده وکودکانمان را زیر سقف خانه های آن به ثمر رسانده و بزرگ کرده بودیم.پس دل کندن از آن چندان کار راحتی نبود،حتی اگر به قیمت از دست دادن جان شیرینمان تمام میشد.من حتم دارم اگر مردم قصرشیرین درآن روزهای حساس و سرنوشت ساز تجهیز شده بودند و به جز آن چند تفنگ شکاری زنگ زده و برنو و ام یک که سلاح های مربوط به دوران جنگ اول و دوم جهانی بودند سلاح های پیشرفته تری در اختیارشان گذاشته شده بودواگراراده ای در جهت سازمان دهی وموضع گیری مناسب نیروهای خود جوش و آماده جانفشانی پراکنده در شهر وجود داشت،حماسه ای می آفریدند که تا همیشه ی تاریخ جاودان بماند.آنان اگر توانی ومجالی میداشتندهرگز اجازه ی اشغال شهرشان را به مزدوران صدام نمی دادندولی افسوس که تصمیم بنی صدر خائن بعنوان فرمانده ی کل قوا،تسلیم نمودن شهر بود.
دل کندن ازوطن ماننددل کندن ازجان سخت است.فکرمیکنی باوجودآنهمه کارشکنی وخیانت،چرا مردم اینقدر ایستادگی می کردند؟فقط خداوند می داند که تا لحظات آخر دلهایشان پر از امید بود.امیدرسیدن نیروی کمکی.امیدرسیدن سلاح ومهمات.زن، مرد،پیر و جوان برای مقاومت آماده بودند.بله...کسانی هم وجودداشتندکه ازماندن و ایستادن نا امید شده وراه رفتن رابرگزیده بودندکه البته آنهم فقط و فقط به این دلیل بود که بیم به خطر افتادن جان خانواده هایشان را داشتند . به جرأت می توانم بگویم که نود درصد از مردم،کل اثاثیه و مال و منال خود را بر جای گذاشته و رفته بوندزیراامید بازگشت داشتند.اگرغیراین بودهمه چیزشان را با خود می بردند و دیگرحتی پشت سرشان را هم نگاه نمی کردند.عنان امورازدست مسئولین شهری و نظامی منطقه خارج شده بود.آنها نیز منتظروبلا تکلیف بودند.
مادرنفسی تازه کردودرحالیکه هنوزطرف خطابش عاطفه بوددادامه داد:
- دخترم...انسان موجود پیچیده ایست.تا هنگامیکه یک فرد،خودش عملا"در دل موقعیتی ویژه مانند موقعیت مردم قصرشیرین درآن دوران قرار نگیرد درک چند و چون حس و حال موجوددر آن برایش ممکن نیست.حب وطن عشقیست به غایت شدیدوغیرقابل وصف.وقتیکه باتمامی وجودت حس میکنی هویت واصالت انسانیت که بستگی تام به دین ووطن وآب و خاکت دارد در خطرفروپاشیست،آنگاه قادر به حس و درک کامل این نوع از عشق میشوی و میفهمی که قسمتی ناشناخته از خودت را تازه داری میشناسی.
مادرقصدداشت ادامه دهدوبقیه ی ماجراهاراهم تعریف کند ولی انگار که چیزی را فراموش کرده باشد مجددا"عاطفه را طرف خطاب قرار داد و گفت :
-عاطفه جان...از ترسو بودن مردم گفته بودی،ولی این قسم قضاوتهانشات گرفته ازعدم شناخت آدمهاودرک ناقص درونیات آنهاست.خیال نکن کسانی که ازشهربیرون رفتندبزدل بودندیاارزشی برای خانه و کاشانه و میهن خود قائل نبودند ...نه...حتی لحظه ای هم این فکر را نکن.مگرمیشودانسانی هم به موجودیت معنوی خودوهم به دارائیهای مادیش بی اعتنا باشد؟درست انگاشتن این گمان با هیچ منطقی قابل توجیه نیست.اندازه ی تحمل هر انسانی با انسان دیگر متفاوت است و بهمان ترتیب قدرت مقاومت هرشخصی با شخص دیگر فرق دارد.بقول معروف،پنج تا انگشت یک دست همه به یک اندازه نیستندو هرکسی ظرفیتی مخصوص به خوددارد،یکی دریا دل است آن دیگری دل بزرگ است و عده ای هم دلشان اندازه یک دل یک گنجشک.ولی همه بهرحال دل دارند .بعضی ها دلشان بیشتراز هرچیزو هرکسی برای خانواده و همسر و فرزندانشان می طپد و خیلی ها هم عشق دین و آئین و وطن را ارجح تر از دو عشق دیگر می دانندوحاضرنیستندآنرابخاطرهیچ نوع دلبستگی دیگری فراموش کنند.این را هم بدان دختر گلم که عشق در هر شکلی که باشد باارزش ومقدس است وفقط دریک قلب پاک رشدونمومیکند.
موضوع فرارغیرنظامیان در زمان تهدید دشمن،مختص به قصرشیرین نبود.در هرکدام از شهرهای در گیر جنگ چنین مهاجرتهائی رامیشددیدولی باهمه ی این تفاصیل،شهر من به اندازه ای مرد و زن دریا دل در بطن خود پرورانده بود که اگر اهمیتی به آنها داده می شدمی توانستند مانند سدی پولادین در مقابل دشمن بایستند و اجازه نفوذ به اینسوی مرزهارابه آنها ندهند .
عاطفه سرش را پائین انداخته بود و دیگر حرفی نمی زد . می دانستم که خجالت می کشد.به روحیات وی آشنابودم.گرچه زود قضاوت میکردولی خیلی زودهم شنیدن دلایل درست و منطقی مجابش میکرد.
توضیحاتی که مادر درباره ی چگونگی وقایع وشرح سختیهای حضور دریک شهرتحت محاصره وحال وهوای مردم رنج کشیده اش می دادعاطفه رابدلیل داوری ناعادلانه ای که کرده بود شرمگین مینمودواین همه را من ازحالات وسکنات اوکاملا" میفهمیدم .
گویامادرهم به آنچه که در درون ذهن عاطفه می گذشت واقف شده بود چون دستش رامهربانانه زیر چانه او گذاشت و سرش را بالا آورد.سپس در حالیکه مستقیم به چشم هایش نگاه می کرد گفت :
-دخترم مایل هستی بقیه ماجرا را بشنوی ؟
عاطفه که سعی می کرد نگاهش را از نگاه مادر بدزدد به آرامی جواب داد
- بله حاج خانم ... حتما".
و مادر مجددا"در دریای خاطرات خویش غوطه ور شد:
- بعدازخاتمه ی کامل گلوله باران،خبرهاتندوتندمیرسیدند: تعداد مجروحین خیلی زیاد بود.چه در خطوط مقدم وچه درشهر. حسین وچندنفردیگرازمردان شهر که اتومبیل داشتندبابستن بلندگوروی سقف ماشینهاوگشتن درسطح شهر،گروههای خونی مورد نیاز بیمارستان راکه مملوازنظامیان وغیرنظامیان آسیب دیده شده بوداعلام میکردند.مردم دسته دسته برای اهدای خون می شتافتند .
گرچه یکی دو ساعت بعد مجددا"شیطنت های دشمن شروع شد وعراقیهاهر چند دقیقه یکبار گلوله ای بطرف شهر شلیک می کردند ولی مردم که دیگر از خزیدن در زیر زمین ها و مچاله شدن در پناهگاههای تنگ و تاریک خسته شده بودند همچنان به تردد و کارهای روزمره و واجب خودشان ادامه دادند . گاهی اوقات فکر می کردم عراقی ها برای تفریح و بازی است که لوله های توپ و خمپاره شان را به سمت شهر می گیرند و مردم شهر را فقط و فقط برای ارضای هوی و هوس خود به خاک و خون می کشند.
روز بعد چند نفر از طرف سپاه کرمانشاه برای تکمیل آموزش های نظامی و نحوه ی کاربردسلاحهای پیشرفته تربه مردم،وارد شهر شدند.کلاسهادرمسجدجامع تشکیل شدومن نیزمانندبقیه ی زنان و دختران در آن کلاسها شرکت کردم.کلاس ها شامل آموزش سلاحهای انفرادی مانند کلاشینکف و تیر بار گرینوف و نیز آر پی جی و نارنجک تفنگی و همچنین آموزش کمک های اولیه، پانسمان ، شکسته بندی ، بخیه و خیلی چیز های دیگر بود .
گرچه هیچگاه هیچ سلاح پیشرفته ای در اختیار مردم قصرشیرین قرار نگرفت که بتوانند عطش مقاومت و گرفتن انتقام خیل شهدای گلگون کفن میهن از مزدوران بیگانه را فرو بنشانند ولی استقبال زیادی از کلاسها بعمل آمد.همگی با ولع و اشتیاق زاید الوصفی پای صحبت اساتید می نشستیم چون می دانستیم که در آن مقطع زمانی حساس ادامه حیاتمان و حفظ آب و خاک و شرفمان بستگی تام به همین آموزش هادارد.روزی که کلاس ها شروع شد آرامش نسبی بر منطقه حکمفرما بود .البته ازآن قسم آرامشهایی که اصلا"برای ماخوشایندنبود.این سکوت و آرامش بیشترشبیه به نشانه های استراحت،تجدیدقواوآماده شدن دشمن برای یک یورش بزرگتربودزیراباشعارهائی که از رادیو بغداد در مورد آزادسازی ایران!!می شنیدیم بعید به نظر می رسیدتوقف یا کوتاه آمدنی درکارباشد.
سردار پوشالی قادسیه،کاملا"بر خر مراد سواربودوازحمایتهای سخاوتمندانه دول استعمارگروعربهای ناسیونالیست منطقه برخوردار،پس دلیلی نداشت که ارتش مجهز و فعلا"پیروزمندخودراازمواضع غصب شده شان عقب بکشدویارحمی به حال مردم بیدفاع شهرهای در تیررسش بنماید .
جانبداری های آشکار رادیوهای اسرائیل ، بی بی سی،آمریکا ، آلمان وسایردول استکباری ازشیطنتهای صدام به مافهمانده بودکه درآینده نه تنهادشمن کوتاه نخواهدآمدبلکه روزبروز درعزم متجاوزانه ی خودراسخترخواهدشد.
اوضاع بدی بود،مشکل نظام نوپاومردمی جمهوری اسلامی فقط در خارج ازمرزهایش خلاصه نمیشد.فتنه های داخلی که بدخواهان برای ضربه زدن به انقلاب تدارک دیده بودند کار دفاع از کیان میهن را مشکل کرده بود.بیاد دارم که در همان دوران و دقیقا"در روز 17 شهریور 1359 ،بنی صدر خائن در یک سخنرانی موذیانه با مشتعل کردن اختلافات داخلی و طرح مسائلی که در عادی ترین شرایط نیز از یک مقام مسئول کشوری نا رواو غیر مسموع است،منشاء یک سلسله خصومت های داخلی میان اقشار مختلف مردم و پیدایش جو کدورت و اختلاف شد.همین دامن زنی ها به اختلافات و ایجاد بدبینی ها آنهم از طرف کسی که مقام ریاست جمهوری و فرماندهی کل قوای مملکت را بر عهده داشت مهلک ترین ضربه ها را در آن شرایط حساس به مملکت زد و باعث سوء مدیریت هائی شد که نتیجه اش عدم برنا مه ریزی تجمع و اراده برای مقاومت یکپارچه وسازماندهی شده در مقابل دشمن بود.بیاددارم بعدهاودرهنگامه ی محاصره ی خرمشهرامام خمینی(ره)درپیام کوتاهی که توسط آیت الله خامنه ای به همه سران نظامی داده شد فرمودند:(درکار آبادان وخونین شهرازسوی مسئولان احساس تعلل میکنیم.اگرنمیتوانید،به من بگوئیدکه خودم شخصا"دراین باره تصمیم بگیرم.من بایدبه اسلام وبه این ملت پاسخ بدهم).
این جملات را حضرت آیت الله خامنه ای به بنی صدر تلگراف کردند که باعث جواب تندی هم از جانب آن ملعون شد .
اینها نشان می دهد که حضرت امام خمینی (ره) و مسئولین متعهدی مانند رهبر معظم انقلاب ، امام خامنه ای که در آن برهه از زمان حساسیت موضوع و کار شکنی ها را احساس می کردند . سعی داشتند یک طورهایی اوضاع را جمع وجورکنندولی از آنجا که نیات پلید و شیطانی همواره سرعت تأثیرشان بیشتر است و شخص بی کفایتی چون بنی صدر قدرت را در دست داشت آنهمه بی برنامه گی ها و خیانت ها انجام گرفت و اوضاع آنطوری شد که نباید می شد .
*** *** ***
آنشب خانواده ی پدر همگی به منزل ما آمدند.بحث بین پدر و حسین گل انداخته بود:
-آقا حسین امسال واقعاً برکت به باغهای قصر افتاده ....نه؟
-بله آقا ....صبحی که داشتم توی شهر چرخ می زدم فرصتی دست داد یک سر رفتم باغ حاج عباس توی نصر آباد . ماشالله به قدرت خداوند شاخه ها تاب تحمل سنگینی لیمو ها یشان را نداشتند و تا نزدیکی های زمین پائین امده بودند.لیموها که هنوز نرسیده بودندولی باغ حاج عباس انارهای خوبی هم دارد هردانه اش مثل یاقوت سرخ.ترش وشیرین وآبدار.آنقدرمزه داردکه آدم ازخوردنش سیر نمی شود .
-از بس که مرد با ایمان و خدا ترسی است حسین اقا . کافی است فقط قدمت را در باغش بگذاری که کامت شیرین شود . یک جعبه از انواع میوه پر می کند و می دهد دستت . حالا جرأت داشته باش و بگو نمی برم ! قسمت میدهد که اگر دست خالی بروی مدیونش هستی . من که رویش را ندارم پا توی باغش بگذارم ....
-اعتقادش است اصغر آقا ... می گوید نمی شود بنده خدائی چشمانش به برگ وبر درختها بیفتد و دست خالی به خانه برود. باید خودش و اهل عیالش ازآن بخورند وگرنه برکت باغش می رود و دیگر بر نمی گردد.اعتقاد دارد که زیادی و مرغوبیت میوه هایش ازبرکت دعاهای مردم است .
- حتما"همینطور است ... خطا و خلاف ندارد...
- بابا من انار می خواهم!
این صدای پسرم مهدی بود که شانه های حسین را تکان می داد و بهانه می گرفت . حسین خنده کنان گفت:
-قربان چشم های بادامی ات مهدی جان.بیابغل باباببینم. حسین که مهدی را در آغوش گرفت منهم رفتم پیش مادر و خواهرهایم که درقسمتی دیگر از هال نشسته بودند.
ما هم صحبتمان گل انداخت ، خواهرم مریم هی به بتول می گفت بگو مسلسل و اوبه اشتباه میگفت مثلث ومارابه خنده می انداخت ولی من سه دانگ از حواسم هنوزپیش پدر و حسین بود. حسین گفت :
- ولی حاج آقا دلم خیلی سوخت وقتی دیدم چند تا از درخت های خیلی پر بار و سر سبزش را انفجار توپ از ریشه در آورده بود ، چه در خت هائی بودند .
-خداریشه شان رابخشکاندبه حق امام زمان،این ظلمها بی جواب نمیماندحسین آقا.
به ادامه ی مکالمه شان زیاد توجه نکرم تا وقتی که این جمله رااززبان پدرشنیدم:
-امروز یک سر رفتم سپاه ....
گوشهایم را تیز کردم ولی پدر بتدریج تن صدایش را پائین و پائینترآورد بطوریکه بعد از آن فقط توانستم چندتکه دیگراز حرفهایش را بشنوم:
- ...نگران بود ... خبرهائی داد که مرا هم نگران کرد...
من بهیچوجه اهل گوش ایستادن نبودم واین کارراگناه میدانستم.حالاکه پدرمایل نبودمن وبقیه چیزی ازحرفهایش بفهمیم لزومی نمیدیدم بیش از این دقیق شوم تا که شاید کلمه دیگری بگوشم برسد،بهمین سبب بی خیال شنیدن حرفهایش شدم،گرچه نمیتوانستم برکنجکاویم غلبه کنم.زیرچشمی حواسم به حرکات وحالت هایی که درحین صحبت کردن ازخودبروزمیداد بودونگرانی رادرآن حالات می توانستم مشاهده کنم.باشناختی که ازپدرداشتم میدانستم که وی هیچ حرفی رابی دلیل برزبان نمی آوردوهیچ خوشحالی یا نگرانی ازجانب اونمیتواندبی پایه واساس باشد.چنددفعه خواستم دل به دریازده،چیزی بپرسم ولی شرم حضور مانعم می شد.دیگر بهیچوجه حواسم به مکالمات مادر و خواهرانم نبود.به خودنهیب زدم:اگرپدرلازم میدانست که تووبقیه چیزی را بدانید دلیلی نداشت که مخفیکاری کند پس اینقدر فکرت را مشغول نکن و خوره ی جان خودت نشو.
باافکار و کشمکش های درونی خودم مشغول بودم که صدای پدر مرامتوجه خودکرد :
-صدیقه جان چه خبر از کلاس های سپاه ؟چیزی یاد گرفته اید؟خواهران اهمیت این اموزشها را درک کرده اند یا نه ؟
-بابا،زنان و دختران شهر تشنه یاد گرفتن هستند و به سرعت همه آموزه ها را جذب می کنند.خوب هم میدانند که بدردشان خواهدخورد.مخصوصا"جلسات کلاسهای کمکهای اولیه که توی این گلوله باران ها بسیار سودمند است .
پدر لبخندی زده و سرش را به علامت رضایت جنباند .
- بااین اوضاعی که آمریکاوایادیش برای کشورمادرست کرده اند واجب است که طبق خواسته ی امام،همه نظامی باشند.این خیل عظیم دشمن سرتاپامسلح رایک ارتش و یک سپاه نمیتواند جوابگو باشد.بایدزن ومردوبزرگ وکوچک بسیج شوندوبرای پیروزی اسلام وایران بجنگند .
گرچه جرأت واعتمادبنفس پدرهمواره برای بدخواهان و دشمنانش رشک برانگیزوبرای من غرورآفرین بودولی بعضی اوقات حس میکردم که این خصیصه ی عالی وارزشمندرا کاملا"ازوی به ارث نبرده ام و گهگاه دلم می لرزد.وبدلیل همین نقیصه ی وجودی بودکه عاقبت طاقت نیاوردم وباپرسیدن جمله ای نگرانیم رابروز دادم:
- بابا،فکرمیکنیدچه میشود؟عاقبت کارما دراین شهروبا این همه اتفاقات چه خواهد بود ؟
پدر تنها کسی بود که ازعمق نگرانی ها و مشغولیات ذهنی و فکری و دل لرزان من باخبربود.شایددرآن دوران پرمخاطره و ناایمن اگرکسی برای نخستین بار بامن مواجه میشدمرازنی بسیارشجاع،بااراده ای نامتزلزل می یافت،ولی درواقع من اینگونه نبودم بلکه ذهنی مرتعش وسرشار از تردید داشتم که گاهی اوقات بدجوری باعث عذاب روح سرکشم میشد.این تضاددرونی،چیزی بود که پدرم کاملا"ازآن اطلاع داشت وباآنکه هیچوقت به رویم نمی آوردوضعفم رابرخم نمیکشیدولی میدانستم و میدانست که میداند و میدانم .
او همواره سعی میکرد با صحبت هایش دلم را قرص و محکم کند و مانع از آن شود که در بحبوحه های سرگردانی،خود را ببازم و این بار هم با جمله ای آرامش بخش ، طمانینه درون خود را به من انتقال داد:
- دخترم ، به این چیزها فکر نکن و امید به خود را هرگز از دست نده.وقتی که یک سیب را به هوا می اندازی تا پائین بیاید صدها چرخ می خورد.عاقبت هر کاری رافقط خدامیداند. ماموظف به این هستیم که درراه درست ومستقیم وطبق دستورات روشن او قدم برداریم.حالامن یک سئوال ازتودارم،میدانم که خداپرست هستی چون خودم توراتربیت کرده ام ولی آیامطمئن هستی که حرکات وسکناتت کاملا"درست و طبق دستورات اوست؟
- سعی کرده ام باشدپدرجان .
- میدانم ومطمئنم که این سعی وکوشش راهمیشه کرده وخواهی کردوهمین کافیست چون خداوندکسی راکه سعی درپیمودن صراط مستقیم دارد یاری می کند و نمی گذارد از مسیر درست منحرف شود.پس حالا که هم وغم توعمل صالح است وصراط مستقیم،دیگر ازچه میترسی؟مگرمیشودبنده ای درزندگیش به خشنودی پروردگار فکر کند و عاقبت بخیرنشود؟آیانعوذبالله نسبت به قدرت و عدالت خداوند شک داری؟برای مؤمن خداپرست هرآنچه که پیش آید نمی تواندغیرازخیر محض باشد .
این جملات نور امیدوتسکین را بر تمامی وجودم تا باند و رعشه ی دلم راآرام کرد.حس کردم دوباره وجود لاهوتیم را که همیشه یک جائی توی آسمان گم می کردم،پیداکرده ام ومی توانم محکمترازهروقت دیگری بایک رشته خودم رابه اواتصال دهم و دیگر هر گز اجازه ندهم وسعت بیکران آسمان در خود ببلعدش.
گاهی اوقات از خودم متعجب می شدم که با وجود چنین پدری دانا و فهیم چرا باید اعتماد به نفسم دچار تزلزل شود ؟ حالا که فکرش را می کنم می بینم حالاتی که در من بروز می کرد زیاد هم غیر معمولی نبوده است . زنی در سن و سال من با سه کودک خردسال،ممکن است در موقعیت هایی ویژه شبیه موقعیت من در آن دوران،بر اثر فشار عواطف ناشی از احساسات رقیق زنانه و مادرانه که با بی تجربگی و خامی جوانی آمیخته است گاهی کم بیاورد و در جاهائی که نیاز دارد قرص و محکم بایستد زانوانش بلرزد .
و آن روز ها درهجوم های بی امان آتش و فولاد و خون ، کمتر دلی بودکه نلرزد وکمتر زانوئی بود که خم نشود .
*****************
آن شب نیز گذشت.روزها و شبها ی دیگری هم آمدند و رفتند.
در تمام آن روزها وشبها همچنان کشتار و ویرانی ادامه داشت و بارها و بارها آب و برق شهر قطع شد و مادر مضیقه هائی قرارگرفتیم که گفتنشان شایدتکرارمکررات بنظرآید.
بارهاوبارها موج انفجار،ماوکودکانمان راگیج ومنگ وهراسان کرد.بارهاشیهه ی گلوله های توپ و خمپاره،دژخیمان سر گردان آسمان شهر،ما را به خیز رفتن بر خاک وسنگ وآسفالت وا داشت تا زانوهاوآرنجهایمان زخمهای دردناک بردارند.بارهابه رسیدن نیروهای کمکی وبویژه لشکر77خراسان دل خوش کردیم و چشمهای مضطرب و نگران،اما امید وارمان به جاده خشک شدو اشکهای حسرت ویأس کاسه ی دیدگانمان راپر کرد .
ما خیلی تنهابودیم،خیلی...آنقدر تنهاکه فقط خودمان برای خودمان دل می سوزاندیم.لشکر12زرهی و2پیاده عراق درناحیه ی جنوبی شهر یعنی سومارونفت شهرعملیات تهاجمی خودراباتمام قواادامه میدادند.جناح راست عملا"درمعرض سقوط قرار گرفت ودشمن که نفت شهررادرتصرف داشت تکمیل حلقه ی محاصره ی شهروحرکت بسوی گیلانغرب رادربرنامه ی خودقرارداد.به دلیل این اوضاع نا بسامان،ارتباط مدافعان جبهه شمالی یعنی محور ازگله و سرپل ذهاب و جبهه جنوبی یعنی سومار و نفت شهر با مدافعان بخش مرکزی قصرشیرین و خسروی قطع شده بود.هر یک از محورها با مشکلات خاص خودشان دست به گریبان بودند.رزمندگان دلاور مشغول نبردی نا برابر بودندودراین میان وضعیت حوزه بخش مرکزی وشهرقصرشیرین ازحساسیتی دو چندان برخوردار بود.جنگ دراین حوزه که بخش اعظم آن-وبویژه خودشهر قصرشیرین-بصورت نعل اسبی در دل خاک عراق قرار گرفته بود بسیار سخت و طاقت فرسا بنظر میرسید.دشمن بیشترین توانش را برای تصرف شهرگذاشته بودومدافعان قلیل وقهرمان هم تاپای جان مقاومت میکردند.
درحالیکه مدافعان شهرزیرپای ارتفاعات (قراویز)ودر(باباهادی)،(دارخور)،(برارعزیز)،(پرویزخان)،(هدایت)،(آق داغ)،(دربندجوق)،(برج احمدی)و(خسروی)درحال نبرد باعراقیهایی بودندکه درپناه تانکهای زرهی وبدون کمترین آسیبی میجنگیدند،نیروهای عراق درتلاش بودندکه ازدو محورشهررادوربزنندوآنرااشغال کنند.
محوراول منطقه ی باویسی بود که با تصرف آن وگذر ازگرده نو می توانستند20کیلومترراه راطی کنندوبه سه راهی قره بلاغ برسندوبدین طریق راه ارتباطی اصلی سرپل ذهاب به قصرشیرین را کنترل وباپیمودن25کیلومتردیگربه شهربرسند.محوردوم در جنوب بود،یعنی بخش سومار و رسیدن به سه راهی گراوه و جاده آسفالته ی قصرشیرین به گیلانغرب ومسدودنمودن ودراختیارگرفتن آن.
برای این کار هم تدابیر لازم را اندیشیده و یگان های مورد نیاز اعم از پیاده،توپخانه و زرهی را مدت ها پیش در مرزها مستقر نموده بودند.
*** *** ***
صبحگاه روز سی ام شهریور ماه هواپیماهای دشمن با چند راکت منبع آب اصلی شهر را موردحمله قراردادندوطوری آنرا تخریب کردند که آب شهر کاملا"قطع شدودرپی آن،گلوله بارانی شدید ما را مجبور کرد که به زیر زمین ها پنا ببریم.پس از کاسته شدن از حجم آتش،حسین طبق معمول سری به بیرون از خانه زدو خبرهایی برایم آوردکه بسیارناگواربود.نیروهای عراقی کل منطقه رادرمحاصره ی تقریبی خودقرارداده وتوسط قسمت عمده ای از نیروهایشان یعنی گردانهای مکانیزه وتانک بهمراه نیروهای پیاده،ازجانب روستای (خیل ناصرخان)تلاش برای نفوذ به داخل محدوده شهرراآغاز نموده بودند.درضمن می گفت که در بعضی از جناحهای جبهه جنگ،نبرد حالت تن به تن بخود گرفته است .
عبدالرضاکه خودش جزونیروهای مردمی بودازناکامیهای پیاپی دشمن برای عبورازسددفاعی نیروهای مامیگفت واینکه هر بار مجبور میشوندبادادن تلفات انهدام چند تاازتانکهایشان عقب بنشینند.حالادیگرصحنه ی نبرد فاصله چندانی باخانه های مسکونی نداشت وپسرعمویم منصورکه همیشه وتحت هر شرایطی توی شهرمیگشت واهل پنهان شدن وحفظ جان نبودازدرگیریهایی می گفت که نیروهای پیاده عراقی با مدافعان انجام می دادند و چون هنوزراه نفوذتانکهایشان گشوده نشده بودنمی توانستند به هدف غائیشان که اشغال شهر بود برسند .
حلقه ی محاصره بحدی تنگ شده بود که اگر کسی قصد خارج شدن از قصرشیرین راداشت بسیارمشکل میتوانست این کاررابه انجام برساندچون اکثر راههای ارتباطی وجاده های مواصلاتی دررصدکامل دیده بانان توپخانه ی عراق قرارداشت وهرجنبنده ای رابدون کمترین ملاحظه ای میزدند.تصرف ارتفاعات سوق الجیشی آق داغ بدین معنابودکه دیگرهیچ نقطه ای ازشهرو اطراف آن خارج از حوزه دید عراقی هانبود.شهربتدریج داشت به جزیره ای مبدل می شد که درمیان دریایی ازآتش وفلزگداخته قرار داشت و لحظه به لحظه بیم آن می رفت که دراین جهنم بلعیده شود.بدلیل محدودیت درتهیه ی موادغذایی، آذوقه وآب آشامیدنی،حالادیگرمجبوربودیم درخوردن وآشامیدن صرفه جویی کنیم چون معلوم نبودتاکی قراراست درمحاصره باقی بمانیم.
هنوزهم باوجودنزدیکی فوق العاده و بی سابقه ی نیروهای عراقی،نتوانسته بودم باور اشغال قریب الوقوع شهر را در مغز خود بگنجانم ولی چشم انداز فرارویم بسیار تاریک و مبهم بودوتنهامنبعی که به دل من نور امید را می تاباند دلداریهای پدروسخنان دلگرم کننده ی اوبود.درآن روزهاکه قصرشیرین شاید داشت بدترین دوران تاریخ حیات چند هزار ساله خود را تجربه می کرد و در شرف سقوط کامل قرار گرفته بود پدرم وجودی سرشار از امید داشت و در دیدارهایش با من مدام لبخد می زد.بطوریکه بارهابه خودنهیب میزدم که:
- صدیقه...پدرت را ببین.اگر امیدی وجود نداشت او با یک دنیا تجربه از پیروزی و موفقیت و فرج بعداز شدت سخن نمیگفت و به مصداق آیه مبارکه ( فأن مع العصر یسرا،ان مع العسریسرا)مارابه استقامت ومأیوس نشدن ازلطف پروردگار دعوت نمی نمود.توبه چه حقی ترس و دلهره را جایگزین توکلت به الله کرده ای ؟ مگر سخن مولایمان علی (ع) را فراموش کرده ای که می فرماید:ترس برادر مرگ است؟
این افکاروالبته وجودپرصلابت پدردرکنارم،بمانندجوشنی که بر تن نحیف من پوشانده شده باشدمراازتوهمات ایمان سست کن ایمن نگاه میداشت.
*** *** ***
فصل چهارم
(در چند قدمی سقوط)
هرم داغ آفتاب امان نمیداد.هنوزانعکاس صداهای رعدآسااز جبهه جنوبی همراه بادسام می آمدوخودش رابه زورتوی گوشهای آدم فرومیکرد.
روزهای قبل در ساعاتی که رزمندگان ما با بعثیون درگیر میشدند هر چند دقیقه یکبار ازآنسوی(مله خرمانه)که واحد هایی از توپخانه ارتش را در خود استقرار داده بود قبضه های توپ با طنینی دلگرم کننده می غریدند و گلوله هایشان را از مقابل چشمان گر گرفته خورشید که بر تارک آبی آسمان یله داده بود زوزه کشان می گذراندند تا با انفجارشان در دل دشمن مانع خاموشی شعله های امید در دل مردم و جنگاوران شوند. ولی امروز خبری از شلیک آتشبار خودی نبود و این امر مرا خیلی نگران کرده بود و البته باعث می شد که دلاوران مدافع شهر که از این نبرد نا برابر خسته شده بودند بیش از پیش خویشتن را تنها و بی پشتیبان حس کنند .
...ادامه دارد
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
پانویس:
سندارائه شده درخصوص وقایع قصرشیرین درجریان انقلاب اسلامی که ازگزارشات روزانه
( ساواک) میباشد،از این منبع نقل شده است:
سایت دفتر ادبیات انقلاب اسلامی حوزه هنری - مطلبی تحت عنوان :(گزارش از کرمانشاه و قصر) - این مطلب منقول است از کتاب (انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک -جلد 19)و مطلبی در صفحه 223 این کتاب تحت عنوان (روز شمار57/9/18).